کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، آتشک، چراغک، شب چراغک، یراعه، شب افروز، شب فروز، کاونه، آتشیزه، شب تاب، کرم شب افروز، چراغینه، ولدالزّنا در موسیقی کمانچه
کِرمِ شَب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، آتَشَک، چِراغَک، شَب چِراغَک، یَراعِه، شَب اَفروز، شَب فُروز، کاوُنِه، آتَشیزِه، شَب تاب، کِرمِ شَب اَفروز، چِراغینِه، وَلَدُالزِّنا در موسیقی کمانچه
کمان کوچک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، به معنی کمانچه است که ساز معروف و مشهور باشد. (برهان) (آنندراج). کمانچه که می نوازند. (ناظم الاطباء). کمانچه. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمانچه شود، کرم شب تاب را نیز گویند که جانورکی است پرنده و شبها پایین تنه او مانند شرارۀ آتش می درخشد و به عربی یراع گویندش. (برهان) (از آنندراج). کرم شب تاب. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مگس شب تاب. آتشیزه. یراع. یراعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کمان کوچک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، به معنی کمانچه است که ساز معروف و مشهور باشد. (برهان) (آنندراج). کمانچه که می نوازند. (ناظم الاطباء). کمانچه. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمانچه شود، کرم شب تاب را نیز گویند که جانورکی است پرنده و شبها پایین تنه او مانند شرارۀ آتش می درخشد و به عربی یراع گویندش. (برهان) (از آنندراج). کرم شب تاب. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مگس شب تاب. آتشیزه. یراع. یراعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
هیئتی از افراد که برای رسیدگی، تحقیق و تهیۀ گزارش در مورد موضوعی به کار گمارده شوند، در دورۀ جمهوری اسلامی، سازمانی که برای مبارزه با نیروهای ضدانقلاب و مفاسد اجتماعی تشکیل شد
هیئتی از افراد که برای رسیدگی، تحقیق و تهیۀ گزارش در مورد موضوعی به کار گمارده شوند، در دورۀ جمهوری اسلامی، سازمانی که برای مبارزه با نیروهای ضدانقلاب و مفاسد اجتماعی تشکیل شد
کمتر، کمترین مقدار و میزان، دست کم، مینیمم، حدّاقلّ برای مثال به جان او که گرم دسترس به جان بودی / کمینه پیشکش بندگانش آن بودی (حافظ - ۸۸۲)، کم ارزش، فرومایه، بعضی به غلط پنداشته اند که «های بیان حرکت» در این کلمه علامت تانیث است و به همین جهت آن را دربارۀ زنان به کار می برند
کمتر، کمترین مقدار و میزان، دَستِ کَم، مینیمُم، حَدِّاَقَلّ برای مِثال به جان او که گَرَم دسترس به جان بودی / کمینه پیشکش بندگانش آن بودی (حافظ - ۸۸۲)، کم ارزش، فرومایه، بعضی به غلط پنداشته اند که «های بیان حرکت» در این کلمه علامت تانیث است و به همین جهت آن را دربارۀ زنان به کار می برند
کریچ، خانۀ کوچک، خانه ای که فالیزبانان با شاخه های درخت برای خود درست می کنند، کرچه، گریچ، کومه، کازه، برای مثال داشت لقمان یکی کریچۀ تنگ / چون گلوگاه نای و سینۀ چنگ (مرزبان نامه - ۱۳۰)
کُریچ، خانۀ کوچک، خانه ای که فالیزبانان با شاخه های درخت برای خود درست می کنند، کُرچه، گُریچ، کومه، کازه، برای مِثال داشت لقمان یکی کریچۀ تنگ / چون گلوگاه نای و سینۀ چنگ (مرزبان نامه - ۱۳۰)
کمتر باشد از هر چه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). به معنی کمتر و کمترین. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر. فرخی. کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال). عمرش بادا هزار ساله به دولت تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه. سوزنی. که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است. ظهیر فاریابی. دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار. کمال الدین اسماعیل. کای کمینه بخششت ملک جهان من چه گویم چون تو می دانی نهان. مولوی. به جان او که گرم دسترس به جان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. حافظ. و کمینه عقوبت او حرمان وجد و فقدان شهود. (انیس الطالبین ص 10). هر که حق را بر غیر حق گزیند کمینه سعادت او این باشد. (انیس الطالبین ص 128). ، کوچکترین. خردترین: مهتر کمینه بندۀ او باشد