جدول جو
جدول جو

معنی کنثاءه - جستجوی لغت در جدول جو

کنثاءه
(زَ لَ قَ)
از ’ک ث ء’، دراز شدن و بسیار گردیدن ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنجاره
تصویر کنجاره
کنجار، برای مثال رفته ست پاک روغن از این زیتون / جز دانه نیست مانده و کنجاره (ناصرخسرو - ۲۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کناره
تصویر کناره
کنار، کنار چیزی، کرانه، ساحل
کناره جستن: کنایه از کناره گرفتن، دوری کردن
کناره گرفتن: کناره جستن، کناره کردن، کنایه از از مردم دوری کردن، گوشه نشین شدن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ رَ)
ماهی است کوهان دار. (منتهی الارب). یک قسم ماهی که دارای کوهان است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
زمین نرم. (ناظم الاطباء). و رجوع به بثاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ ءَ)
تأنیث منشاء. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منشاء شود، کشتی بلندبادبان. ج، منشآت. (ناظم الاطباء). رجوع به منشآت شود
لغت نامه دهخدا
(عَ شَ)
بانگ برزدن شتران را. نس ء. (منتهی الارب). نس ء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نس ء شود، به نسیه فروختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ سَ ءَ)
عصا. ج، مناسی. (مهذب الاسماء). عصا. (ترجمان القرآن) (صراح). عصا بدان جهت که به وی ستور رانند. منساه. منساه. (منتهی الارب). عصا ودر تاج گوید عصای بزرگ که چوپانان راست. (از اقرب الموارد) : فلما قضینا علیه الموت مادلهم علی موته الا دابه الارض تأکل منسأته. (قرآن 14/34)
لغت نامه دهخدا
(هََ ءَ)
گروه بلندآواز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دویدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ ثَ)
شهری است در روس و گویند بزرگتر از بلغار است. پادشاه گروهی از روسها که نزدیک بلغار هستند در کوثابه ساکن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کِ ثَءْوْ)
از ’ک ث ء’، رسن استوار. (منتهی الارب). ریسمان سخت و استوار. (ناظم الاطباء) ، بزرگ ریش سخت انبوه یا ریش نیکو. (منتهی الارب). مرد ریش انبوه یا ریش نیکو. (ناظم الاطباء). رجوع به کنتأو شود
لغت نامه دهخدا
(رَمْءْ)
انبوه شدن و بسیار گردیدن موی و جز آن و بر هم نشستن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لِ)
به معنی کنجال است که نخالۀ کنجد و هر تخم روغن گرفته باشد. (برهان) :
سعد دین برد کاه آخور ما
نیمه ای کاه و نیمه کنجاله.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 369).
رجوع به کنجال و کنجار و کنجاره شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ / رِ)
به معنی کنجار است که نخالۀ کنجد و هر تخم که روغن آن را کشیده باشند. (برهان). نخالۀ کنجد و امثال آن را گویند که روغن او را کشیده باشند. کنجار. (فرهنگ جهانگیری). کنجاله. نخالۀ کنجد و امثال آن که روغن آن را کشیده باشند و ثفل آن باقی مانده باشد. (انجمن آرا). کسبه باشد. کنجار. (صحاح الفرس). ثفل مغزی بود که روغن او را کشیده باشند. (فرهنگ اسدی). آنچه بعد از کشیدن روغن ثفل کنجد و غیره ماند. (غیاث). کذب. عصاره. کنجال. کسب. کزب. شجر. ثفل مغزی که روغن آن را کشیده باشند. هر چیزی چون انگور و کنجد و کرچک و امثال آنها که کوفته یا فشرده و آب و یا روغن آن گرفته باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مغزک بادام بودی بازنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی.
اورمزدی.
ز ما اینجا همی کنجاره باشد
چو روغن برگرفت از ما عصاره.
ناصرخسرو.
تو به مثل بی خرد و علم و زهد
راست چوکنجارۀ بی روغنی.
ناصرخسرو.
روغن و کنجاره به هم خوب نیست
ایشان کنجاره و من روغنم.
ناصرخسرو.
شیر حیوان اهلی، خاصه که کنجاره و سبوس خورد گرانتر وغلیظتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کنجارۀ او درشتی پوست و خارش را ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(کَمْ بَ)
نام شهری است به هندوستان و ازوی نعلین خیزد که به همه جهان ببرند. (حدود العالم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در نخبهالدهر دمشقی این کلمه به صورت کنبایت و کنبایه آمده در صفحۀ 117 آرد: ’و به کوهی از کوههای کنبایت چشمه ای است که آن را عین العتاب نامند هرکس که از آن بنوشد تمام موهایش می ریزد و موهای غیر سیاه از وی برآید...’ و در صفحه 152 آرد: ’... و هناک آخر حدود بحر فارس ثم یمر السواحل من طوران الی سیراف الی المند الی بلاد السند و مهران الی المنیبار الی کنبایه الی صومنات...’ و باز در همین صفحه آرد: ’... و یلی هذه القطعه قطعه من جنوب البحر الهندی تسمی بحر سرندیب و بحرالراهون... و یلی ذلک بشمال البحر قطعه تسمی بحر کنبایه منسوبه الی مدینه بساحل البحر الشمالی...’. و رجوع به نخبهالدهر دمشقی چ لایپزیک ص 117 و 152 و فهرست اعلام همین کتاب شود. در نزهه القلوب این کلمه به صورت کنبایط و در ذیل کنباید و کنبایت ضبط شده و چنین آرد: کنبایط و گجرات و مرغ و ماه از اقلیم دویم است... و گجرات و کنبایط هر یک هفتادهزار پاره ده و توابع دارد. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 262- 263). و رجوع به ماللهند بیرونی ص 102 و تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 434 و کنبایت و کنبانیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نکوهش کردن وفحش شنوانیدن. (ناظم الاطباء). حنظئی به، نکوهش کرد آن را و فحش شنوانید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ ءَ)
از ’ک ت ء’ گیاهی است مانند جرجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَن ن)
کفک برآوردن دیگ از جوشش، افزون شدن موی و جز آن و برهم نشستن، درآمیختن قوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
رجوع به انأت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
متوجه شدن به فحش گفتن. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ ظَ ءَ)
گفتار زشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ ءَ)
تیشۀ تیز. (منتهی الارب). رجوع به فنداءیه شود
لغت نامه دهخدا
نخاله و ثقل تخم کنجد و هر تخمی که روغن آنرا گرفته باشند: روغن و کنجاره بهم خوب نیست ایشان کنجاره و من روغنم. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انثاء
تصویر انثاء
ننگ داشتن، دشیاد، غیبت کردن، آک بر شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
نخاله و ثقل تخم کنجد و هر تخمی که روغن آنرا گرفته باشند: روغن و کنجاره بهم خوب نیست ایشان کنجاره و من روغنم. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کناسه
تصویر کناسه
خاکروبه خانه روبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کناره
تصویر کناره
شندف دهل کلی (دایره زنگی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنجاره
تصویر کنجاره
((کُ رَ یا رِ))
نخاله و ثفل تخم کنجد و هر تخمی که روغن آن را گرفته باشند، کنجار، کنجال، کنجاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنجاله
تصویر کنجاله
((کُ لَ یا لِ))
نخاله و ثفل تخم کنجد و هر تخمی که روغن آن را گرفته باشند، کنجار، کنجال، کنجاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنغاله
تصویر کنغاله
((کَ لِ))
فاحشه، روسپی، بخیل، ممسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کناره
تصویر کناره
((کَ رَ یا رِ))
جانب، پهلو، کرانه، لب، ساحل، در خارج از مسیر اصلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کناره
تصویر کناره
چوبی یا آهنی دراز دارای میخ های بلند که در دکان قصابی گوشت را به آن آویزان می کنند، قناره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کناره
تصویر کناره
ساحل، حاشیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تفاله ی تخم پنبه بعد از روغن کشی که برای مصرف دام به کار
فرهنگ گویش مازندرانی