جدول جو
جدول جو

معنی کندکین - جستجوی لغت در جدول جو

کندکین
(کُ دِ / دُ)
از قرای سغد است که در نیم فرسخی دبوسیه واقع شده است. (از معجم البلدان). از قرای دبوسیه از سغد سمرقند است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خندمین
تصویر خندمین
خنده دار، خنده آور، برای مثال خندمین تر از تو هیچ افسانه نیست / بر لب گور خراب خویش ایست (مولوی - ۹۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندذهن
تصویر کندذهن
کم هوش، کودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاندرین
تصویر کاندرین
که اندر این
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوچکین
تصویر کوچکین
کوچک ترین، اندک ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندلان
تصویر کندلان
نوعی خیمه، خیمۀ بزرگ، خیمه ای که جلو درگاه پادشاهان برپا می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندیدن
تصویر کندیدن
کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
فرهنگ فارسی عمید
شهرکی است (به ناحیت کرمان) بر راه رودان از پارس، جائی با نعمت بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
سبک کینه. کم کینه:
با عدوی خرد مشو خردکین
خرد شوی گر نشوی خرده بین.
نظامی
لغت نامه دهخدا
که زود عداوت و دشمنی نماید:
فلک کو دیرمهر و زودکین است
در این محنت سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک،
جامی
لغت نامه دهخدا
اصطخری گوید: نام قصبۀ مرکزی ناحیۀ قبادخره از خطۀ فارس است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
درخت بزرگی از محصولات آمریکا که پوست آن را در طب مانند مقویات و جهت دفع تب بسیار استعمال می کنند و پوست این درخت را نیز کنکینا و پوست گنه گنه نیز نامند. (ناظم الاطباء). کینکینا کلمه اسپانیایی مأخوذ از زبان ساکنان کشور ’پرو’ از درختان بومی ’پرو’ و سرزمینهای اطراف آن است و مخصوصاً به واسطۀ کنین سرشاری که در پوست آن وجود دارد، در اندونزی کشت می شود. (از لاروس). و رجوع به کینین و گنه گنه در همین لغت نامه و کارآموزی داروسازی ص 188 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
منسوب به کنار. آخر و آخرین. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کُ جُ)
منسوب به کنجد. از کنجده کرده. از کنجد. کنجددار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شمس دنیا تو فخر دین منی
فخر دنیا تو شمس دین منی
گر همه نیکوان ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.
طیان
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
یا اندگان. نام شهری و ولایتی است مابین سمرقند و چین و معرب آن اندجان است. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شهری است در ترکستان که پایتخت فرغانه است و آن را تعریب کرده، اندجان گفته اند. (از ناظم الاطباء). دهی است بفرغانه. از آن ده است عمرو بن محمد طاهر صوفی. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و شاعر فارسی علی قرط اندکانی از آن قریه است. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
دهی از دهستان رودباراست که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 251 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ / دَ)
نوعی از خیمه را گویند و بعضی این لغت را ترکی می دانند. (برهان). خیمه ای بزرگ که در پیش درگاه ملوک بر پای دارند و این لغت را برخی ترکی می دانند. (آنندراج) (انجمن آرا). خیمه ای کلان و بزرگ که در پیش دروازۀ پادشاه استاده کنند و این لفظ ترکی است. (غیاث). خیمه ای بزرگ که پیش ملوک ایستاده کنند و بعضی گویند ترکی است. (فرهنگ رشیدی). نوعی از خیمه و چادر. (ناظم الاطباء) :
باد فراش آسمانش تا زند
بارگاه و کندلان کوس و علم.
شرف الدین شفروه.
عصمت نهفته رخ به سراپرده ات مقیم
دولت گشاد رخت بقا زیر کندلان.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیح).
این یکی کندلان زد آن خیمه
فکر هرکس به قدر همت اوست.
نظام قاری (دیوان ص 51).
منشور خرگه و تتق و چتر و سایبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 24).
