جدول جو
جدول جو

معنی کنعال - جستجوی لغت در جدول جو

کنعال
(کَ)
بازی که سر و بدن خود را بلند کند چون شکار خود را بیند، مردی که از پی زنان بلند شود. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 250) ، آزمند طعمه و شکار. (ناظم الاطباء). اشتینگاس نوشته به کنغال و کنفال و کیفال مراجعه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نعال
تصویر نعال
نعل، درگاه، پایین مجلس مثلاً صف نعال
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
پنهان و خفیه دیدن دوستان. (برهان). کنغاله. (فرهنگ فارسی معین). دیدار دوستان در پنهانی و به طور خفیه. (ناظم الاطباء). (از: کنک + آل) جماش. آنکه پنهانک دوست را بیند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی ظاهراً مصحف کیغال است که در لغت فرس آمده. رجوع به کنغاله شود. مؤلف فرهنگ رشیدی ’کیغال’ را مصحف ’کنغال’ می داند. (از حاشیه برهان چ معین). و رجوع به مادۀ بعد و کیغال شود
لغت نامه دهخدا
(نَعْ عا)
نعل بند. که نعل بر ستوران بندد:
آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی
جز به شش میخ برآن نعل نبندد نعال.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع واژۀ نعل، به معنی کفش است. رجوع به نعل شود:
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد.
سعدی.
، نعل اسب. (از غیاث اللغات) :
گشته از میخ نعال مرکبان تحت الثری
گاو را چون خانه زنبور در تن استخوان.
عبدالواسع جبلی.
، صف ّ نعال، کفش کن. پائین اطاق. آستان. آستانه. درگاه. پایگاه. پایگه. (یادداشت مؤلف) :
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام پسر نوح (ع) است. (برهان) (آنندراج). نام پسر سام بن نوح. (ناظم الاطباء). (حلیم و بردبار) پسر چهارمین حام است (سفر پیدایش 10:6) (اول تواریخ ایام 1:8) وی جد قبایل و طوایفی است که در اراضی غربی اردن سکونت می داشتند و حضرت نوح حام را که جد کنعانیان است لعنت نمود زیرا که هتک احترام پدر خود را نموده از وی حیا نکرد (سفر پیدایش 9:20- 25) از این روی تمام قوم کنعانیان این لعنت را بر خود برداشت نمودند چه که در ایام افتتاح فلسطین اسرائیلیان اکثر ایشان را به قتل رسانیدند و مابقی را طوق عبودیت بر گردن نهادند. (از قاموس کتاب مقدس). ابن کلبی گوید که او پسر نوح است ولی ازهری گویدکه او پسر سام بن نوح است و این درست است. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و کنعانیون شود
نام پدر نمرود علیه اللعنه. (برهان) (آنندراج). نام پدر نمرود. (ناظم الاطباء). و رجوع به پاورقی مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام شهری است که مسکن یعقوب و مولد یوسف (ع) بوده است. (برهان) (آنندراج). نام شهری که یعقوب در آن مسکن داشت. (ناظم الاطباء). زمین کنعان زمینی است که ذریۀ کنعان در آنجا سکونت گزیدند. حد آن از جانب شمال از طریق حماه به شمال لبنان و از سوی مشرق دشت سوریه و دشت العرب به طرف جنوب، ولی از سوی مغرب تماماً به ساحل دریای متوسط امتداد نمی یافت چه هنوز مردم فلسطین در آن باقی بودند (سفر پیدایش 10:15) (کتاب صفنیا 2:5) و پس از آنکه بنی اسرائیل اراضی کنعان را تسخیر کردند نام کنعان به زمین اسرائیل (اول سموئیل 13:19) وزمین مقدس (کتاب زکریا 2:12) و زمین موعود (رسالۀ عبرانیان 11:9) و زمین عبرانیان (پیدایش 40:15) مبدل گردید. (از قاموس کتاب مقدس). سرزمینی که اولاد کنعان پس از بیرون شدن از مصر بدانجا رفتند:
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصردیده کس چه باید قحط کنعانش.
خاقانی.
ناقۀ کنعان دهد خساست بغداد
آهوی مشک آید از فضای صفاهان.
خاقانی.
نخل بندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان. (گلستان).
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی.
سعدی (گلستان).
نشان یوسف گم کرده می دهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.
سعدی.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
و رجوع به مادۀ بعد و معجم البلدان و قاموس کتاب مقدس شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کنغاله. (فرهنگ فارسی معین). امردباز وغلام باره و در اصل کنک غال بود یعنی امرد را می غلطاند. (فرهنگ رشیدی). کنک به معنی امرد کنده است و غالیدن غلطانیدن و کنک غال غلطاننده و زیر و بالاکننده کنک، یعنی امردباز و لوطی. کاف دوم کنک محذوف شده کنغال و کنغاله ماند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ز احتساب نفاذت مؤذنست و امام
کسی که بوده از این پیش فاسق و کنغال.
؟ (از فرهنگ رشیدی).
، زن جوان بدعمل و زشت کردار. (ناظم الاطباء). کنغال به معنی قحبه غلط است. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به کنغالگی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کنجاره. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کنجاره است که ثفل روغن کشیده باشد. (برهان) (آنندراج). نخاله و ثفل هر تخمی که روغن آن را گرفته باشند مانند تخم کنجد و بزرک و جز آن. (ناظم الاطباء) :
بس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
رجوع به کنجار و کنجاره و کنجاله شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کتعاله. ملوط. مخنث. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انعال
تصویر انعال
نال بندی (نال نعل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعال
تصویر نعال
جمع نعل بمعنی کفش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنتال
تصویر کنتال
کوته بالا
فرهنگ لغت هوشیار
کنجاره: بس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم از من بدل خرما بس باشد کنجال. (ابوالعباس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنجال
تصویر کنجال
((کُ))
نخاله و ثفل تخم کنجد و هر تخمی که روغن آن را گرفته باشند، کنجار، کنجاره، کنجاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نعال
تصویر نعال
((نِ))
جمع نعل، کفش ها، پاپوش، پایین مجلس، درگاه
فرهنگ فارسی معین
نوعی گیاه که ریشه و ساقه ی خشک آن به مصرف سوزاندن رسد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی گیاه دارویی
فرهنگ گویش مازندرانی