آن شهی کو را همی سجود کند چرخ چنبری. فرخی. محمد بن حمدو گفت: کمینه سواران آن شهر ماییم و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم. (تاریخ سیستان). رخم سرخیل خوبان طراز است کمینه خیلتاشم کبر وناز است. نظامی. و گر بالای مه باشد نشستم شهنشه را کمینه زیردستم. نظامی. بر این رقعه که شطرنج زیان است کمینه بازیش بین الرخان است. نظامی. سر درنیاورم به سلاطین روزگار گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای. سعدی. مگر کمینۀ آحاد بندگان سعدی که سعیش از همه بیش است و حظش از همه کم. سعدی. فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی کمینه ذرۀ خاک در تو بودی کاج. حافظ. ، فرومایه. (برهان) (آنندراج). فرومایه و دون و پست درجه و حقیر و خوار. (ناظم الاطباء). شخص کم اهمیت و اعتبار. فرومایه. حقیر. (فرهنگ فارسی معین) : دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسۀ او خطاست دریوزه. خاقانی. گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست. خاقانی. پنجم کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان). به قهر از او بستاند کمینه سرهنگی. (گلستان). گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند مشکل کشد کمان تو چون من کمینه ای. اوحدی. ، حداقل. دست کم. مقابل مهینه، بیشینه، حداکثر. (فرهنگ فارسی معین). دست کم. حداقل. لااقل. اقل مرتبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کرد زندانیم به رنج و وبال وین سخن را کمینه رفت دو سال. نظامی. هر روز هفتاد حاجتش روا کنم کمینۀ آن مغفرت و آمرزش. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کمینۀ او آن است که مرد کسی را دوست دارد بر ظلمی یا دشمنش دارد بر عدلی. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان). ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت کمینه آنکه بمیریم در بیابانش. سعدی. گلی چو روی تو گر در چمن پدید آید کمینه دیدۀسعدیش پیش خار کشم. سعدی. - بر کمینه، حداقل. دست کم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو تو سیصد هزاران آزموده ست اگر نه بیش باری بر کمینه. ناصرخسرو (یادداشت ایضاً). ، نویسنده و شاعر و گوینده به تواضع از خود چنین تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین). در مذکر و مؤنث کمینه می آید و اینکه بعضی گمان می برند که مؤنث تنها مستعمل است غلط است، چه کلمه فارسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان ماردین و دیگر حکام مواضع به درگاه گردون انتباه شتابد. (ظفرنامۀ یزدی از فرهنگ فارسی معین). به اعتقاد این کمینه اگر ملک ری به تمامی جهت این دو بیت صله دهند هنوز بخیلی کرده باشند. (تذکرۀ دولتشاه در ترجمه احوال سلمان ساوجی) ، فروتن. خاضع. (ناظم الاطباء)
کمتر باشد از هر چه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). به معنی کمتر و کمترین. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر. فرخی. کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال). عمرش بادا هزار ساله به دولت تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه. سوزنی. که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است. ظهیر فاریابی. دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار. کمال الدین اسماعیل. کای کمینه بخششت ملک جهان من چه گویم چون تو می دانی نهان. مولوی. به جان او که گرم دسترس به جان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. حافظ. و کمینه عقوبت او حرمان وجد و فقدان شهود. (انیس الطالبین ص 10). هر که حق را بر غیر حق گزیند کمینه سعادت او این باشد. (انیس الطالبین ص 128). ، کوچکترین. خردترین: مهتر کمینه بندۀ او باشد آن شهی کو را همی سجود کند چرخ چنبری. فرخی. محمد بن حمدو گفت: کمینه سواران آن شهر ماییم و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم. (تاریخ سیستان). رخم سرخیل خوبان طراز است کمینه خیلتاشم کبر وناز است. نظامی. و گر بالای مه باشد نشستم شهنشه را کمینه زیردستم. نظامی. بر این رقعه که شطرنج زیان است کمینه بازیش بین الرخان است. نظامی. سر درنیاورم