جدول جو
جدول جو

معنی کندهه - جستجوی لغت در جدول جو

کندهه
(کُ کَ)
کندکوت. قلعه ای از شمال شرقی جزیره کوچ و این همان حصاری است که بهیم فرمانروای شهر ’انهلواره’ یا ’نهرواله’ چون خبر هجوم لشکر محمود را شنید بدانجا گریخت. سلطان محمود پس از انهلواره به شهر ’مندهیر’ که بیست و چهار هزار گز با کندهه فاصله داشت رفت و چون این شهر را مسخر ساخت به سوی سومنات راند. (از هشت مقالۀ فلسفی ص 8) :
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد
بهیم را به جهان آن حصار بود مقر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72).
و رجوع به هشت مقالۀ فلسفی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنده
تصویر کنده
جداشده، برای مثال ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت / ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت (اسدی - ۲۱۹)، گود شده، گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل، خندق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنده
تصویر کنده
تنۀ درخت که شاخه های آن بریده شده باشد، تکۀ چوب کلفت، هیزم. 4. تکۀ چوب ستبر با بند آهنی که به پای زندانیان می بستند
کندۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان گرد زانو
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ جَ)
چوب بزرگی که بناها در بنای دیوارها و طاقها، آن را به کار گیرند. این لغت مولده است. (از اقرب الموارد). کندجه البانی، در دیوار و اطاق لغت مولده است یا معرب کنده. (منتهی الارب) ، مأخوذ از کندۀ فارسی. حفره و گودال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
صفت مفعولی از ’کندن’ (حفر کردن. برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد) : و آنجا (به سمنگان در خراسان) کوههاست از سنگ سپید چون رخام، و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم چ دانشگاه ص 100)،
{{اسم}} جوی و گوی را گویند که بر گردحصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گرددو معرب آن خندق است. (برهان) (زمخشری) (دهار). خندق. (غیاث). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق. (فرهنگ رشیدی). خندقی باشد که گرد باروها کنده باشند. (صحاح الفرس). گوی باشد که بر گرد قلعه و حصار و لشکرگاه بکنند تا مانع درآمدن دشمن شود و معرب آن خندق باشد. (جهانگیری). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). خندق و جوی و گوی که بر گرد حصارقلعه و لشکرگاه کنند تا مانع از آمدن دشمن گردد. و هر گو مصنوعی که مانع از عبور سوار و پیاده باشد. (ناظم الاطباء) ...و عرب کنده را معرب کرده خندق خواند. (انجمن آرا) (آنندراج). پهلوی ’کندک’. (حاشیۀ برهان چ معین) : با فیروز برنیامد و سپاه او را با سپاه عجم طاقت ندارد پس از پشت لشکرگاه خویش کنده ای کرد بزرگ و به بالا ده ارش و... (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس همی بود اردشیر تا مهر ماه بگذشت پس لشکر برگرفت به دشت هرمزجان شد و آنجا فرودآمد گردبرگرد خویش کنده ای کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.
فردوسی.
به پیش سپه کنده ای ساختند
به شبگیر آب اندرانداختند.
فردوسی.
به لشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن به گرد حصار.
فردوسی.
میان سنگ یکی کنده کند گرد حصار
نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر.
فرخی.
آنجا که کنده باشد تلّی شود چون کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شود چو یم.
فرخی.
به گردش کنده ای پر زهر جان گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیر.
(ویس و رامین).
بگرد سپه سربسر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن.
اسدی.
ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی تند آب در وی بتاخت.
اسدی.
با ما پیاده بسیار بود کنده ها کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 578). و صالح حصار گرفت و پیرامن خویش کنده ای کرد. (تاریخ سیستان). و صالح بفرمود گرد نیشابور کنده کردند و باز از کنده بیرون آمد و رافع به سبزوار بود و آنجا حرب کردند. (تاریخ سیستان)، مطلق گودال و حفره. (فرهنگ رشیدی). گودال. (ناظم الاطباء). زمین گود. مقابل رش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر چه بخواهد بده که گنده زبان است
دیو رمنده نه کنده دانه و نه رش.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فروریخت ارزیز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
طراقی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1718).
یکی کنده ای زیر باره درون
بکنده نهادند زیرش ستون.
فردوسی.
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی زنیل
برشوند از کنده چون شاهین به دیوار حصار.
فرخی.
این گور تو چنانکه رسول خدای گفت
یا روضۀ بهشت است یا کندۀ سعیر.
ناصرخسرو.
و خشنواز کنده ای ساخت و سرش به خاشاک بپوشانید و فیروز درکنده افتاد کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص). عاقبت سخن به اتفاق قرار گرفت بر بنایی به حدود زندرود و در آن زمان دیار اصفهان دیه هایی بود پراکنده و شهرهای خراب و کنده و اطلال باطل و رسوم مدروس. (ترجمه محاسن اصفهان)، راههای زیرزمینی است و هنوز هم در زبانها معمول است. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید چ 2 ص 227) :
و آن صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست.
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
، زیرزمین که در صحرا به جهت مسافران کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه ای که در زیر زمین و دامنۀ کوه برای منزل زمستانی مسافران و... کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). موضعی که در زیر زمین کنده باشند در بیابان برای مسافران و ’بوم کند’ نیز گویند. (فرهنگ رشیدی)، جایی که در دامن کوه به جهت گوسفندان کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). مقامی باشد که در بیابان کرده باشند تا مردم و چهارپایان در آنجا باشند به شب. (صحاح الفرس). خانه ای که در زیر زمین و دامنۀ کوه برای... و حفظ گاو و گوسفند از برف و سرما کنند. (انجمن آرا) (آنندراج)،
{{نعت مفعولی}} درآورده شده و از بیخ برآمده. ویران. از بن برآمده:
پر کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده به تابوت و زنبر.
