جدول جو
جدول جو

معنی کن - جستجوی لغت در جدول جو

کن
باش، کنایه از عالم وجود
پسوند متصل به واژه به معنای کننده مثلاً کارکن، بازیکن
تصویری از کن
تصویر کن
فرهنگ فارسی عمید
کن
کندن، پسوند متصل به واژه به معنای کننده مثلاً خارکن، چاه کن، کوه کن،
پسوند متصل به واژه به معنای محل درآوردن مثلاً کفش کن، رختکن،
پسوند متصل به واژه به معنای کنده شده مثلاً ریشه کن
تصویری از کن
تصویر کن
فرهنگ فارسی عمید
کن
(کِن ن)
پوشش هر چیزی و پردۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پردۀ پوشش. (غیاث) (نصاب از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پوشش. (ترجمان القرآن). کنان. غطاء. پوشش. آنچه بپوشد چیزی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سرای و خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیت. ج، اکنان و کنه. (اقرب الموارد) ، شکاف در کوه. (ترجمان القرآن) ، سایه و سایبان و چتر، پناهگاه. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، هر چیز که بدان چیزی را نگاه دارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کن
(کُ)
مادۀ مضارع از ’دیدن’، بینیدن، مخفف بیننده، بیننده و نگرنده، و این هرگزبه تنهائی استعمال نمیشود و همیشه به آخر اسم ملحق میگردد مانند چشم حق بین و دیدۀ حقیقت بین یعنی چشمی که راستی و حقیقت چیزی را مشاهده میکند و نیز جهان بین و خرده بین و مصلحت بین و جز آنها، (ناظم الاطباء)،
- در ترکیبات زیر مخفف بیننده است:
آخربین، اختربین، افزون بین، اندک بین، اول بین، باریک بین، بدبین، بیش بین، پاک بین، پایان بین، پنهان بین (بینندۀ پنهان)، پوشیده بین، پیش بین، تقصیربین، تیزبین، جهان بین، حال بین، حسرت بین، حقیقت بین، حق بین، خالی بین، خدابین، خدای بین، خرده بین، خودبین، خوش بین، خویشتن بین، دوبین، دوربین، دوست بین، دهن بین، ذره بین، رازبین، راست بین، راه بین، رای بین، رصدبین، روشن بین، ژرف بین، سال بین، شانه بین، صورت بین، طالعبین، ظاهربین، عاقبت بین، عالم بین، عیان بین، عیب بین، غیب بین، فال بین، کتاب بین، کت بین، کج بین، کژبین، کف بین، کم بین، کوتاه بین، گوهربین، مآل بین، مصلحت بین، موی بین، نزدیک بین، نقش بین، نوربین، نهان بین، نیک بین، واقعبین، رجوع به همین ترکیبات درجای خود شود،
،
پسوند مکانی مانند: مادبین، برزبین، یادبین، نصیبین، فاسبین، ماربین، وهبین،
لغت نامه دهخدا
کن
(کُ)
مخفف کون است که نشستگاه باشد. عربان دبر خوانند. (برهان) (آنندراج). کون باشد. (اوبهی). کون و دبر. (ناظم الاطباء). کون بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 403) :
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای به سلطان کمر ساده و ایزار.
حقیقی (از لغت فرس چ اقبال ص 403).
رجوع به کون شود
لغت نامه دهخدا
کن
(کَ دِ)
مرکز بخشی است در شمال باختری تهران که در ابتدای درۀ سولقان واقع است و درحدود 5200 تن سکنه دارد. بخش کن از 5 محله به نامهای سرآسیاب، اسماعیلیان، درقاضی، میان ده، بالون تشکیل می گردد و این محله ها و باغهای کن در قسمت خاور رود خانه کن که از ارتفاعات شمالی سولقان سرچشمه می گیرد واقع است. و آب مزروعی این قصبه از زهاب همین رودخانه تأمین می شود. دارای بخشداری، ژاندارمری، بهداری، آمار، پست، محضر رسمی و دبستان و چندین مغازه و دکان است. بخش کن در سابق مهم بوده و از چهار دهستان کن و شمیران و ارنگه و لورا و شهرستانک تشکیل می گردید، که در اواخر سال 1326 ه. ش. دهستان شمیران تبدیل به بخش و دهستانهای ارنگه و لورا و شهرستانک ضمیمۀ بخش کرج گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
کن
(کَ)
درخت، جای درختناک و انبوه از درخت، نیزۀ ماهیگیری، چنگال ماهیگیری. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کن
(زَ)
فراپوشیدن. (زوزنی). فروپوشیدن و نگه داشتن چیزی را از تاب آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، در نهفت داشتن. (زوزنی). پنهان داشتن چیزی را در دل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کن
(کِ)
به معنی بخیه باشد که خیاطان بر جامه و امثال آن زنند و آن را به عربی غرزه گویند. (برهان) (آنندراج). بخیه که آن را کله نیز گویند. (رشیدی). بخیه و آجیده ای که در جامه می زنند. (ناظم الاطباء) ، در ترکی به معنی پس و عقب. (غیاث) (آنندراج) ، پیلۀ کرم ابریشم، وسط، حیاط خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کن
شو پرده پوشش ترکی پس فرو پاشیدن، در دل پنهان داشتن بخیه ای که خیاطان بر جامه و جز آن زنند غوزه. (فعل امر) باش، اشاره به
فرهنگ لغت هوشیار
کن
((کِ))
بخیه، بخیه ای که به لباس یا چیز دیگر زنند
تصویری از کن
تصویر کن
فرهنگ فارسی معین
کن
کند، که وسیله ی ماهیگیری است، مکان کنده کاری شده، کی؟، چه کسی؟
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کندرو
تصویر کندرو
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پیشکار ضحاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کندر
تصویر کندر
(پسرانه)
صمغی خوشبو، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان تورانی سپاه ارجاسپ وزیر لهراسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کنارنگ
تصویر کنارنگ
(پسرانه)
فرماندار، حاکم، لقب مرزبان ابرشهر در زمان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کنتور
تصویر کنتور
شمارنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کننده
تصویر کننده
فاعل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنش وری
تصویر کنش وری
فعالیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنشکاش
تصویر کنشکاش
مشاوره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنشگر
تصویر کنشگر
فعال، فاعل، آنزیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنشگری
تصویر کنشگری
فعالیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنشگیر
تصویر کنشگیر
مفعول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنشیار
تصویر کنشیار
کاتالیزور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنکاش
تصویر کنکاش
مشورت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنگر فرنگی
تصویر کنگر فرنگی
آرتیشو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنون
تصویر کنون
حالا، حال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنترل
تصویر کنترل
مهار، وارسی، در شمار آوردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنون گرایی
تصویر کنون گرایی
آکتوآلیسم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنونه
تصویر کنونه
حالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنونی
تصویر کنونی
فعلی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنیزک
تصویر کنیزک
آلتون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنیز
تصویر کنیز
برده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنگره
تصویر کنگره
همایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کن فیکون
تصویر کن فیکون
زیر و رو، زیر و زبر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنش گرایی
تصویر کنش گرایی
آکتیویزم
فرهنگ واژه فارسی سره