به سلاطین روزگار گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای. سعدی. مگر کمینۀ آحاد بندگان سعدی که سعیش از همه بیش است و حظش از همه کم. سعدی. فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی کمینه ذرۀ خاک در تو بودی کاج. حافظ. ، فرومایه. (برهان) (آنندراج). فرومایه و دون و پست درجه و حقیر و خوار. (ناظم الاطباء). شخص کم اهمیت و اعتبار. فرومایه. حقیر. (فرهنگ فارسی معین) : دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسۀ او خطاست دریوزه. خاقانی. گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست. خاقانی. پنجم کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان). به قهر از او بستاند کمینه سرهنگی. (گلستان). گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند مشکل کشد کمان تو چون من کمینه ای. اوحدی. ، حداقل. دست کم. مقابل مهینه، بیشینه، حداکثر. (فرهنگ فارسی معین). دست کم. حداقل. لااقل. اقل مرتبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کرد زندانیم به رنج و وبال وین سخن را کمینه رفت دو سال. نظامی. هر روز هفتاد حاجتش روا کنم کمینۀ آن مغفرت و آمرزش. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کمینۀ او آن است که مرد کسی را دوست دارد بر ظلمی یا دشمنش دارد بر عدلی. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان). ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت کمینه آنکه بمیریم در بیابانش. سعدی. گلی چو روی تو گر در چمن پدید آید کمینه دیدۀسعدیش پیش خار کشم. سعدی. - بر کمینه، حداقل. دست کم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو تو سیصد هزاران آزموده ست اگر نه بیش باری بر کمینه. ناصرخسرو (یادداشت ایضاً). ، نویسنده و شاعر و گوینده به تواضع از خود چنین تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین). در مذکر و مؤنث کمینه می آید و اینکه بعضی گمان می برند که مؤنث تنها مستعمل است غلط است، چه کلمه فارسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان ماردین و دیگر حکام مواضع به درگاه گردون انتباه شتابد. (ظفرنامۀ یزدی از فرهنگ فارسی معین). به اعتقاد این کمینه اگر ملک ری به تمامی جهت این دو بیت صله دهند هنوز بخیلی کرده باشند. (تذکرۀ دولتشاه در ترجمه احوال سلمان ساوجی) ، فروتن. خاضع. (ناظم الاطباء)
مطلق قرص (نان) (فرهنگ فارسی معین). قرص. قرصه. (دهار). قرص. (مقدمه الادب زمخشری) (نصاب) : به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت به صدکلیچه سبال تو شوله روب نرفت. عماره. نگه کن که در پیشت آب است و چاه کلیچه میفکن که نرسی به ماه. اسدی. نه گندم دارم از بهر کلیچه نه ارزن دارم از بهر لعیه. سوزنی. قفول باز بگردیدن و افول غروب چنانکه قرص کلیچه، سمید نان سپید. ؟ (از نصاب). یک کلیچه یافت آن سگ در رهی ماه دید از سوی دیگر ناگهی. عطار. آن کلیچه جست بسیاری نیافت بار دیگر رفت و سوی مه شتافت. عطار. نه کلیچه دست میدادش نه ماه از سر ره می شدی تا پای راه. عطار. سگ کلیچه کوفتی در زیر پا تخمه بودی گرگ صحرا از نوا. مولوی. ، نان کوچک روغنی باشد. (برهان) (آنندراج). قرص نان روغنی کوچک. (ناظم الاطباء). نان کوچک مدور از آرد گندم یا آرد برنج و روغن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این چه قومند که کلیچه و حلوا و طعامی خوش می خورند. (اسرار التوحید). در باطنم کلیچه همی گردد تا گندم کلیچه کنی ظاهر. سوزنی. عیدیم گندم کلیچه فرست تا رهی دانه های در شمرد. سوزنی اندرکف او کلیچه گفتی بدر است مانندۀ ماهی است درافشان از میغ. (سندبادنامه ص 208). آورد سبک طعام در پیش حلوا و کلیچه از عدد بیش. نظامی. بگشاد سلام سفرۀ خویش حلوا و کلیچه ریخت در پیش. نظامی. وز کلیچه هزار جنس غریب پرورش یافته به روغن و طیب. نظامی. وان خط خورد زیرۀ کرمان غباروار بر عارض کلیچه چه در خور نوشته اند. بسحاق اطعمه. - کلیچه قندی، نوعی از نان قندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیج و کلیجه شود. ، نان کماچ کوچک. (ناظم الاطباء) ، کنایه از قرص آفتاب و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (از برهان) (از آنندراج). قرص آفتاب. (ناظم الاطباء) : مثال بنده وان تو نگارا کلیچۀ آفتاب و برگ ور تاج. منجیک. شبانگه به نانیت نارد بیاد کلیچه به گردون دهد بامداد. نظامی. و رجوع به گلیچه شود. ، کنایه از قرص ماه و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (از برهان) (از آنندراج). قرص ماه. (ناظم الاطباء). - کلیچۀ خیمه، تختۀ گرد میان سوراخی که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر را به روی آن اندازند. (ناظم الاطباء). - کلیچۀ سیم،کنایه از ماه شب چهاردهم. (برهان) (آنندراج). ماه شب چهاردهم. (ناظم الاطباء). بدر: گر چرخ را کلیچۀ سیم است و قرص زر گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده ای. خاقانی. قرصۀ او کلیچۀ سیم است عقربش صیرفی نمی شاید. خاقانی. ، جامه ای را نیز گویند که آن را مانند سوزنی آجیده کرده باشند. (برهان) (آنندراج). کلیجه. جامۀ پنبه دار آجیده کرده. (ناظم الاطباء). کلیجه. جامۀ پنبه دار که با سوزن آجیده کرده باشند. (فرهنگ فارسی معین). جامۀ سوزنی یعنی آجیده. (فرهنگ رشیدی) : من ترا پیرهندم و زیباست کهن من، کلیچه ماندۀ من. سوزنی (از فرهنگ رشیدی ج 2 ص 1185). و رجوع به کلیجه شود، آجیده را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جامۀ نیم آستین که بر روی قبا پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلیجه شود، (در زانو) داغصه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به داغصه شود
مطلق قرص (نان) (فرهنگ فارسی معین). قرص. قرصه. (دهار). قرص. (مقدمه الادب زمخشری) (نصاب) : به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت به صدکلیچه سبال تو شوله روب نرفت. عماره. نگه کن که در پیشت آب است و چاه کلیچه میفکن که نرسی به ماه. اسدی. نه گندم دارم از بهر کلیچه نه ارزن دارم از بهر لعیه. سوزنی. قفول باز بگردیدن و افول غروب چنانکه قرص کلیچه، سمید نان سپید. ؟ (از نصاب). یک کلیچه یافت آن سگ در رهی ماه دید از سوی دیگر ناگهی. عطار. آن کلیچه جست بسیاری نیافت بار دیگر رفت و سوی مه شتافت. عطار. نه کلیچه دست میدادش نه ماه از سر ره می شدی تا پای راه. عطار. سگ کلیچه کوفتی در زیر پا تخمه بودی گرگ صحرا از نوا. مولوی. ، نان کوچک روغنی باشد. (برهان) (آنندراج). قرص نان روغنی کوچک. (ناظم الاطباء). نان کوچک مدور از آرد گندم یا آرد برنج و روغن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این چه قومند که کلیچه و حلوا و طعامی خوش می خورند. (اسرار التوحید). در باطنم کلیچه همی گردد تا گندم کلیچه کنی ظاهر. سوزنی. عیدیم گندم کلیچه فرست تا رهی دانه های در شمرد. سوزنی اندرکف او کلیچه گفتی بدر است مانندۀ ماهی است درافشان از میغ. (سندبادنامه ص 208). آورد سبک طعام در پیش حلوا و کلیچه از عدد بیش. نظامی. بگشاد سلام سفرۀ خویش حلوا و کلیچه ریخت در پیش. نظامی. وز کلیچه هزار جنس غریب پرورش یافته به روغن و طیب. نظامی. وان خط خورد زیرۀ کرمان غباروار بر عارض کلیچه چه در خور نوشته اند. بسحاق اطعمه. - کلیچه قندی، نوعی از نان قندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیج و کلیجه شود. ، نان کماچ کوچک. (ناظم الاطباء) ، کنایه از قرص آفتاب و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (از برهان) (از آنندراج). قرص آفتاب. (ناظم الاطباء) : مثال بنده وان ِ تو نگارا کلیچۀ آفتاب و برگ ور تاج. منجیک. شبانگه به نانیت نارد بیاد کلیچه به گردون دهد بامداد. نظامی. و رجوع به گلیچه شود. ، کنایه از قرص ماه و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (از برهان) (از آنندراج). قرص ماه. (ناظم الاطباء). - کلیچۀ خیمه، تختۀ گرد میان سوراخی که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر را به روی آن اندازند. (ناظم الاطباء). - کلیچۀ سیم،کنایه از ماه شب چهاردهم. (برهان) (آنندراج). ماه شب چهاردهم. (ناظم الاطباء). بدر: گر چرخ را کلیچۀ سیم است و قرص زر گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده ای. خاقانی. قرصۀ او کلیچۀ سیم است عقربش صیرفی نمی شاید. خاقانی. ، جامه ای را نیز گویند که آن را مانند سوزنی آجیده کرده باشند. (برهان) (آنندراج). کلیجه. جامۀ پنبه دار آجیده کرده. (ناظم الاطباء). کلیجه. جامۀ پنبه دار که با سوزن آجیده کرده باشند. (فرهنگ فارسی معین). جامۀ سوزنی یعنی آجیده. (فرهنگ رشیدی) : من ترا پیرهندم و زیباست کهن من، کلیچه ماندۀ من. سوزنی (از فرهنگ رشیدی ج 2 ص 1185). و رجوع به کلیجه شود، آجیده را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جامۀ نیم آستین که بر روی قبا پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلیجه شود، (در زانو) داغصه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به داغصه شود
کریجه. کریچ. کریج. خانه کوچک را گویند مطلقاً. (برهان) : که چو شه بر شکار کرد آهنگ راند مرکب بدین کریچۀ تنگ. نظامی. داشت لقمان یکی کریچۀ تنگ چون گلوگاه نای و سینۀ چنگ. سنائی. ، خانه ای که دهقانان از چوب و علف در کنار زراعت سازند. (برهان). رجوع به کریج و کریچ شود، بمعنی حفره و مغاک است. چاله. کریشک. (یادداشت مؤلف)
کریجه. کریچ. کریج. خانه کوچک را گویند مطلقاً. (برهان) : که چو شه بر شکار کرد آهنگ راند مرکب بدین کریچۀ تنگ. نظامی. داشت لقمان یکی کریچۀ تنگ چون گلوگاه نای و سینۀ چنگ. سنائی. ، خانه ای که دهقانان از چوب و علف در کنار زراعت سازند. (برهان). رجوع به کریج و کریچ شود، بمعنی حفره و مغاک است. چاله. کریشک. (یادداشت مؤلف)
قرص آفتاب بود. (لغت فرس اسدی) : نگر به که در پیشت آبست وچاه کپیچه میفکن که ترسی ز ماه. اسدی. و اما این کلمه در گرشاسب نامه (نسخۀ خطی کتاب خانه من) کلیچه آمده است. (از یادداشت مؤلف در حاشیۀ نسخۀ لغت نامۀ اسدی)
قرص آفتاب بود. (لغت فرس اسدی) : نگر به که در پیشت آبست وچاه کپیچه میفکن که ترسی ز ماه. اسدی. و اما این کلمه در گرشاسب نامه (نسخۀ خطی کتاب خانه من) کلیچه آمده است. (از یادداشت مؤلف در حاشیۀ نسخۀ لغت نامۀ اسدی)
نا تنک شیرین که از آرد گندم و غیر آن و شکر پزند، تخته ای باشد گرد و میان سوراخ که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را بر روی آن کشند (و آن شبیه بنان کماج است) کلیجه خیمه کماجه: (کماج خیمه را ماند که نتوان ز وی کندن بد ندان نیم ذره)، (جامی)
نا تنک شیرین که از آرد گندم و غیر آن و شکر پزند، تخته ای باشد گرد و میان سوراخ که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را بر روی آن کشند (و آن شبیه بنان کماج است) کلیجه خیمه کماجه: (کماج خیمه را ماند که نتوان ز وی کندن بد ندان نیم ذره)، (جامی)
خر دم بریده: (ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنا دانی که با نر شیر بر ناید ستردن (سروزن دهخدا) گاو ترخانی ک) (غضائری)، هر چاپایی که زیر دهانش ورم کرده باشد گویند: (کبجه شده است)
خر دم بریده: (ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنا دانی که با نر شیر بر ناید ستردن (سروزن دهخدا) گاو ترخانی ک) (غضائری)، هر چاپایی که زیر دهانش ورم کرده باشد گویند: (کبجه شده است)
کمتر کمترین: بجان او که گرم دسترس بجان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. (حافظ)، شخص کم اهمیت و اعتبار فرومایه حقیر، نویسنده و شاعر و گوینده بتواضع از خود چنین تعبیر آورد: اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان مار دین و دیگر حکام مواضع بدرگاه گردون اشتباه شتابد. توضیح بعضی بخطا کمینه را بسیاق عربی مونث پنداشته اند، حداقل دست کم مقابل مهینه بیشینه. حداکثر: کرد زندانیم برنج و وبال این سخن را کمینه رفت دو سال. (هفت پیکر) کمینه طهر پانزده روز است و مهینه آنچ بود که آنرا حدی نیست
کمتر کمترین: بجان او که گرم دسترس بجان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. (حافظ)، شخص کم اهمیت و اعتبار فرومایه حقیر، نویسنده و شاعر و گوینده بتواضع از خود چنین تعبیر آورد: اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان مار دین و دیگر حکام مواضع بدرگاه گردون اشتباه شتابد. توضیح بعضی بخطا کمینه را بسیاق عربی مونث پنداشته اند، حداقل دست کم مقابل مهینه بیشینه. حداکثر: کرد زندانیم برنج و وبال این سخن را کمینه رفت دو سال. (هفت پیکر) کمینه طهر پانزده روز است و مهینه آنچ بود که آنرا حدی نیست