رودکی.
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که درّ نخواهدش کنده بادش کاک.
بوالمثل.
- بکنده، نقرشده. حکاکی شده: و به بالین مرده لوحی دیدند از زر و به وی برنوشته بکنده، آن لوح را برداشتند و خواستند که بیرون آیند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
- کنده پر، آنکه پرش کنده شده باشد. بدون پر:
مرغ صراحی کنده پر برداشته یک نیمه سر
وز نیم منقار دگر یاقوت حمرا ریخته.
خاقانی.
نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند.
خاقانی.
- کنده خایه، آنکه خایۀ او را برآورده باشند. خصی. (فرهنگ فارسی معین). اخته و خایه برآورده. (ناظم الاطباء). خصی کنده شده. (آنندراج).
، حکاکی شده. (فرهنگ فارسی معین)،
{{صفت}} امرد. مفعول. (فرهنگ فارسی معین). که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان ’کنده’ را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند. اولاً بیت ذیل که در المعجم چ 1 ص 345 آمده... مؤید مفتوح بودن آن است، ثانیاً از بیت رکن مکرانی برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
گویند ز زر ترا بود خرسندی
خرسند شوی چون دل از او برکندی
زر کندۀ کان بی وفای دهر است
بر کندۀ بی وفا چرا دل بندی.
حاجی شمس الدین بجه البستی (از لباب الالباب ج 1 ص 287).
بر تخت زر آن را نهد امروز فلک
کو همچو نگین ساده بود یا کنده.
؟ (از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص 345).
اوست قواده هر کجا در دهر
کنده ای خوب و قحبه ای زیباست.
رکن مکرانی (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به مادۀ بعد شود،
{{اسم}} در بیت زیر از ابوشکور مرحوم دهخدا ’کنده’ را با علامت سؤال یعنی با تردید ’کده’ معنی کرده اند:
بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به معنی بعد و کده شود.
،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: آلوکنده. بکنده. جفاکنده. حاجی کنده. خمیرکنده. وزنی کنده. ری کنده. شکرکنده. سمسکنده. شهریارکنده. علی کنده. فیروزکنده. کارکنده. کوسرکنده. لوس کنده. مری کنده. منصورکنده. نوکنده. ری کنده. هلی کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
ناحیه ای است به خجند که زنانش به حسن و جمال موصوف اند. (منتهی الارب) :
الاهل الی اکناف کوفه عوده
تبل غلیل الشوق قبل مماتی
و هل اغتدی بین الکناس و کنده
اسح علی تلک الربی عبراتی.
(از تاریخ جهانگشا ج 2 ص 23)
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
نام قبیله ای است از عرب. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). نام قبیله ای از تازیان یمن. (ناظم الاطباء). نام پدر قبیله ای یا تیره ای است از یمن و او کنده بن ثور بوده است. قبیلۀ کنده در جنوب شبه جزیره عربستان سکونت کردند سپس گروهی از آنجا به دیگر بلاد هجرت نمودند
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
پاره ای از کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه ای از کوه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ هَِ)
دهی از دهستان هرسم است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد واقع است و 1500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ / رِ)
مرغکی است که در آب نشیند و مکان و آشیان در آب سازد. (برهان) (آنندراج). یک قسم مرغ آبی کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ سَ / سِ)
چیزی است که آن را آذریون گویند و به شیرازی چوبک اشنان خوانند. (برهان) (آنندراج). آذریون و چوبک اشنان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ لَ / لِ)
چیزی گره شده و یک جا جمعگشته. (برهان) (آنندراج). گندله و هر چیز گره شده و یک جا جمعگشته. (ناظم الاطباء). امروز با گاف پارسی ’گندله’ گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گندله شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ لَ / لِ / کُ دِ لِ)
کوزۀ شکسته. در نزد اصفهانیان، و مردم قم تنگله گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از: کند (کنده) + نه (مخفف نهنده). که کند (پای بند) نهد. پای بندنهنده. که کنده بر پای نهد تا مانع فرار گردد:
میل کش چشم خیالات شو
کندنه پای خرابات شو.
نظامی.
رجوع به کند شود
لغت نامه دهخدا
(نُ / نَ هََ)
بسیاری مال. (مهذب الاسماء). بسیاری از صامت یا ماشیه و ناطق یا بیست از گوسفند و مانند آن و صد از شتر و هزار از صامت. (منتهی الارب) (آنندراج). مال بسیاری از صامت و گفته اند آن بیست گوسفند و امثال آن است و صد شتر و هزار صامت و مانند آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کندله
تصویر کندله
گره شده و جمع شده در یکجا
فرهنگ لغت هوشیار
حفر کردن، برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند کندره. توضیح ازین تعریف که در فرهنگها (معیار جمالی سروری) آمده هویت آن شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله پنبه برزده که به جهت رشتن مهیا کرده باشند: سبیخه کندش، چوبی که حلاجان پنبه برزده را برآن پیچند تا گلوله شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنده
تصویر کنده
((کُ دِ))
چوب ستبری که بر پای مجرمان و اسیران می بستند، هیزم، هیمه، قسمت پایین درخت، یکی از فنون کشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کندله
تصویر کندله
((کُ دُ لَ یا لِ))
گره شده و جمع شده در یک جا
فرهنگ فارسی معین
تنه، چوب، دار، ساقه، پای بند، کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مچاله
فرهنگ گویش مازندرانی
کنده ریشه ی درخت –تنه ی تکه تکه شده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی