جدول جو
جدول جو

معنی کنده - جستجوی لغت در جدول جو

کنده
تنۀ درخت که شاخه های آن بریده شده باشد، تکۀ چوب کلفت، هیزم. 4. تکۀ چوب ستبر با بند آهنی که به پای زندانیان می بستند
کندۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان گرد زانو
تصویری از کنده
تصویر کنده
فرهنگ فارسی عمید
کنده
جداشده، برای مثال ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت / ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت (اسدی - ۲۱۹)، گود شده، گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل، خندق
تصویری از کنده
تصویر کنده
فرهنگ فارسی عمید
کنده
(کَ دِ)
ناحیه ای است به خجند که زنانش به حسن و جمال موصوف اند. (منتهی الارب) :
الاهل الی اکناف کوفه عوده
تبل غلیل الشوق قبل مماتی
و هل اغتدی بین الکناس و کنده
اسح علی تلک الربی عبراتی.
(از تاریخ جهانگشا ج 2 ص 23)
لغت نامه دهخدا
کنده
(کَ دَ / دِ)
صفت مفعولی از ’کندن’ (حفر کردن. برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد) : و آنجا (به سمنگان در خراسان) کوههاست از سنگ سپید چون رخام، و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم چ دانشگاه ص 100)،
{{اسم}} جوی و گوی را گویند که بر گردحصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گرددو معرب آن خندق است. (برهان) (زمخشری) (دهار). خندق. (غیاث). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق. (فرهنگ رشیدی). خندقی باشد که گرد باروها کنده باشند. (صحاح الفرس). گوی باشد که بر گرد قلعه و حصار و لشکرگاه بکنند تا مانع درآمدن دشمن شود و معرب آن خندق باشد. (جهانگیری). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). خندق و جوی و گوی که بر گرد حصارقلعه و لشکرگاه کنند تا مانع از آمدن دشمن گردد. و هر گو مصنوعی که مانع از عبور سوار و پیاده باشد. (ناظم الاطباء) ...و عرب کنده را معرب کرده خندق خواند. (انجمن آرا) (آنندراج). پهلوی ’کندک’. (حاشیۀ برهان چ معین) : با فیروز برنیامد و سپاه او را با سپاه عجم طاقت ندارد پس از پشت لشکرگاه خویش کنده ای کرد بزرگ و به بالا ده ارش و... (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس همی بود اردشیر تا مهر ماه بگذشت پس لشکر برگرفت به دشت هرمزجان شد و آنجا فرودآمد گردبرگرد خویش کنده ای کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.
فردوسی.
به پیش سپه کنده ای ساختند
به شبگیر آب اندرانداختند.
فردوسی.
به لشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن به گرد حصار.
فردوسی.
میان سنگ یکی کنده کند گرد حصار
نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر.
فرخی.
آنجا که کنده باشد تلّی شود چون کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شود چو یم.
فرخی.
به گردش کنده ای پر زهر جان گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیر.
(ویس و رامین).
بگرد سپه سربسر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن.
اسدی.
ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی تند آب در وی بتاخت.
اسدی.
با ما پیاده بسیار بود کنده ها کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 578). و صالح حصار گرفت و پیرامن خویش کنده ای کرد. (تاریخ سیستان). و صالح بفرمود گرد نیشابور کنده کردند و باز از کنده بیرون آمد و رافع به سبزوار بود و آنجا حرب کردند. (تاریخ سیستان)، مطلق گودال و حفره. (فرهنگ رشیدی). گودال. (ناظم الاطباء). زمین گود. مقابل رش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر چه بخواهد بده که گنده زبان است
دیو رمنده نه کنده دانه و نه رش.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فروریخت ارزیز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
طراقی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1718).
یکی کنده ای زیر باره درون
بکنده نهادند زیرش ستون.
فردوسی.
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی زنیل
برشوند از کنده چون شاهین به دیوار حصار.
فرخی.
این گور تو چنانکه رسول خدای گفت
یا روضۀ بهشت است یا کندۀ سعیر.
ناصرخسرو.
و خشنواز کنده ای ساخت و سرش به خاشاک بپوشانید و فیروز درکنده افتاد کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص). عاقبت سخن به اتفاق قرار گرفت بر بنایی به حدود زندرود و در آن زمان دیار اصفهان دیه هایی بود پراکنده و شهرهای خراب و کنده و اطلال باطل و رسوم مدروس. (ترجمه محاسن اصفهان)، راههای زیرزمینی است و هنوز هم در زبانها معمول است. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید چ 2 ص 227) :
و آن صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست.
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
، زیرزمین که در صحرا به جهت مسافران کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه ای که در زیر زمین و دامنۀ کوه برای منزل زمستانی مسافران و... کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). موضعی که در زیر زمین کنده باشند در بیابان برای مسافران و ’بوم کند’ نیز گویند. (فرهنگ رشیدی)، جایی که در دامن کوه به جهت گوسفندان کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). مقامی باشد که در بیابان کرده باشند تا مردم و چهارپایان در آنجا باشند به شب. (صحاح الفرس). خانه ای که در زیر زمین و دامنۀ کوه برای... و حفظ گاو و گوسفند از برف و سرما کنند. (انجمن آرا) (آنندراج)،
{{نعت مفعولی}} درآورده شده و از بیخ برآمده. ویران. از بن برآمده:
پر کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده به تابوت و زنبر.
رودکی.
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که درّ نخواهدش کنده بادش کاک.
بوالمثل.
- بکنده، نقرشده. حکاکی شده: و به بالین مرده لوحی دیدند از زر و به وی برنوشته بکنده، آن لوح را برداشتند و خواستند که بیرون آیند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
- کنده پر، آنکه پرش کنده شده باشد. بدون پر:
مرغ صراحی کنده پر برداشته یک نیمه سر
وز نیم منقار دگر یاقوت حمرا ریخته.
خاقانی.
نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند.
خاقانی.
- کنده خایه، آنکه خایۀ او را برآورده باشند. خصی. (فرهنگ فارسی معین). اخته و خایه برآورده. (ناظم الاطباء). خصی کنده شده. (آنندراج).
، حکاکی شده. (فرهنگ فارسی معین)،
{{صفت}} امرد. مفعول. (فرهنگ فارسی معین). که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان ’کنده’ را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند. اولاً بیت ذیل که در المعجم چ 1 ص 345 آمده... مؤید مفتوح بودن آن است، ثانیاً از بیت رکن مکرانی برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
گویند ز زر ترا بود خرسندی
خرسند شوی چون دل از او برکندی
زر کندۀ کان بی وفای دهر است
بر کندۀ بی وفا چرا دل بندی.
حاجی شمس الدین بجه البستی (از لباب الالباب ج 1 ص 287).
بر تخت زر آن را نهد امروز فلک
کو همچو نگین ساده بود یا کنده.
؟ (از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص 345).
اوست قواده هر کجا در دهر
کنده ای خوب و قحبه ای زیباست.
رکن مکرانی (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به مادۀ بعد شود،
{{اسم}} در بیت زیر از ابوشکور مرحوم دهخدا ’کنده’ را با علامت سؤال یعنی با تردید ’کده’ معنی کرده اند:
بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به معنی بعد و کده شود.
،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: آلوکنده. بکنده. جفاکنده. حاجی کنده. خمیرکنده. وزنی کنده. ری کنده. شکرکنده. سمسکنده. شهریارکنده. علی کنده. فیروزکنده. کارکنده. کوسرکنده. لوس کنده. مری کنده. منصورکنده. نوکنده. ری کنده. هلی کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کنده
(کِ دَ)
نام قبیله ای است از عرب. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). نام قبیله ای از تازیان یمن. (ناظم الاطباء). نام پدر قبیله ای یا تیره ای است از یمن و او کنده بن ثور بوده است. قبیلۀ کنده در جنوب شبه جزیره عربستان سکونت کردند سپس گروهی از آنجا به دیگر بلاد هجرت نمودند
لغت نامه دهخدا
کنده
(کِ دَ)
پاره ای از کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه ای از کوه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کنده
حفر کردن، برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد
فرهنگ لغت هوشیار
کنده
((کُ دِ))
چوب ستبری که بر پای مجرمان و اسیران می بستند، هیزم، هیمه، قسمت پایین درخت، یکی از فنون کشتی
تصویری از کنده
تصویر کنده
فرهنگ فارسی معین
کنده
تنه، چوب، دار، ساقه، پای بند، کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنده
کنده ریشه ی درخت –تنه ی تکه تکه شده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکنده
تصویر مکنده
کسی که چیزی را می مکد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
طویله، برای مثال روز به آکنده شدم، یافتم / آخور چون پاتلۀ سفلگان (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژکنده
تصویر ژکنده
کسی که از روی خشم و دلتنگی زیر لب سخن می گوید، لند لند کننده، غر غر کننده، ژکان، زکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
پرکرده شده، انباشته، کنایه از چاق، فربه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
ویژگی مایعی که از جایی می چکد و چکه چکه فرومی ریزد
فرهنگ فارسی عمید
آجیده شده (جامه) بخیه کرده (سوزنی)، آنچه در زمین و غیره پنهان کنند دفینه، دفن شده چال شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکنده
تصویر مکنده
آنکه چیزی را بمکد: (چو جای هوا اندر آن نی پاره خالی شود ببالا برآید و بر دهان آن مکنده رسد) (جامع الحکمتین. 127)، جمع مکندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
آنچه که میچکد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
((کَ دِ))
انباشته، پر، میان از چیزی پر شده، پوشیده، مخفی، دفن شده، منقش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پکنده
تصویر پکنده
منفجره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
مملو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مکنده
تصویر مکنده
پمپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
Dripping
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
dégoulinant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
gocciolante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
หยด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
druppelend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
goteando
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
kapiący
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
pingando
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
滴水的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
крапельний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
tropfend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
капающий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
menetes
دیکشنری فارسی به اندونزیایی