ناگاه ز کندلان به در جست عمود
بر پای از آن میانه برخاست که من.
نظام قاری (دیوان ص 124)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ لَ)
دهی از دهستان براآن است که در بخش حومه شهرستان اصفهان واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). از قرای اصفهانست. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام دهی است در جنوب حلب و بین آندو باندازۀ یک روز راه است و بعد ازآن آبادانی نیست. اندرین در این روزگار (روزگار صاحب معجم البلدان = اوایل قرن هفتم) ویران است و فقط بقیه دو دیوار در آن دیده میشود و شعر عمرو بن کلثوم:
الاهبی بصحنک فاصبحینا
ولاتبقی خمور الاندرینا
مربوط به همین اندرین است. صاحب کتاب العین گفته اندرین جمع اندری است و اندری جوانانی اند که از جای پراکنده گرد می آیند. ازهری گفته اندر دهی است در شام و در آن درختان مو باشد و جمع آن اندرین است و خمورالاندرین در شعر ابن کلثوم گویا اشاره بدین مطلب باشد. (از معجم البلدان). و رجوع بهمین کتاب و اندری شود.
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر از شهرستان زنجان در نه هزارگزی جنوب ابهر واقع است. کوهستانی و سردسیر است. 272 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات است. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ دُ)
چندم: امروز چندمین روز است که من در تهرانم. این چندمین جلد است که منتشر کرده ام
لغت نامه دهخدا
(بُ)
محلی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز است. دارای 600 تن سکنه است. ساکنین از طایفۀ بنسکین می باشند. این طایفه چادرنشین و در کنار رود خانه کارون زراعت می کنندو در بهار برای تعلیف گوسفندان خود به اراضی نعمی وقیطانیه میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
منسوب به کندکین است که از قرای سغد سمرقند می باشد. (الانساب سمعانی). منسوب به کندکین است که از قرای دبوسیه از سغد سمرقند است و ازآنجاست ابوالحسن علی بن احمد بن الحسین بن ابی نصر بن الاشعث کندکینی. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ کی یَ)
ثیاب الکندکیه، ظاهراً به قماشی اطلاق می شودکه از کرکی سطبر بافته شده باشد. از ’گندگی’ فارسی که از ’گنده’ درست شده است. (از دزی ج 2 ص 492)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 1062 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام یکی از دهستانهای بخش سرخس است. این دهستان از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. مجموع جمعیت آن در حدود 8600 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
منسوب به گندم. آنچه که از گندم تهیه کنند: اگر شما را عادت در سرای تان نان گندمین باشد جوین بدرویش نشاید دادن، یا زبان گندمین. زبان چرب و نرم: با زبان گندمین روزی طلب کردن خطاست طوطی شیرین سخن را شکر گفتار هست. (صائب) یا سخن (گفتار) گندمین. سخن شیرین و خوشمزه: سوی آن کس که عقل و دین دارد نان و گفتار گندمین دارد... (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کودئین
تصویر کودئین
جوهر افیون
فرهنگ لغت هوشیار
کوچکترین مقابل بزرگین: متوفی شدن بزرگین از شه زادگان و آمدن برادر میانین بجنازه برادر که آن کوچکین صاحب فراش بود. کوچکین رنجور بود و آن وسط بر جنازه آن بزرگ آمد فقط. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
جادوگری سحر احکام نجوم: کسب کردن بکندا یی و بکاهنی و شعبده و جز از آن محرم و محظور است
فرهنگ لغت هوشیار
خیمه بزرگ که در پیش در گاه ملوک بر پای دارند: عصمت نهفته رخ بسرا پرده ات مقیم دولت گشاده رخت بقا زیر کندلان. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
کندن: میخها را میکندیدند... و کندید میخها را، کندن فرمودن بکندن وا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زودکین
تصویر زودکین
کسی که زود عداوت و دشمنی نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندذهن
تصویر کندذهن
((کُ. ذِ))
کم هوش، کودن
فرهنگ فارسی معین