جدول جو
جدول جو

معنی کمینه - جستجوی لغت در جدول جو

کمینه
کمتر، کمترین مقدار و میزان، دست کم، مینیمم، حدّاقلّ برای مثال به جان او که گرم دسترس به جان بودی / کمینه پیشکش بندگانش آن بودی (حافظ - ۸۸۲)،
کم ارزش، فرومایه، بعضی به غلط پنداشته اند که «های بیان حرکت» در این کلمه علامت تانیث است و به همین جهت آن را دربارۀ زنان به کار می برند
تصویری از کمینه
تصویر کمینه
فرهنگ فارسی عمید
کمینه
(کَ نَ / نِ)
کمتر باشد از هر چه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). به معنی کمتر و کمترین. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر.
فرخی.
کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال).
عمرش بادا هزار ساله به دولت
تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه.
سوزنی.
که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است
کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است.
ظهیر فاریابی.
دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار.
کمال الدین اسماعیل.
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می دانی نهان.
مولوی.
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی.
حافظ.
و کمینه عقوبت او حرمان وجد و فقدان شهود. (انیس الطالبین ص 10). هر که حق را بر غیر حق گزیند کمینه سعادت او این باشد. (انیس الطالبین ص 128).
، کوچکترین. خردترین:
مهتر کمینه بندۀ او باشد آن شهی
کو را همی سجود کند چرخ چنبری.
فرخی.
محمد بن حمدو گفت: کمینه سواران آن شهر ماییم و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم. (تاریخ سیستان).
رخم سرخیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است.
نظامی.
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم.
نظامی.
بر این رقعه که شطرنج زیان است
کمینه بازیش بین الرخان است.
نظامی.
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای.
سعدی.
مگر کمینۀ آحاد بندگان سعدی
که سعیش از همه بیش است و حظش از همه کم.
سعدی.
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذرۀ خاک در تو بودی کاج.
حافظ.
، فرومایه. (برهان) (آنندراج). فرومایه و دون و پست درجه و حقیر و خوار. (ناظم الاطباء). شخص کم اهمیت و اعتبار. فرومایه. حقیر. (فرهنگ فارسی معین) :
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسۀ او خطاست دریوزه.
خاقانی.
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست.
خاقانی.
پنجم کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان).
به قهر از او بستاند کمینه سرهنگی.
(گلستان).
گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند
مشکل کشد کمان تو چون من کمینه ای.
اوحدی.
، حداقل. دست کم. مقابل مهینه، بیشینه، حداکثر. (فرهنگ فارسی معین). دست کم. حداقل. لااقل. اقل مرتبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کرد زندانیم به رنج و وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال.
نظامی.
هر روز هفتاد حاجتش روا کنم کمینۀ آن مغفرت و آمرزش. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کمینۀ او آن است که مرد کسی را دوست دارد بر ظلمی یا دشمنش دارد بر عدلی. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان).
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آنکه بمیریم در بیابانش.
سعدی.
گلی چو روی تو گر در چمن پدید آید
کمینه دیدۀسعدیش پیش خار کشم.
سعدی.
- بر کمینه، حداقل. دست کم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو تو سیصد هزاران آزموده ست
اگر نه بیش باری بر کمینه.
ناصرخسرو (یادداشت ایضاً).
، نویسنده و شاعر و گوینده به تواضع از خود چنین تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین). در مذکر و مؤنث کمینه می آید و اینکه بعضی گمان می برند که مؤنث تنها مستعمل است غلط است، چه کلمه فارسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان ماردین و دیگر حکام مواضع به درگاه گردون انتباه شتابد. (ظفرنامۀ یزدی از فرهنگ فارسی معین). به اعتقاد این کمینه اگر ملک ری به تمامی جهت این دو بیت صله دهند هنوز بخیلی کرده باشند. (تذکرۀ دولتشاه در ترجمه احوال سلمان ساوجی) ، فروتن. خاضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کمینه
کمتر کمترین: بجان او که گرم دسترس بجان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. (حافظ)، شخص کم اهمیت و اعتبار فرومایه حقیر، نویسنده و شاعر و گوینده بتواضع از خود چنین تعبیر آورد: اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان مار دین و دیگر حکام مواضع بدرگاه گردون اشتباه شتابد. توضیح بعضی بخطا کمینه را بسیاق عربی مونث پنداشته اند، حداقل دست کم مقابل مهینه بیشینه. حداکثر: کرد زندانیم برنج و وبال این سخن را کمینه رفت دو سال. (هفت پیکر) کمینه طهر پانزده روز است و مهینه آنچ بود که آنرا حدی نیست
فرهنگ لغت هوشیار
کمینه
((کَ نِ))
کمترین، فرومایه، حقیر
تصویری از کمینه
تصویر کمینه
فرهنگ فارسی معین
کمینه
حد اقل، حداقل
تصویری از کمینه
تصویر کمینه
فرهنگ واژه فارسی سره
کمینه
حداقل، دست کم، کمتر، این بنده، اینجانب، بنده، حقیر، رهی
متضاد: بیشینه، حداکثر، مهینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمینه
تصویر سمینه
(دخترانه)
مؤنث سمین، چاق، فربه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
(دخترانه)
منسوب به کمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از امینه
تصویر امینه
(دخترانه)
مؤنث امین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمینه
تصویر شمینه
(پسرانه)
حاصلخیز، برکت یافته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمینه
تصویر زمینه
سطح و روی چیزی، کنایه از طرح، نقشه، کنایه از موضوع، کنایه از متن، چیزی که نقشه روی آن کشیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمیچه
تصویر کمیچه
کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، آتشک، چراغک، شب چراغک، یراعه، شب افروز، شب فروز، کاونه، آتشیزه، شب تاب، کرم شب افروز، چراغینه، ولدالزّنا
در موسیقی کمانچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
کمان مانند مانند کمان، آنچه شبیه کمان باشد، در موسیقی آرشه، پرما، چوب باریکی که دوالی به آن ببندند و با آن پرما را بگردانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمیته
تصویر کمیته
هیئتی از افراد که برای رسیدگی، تحقیق و تهیۀ گزارش در مورد موضوعی به کار گمارده شوند، در دورۀ جمهوری اسلامی، سازمانی که برای مبارزه با نیروهای ضدانقلاب و مفاسد اجتماعی تشکیل شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرمینه
تصویر کرمینه
مرحله ای از رشد حشرات که شکل آن ها مانند کرم است، لارو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرینه
تصویر کرینه
زن سرود گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدینه
تصویر کدینه
چوبی است که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاینه
تصویر کاینه
مونث کاین (کاین) :جمع کاینات (کائنات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طمینه
تصویر طمینه
کاهیده طمانینه بنگرید به طمانینه
فرهنگ لغت هوشیار
کمان قوس، چوب کجی که دوالی بر آن بندند و با آن بر ماه و مثقب را بگردانند تا چیز ها را سوراخ کند: (بر مثقب نطق در فسانه از قوس قزح کنم کمانه)، (خاقانی)، چوب کج و خمیده ای بشکل کمان که بدان کمانچه و رباب و مانند آنرا نوازند مضراب زخمه: (هشیار زمن فسانه ناید مانند رباب بی کمانه) (مولوی)، کاریز کن چاهجوی مقنی: (چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ دل تو از کف تو کان زر پدید آرد)، (دقیقی)، چاهی که چاهکنان به جهت امتحان آب در زمین ایجاد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کجینه
تصویر کجینه
منسوب به کج، جامه کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمینه
تصویر ثمینه
گرانبها مونث ثمین مونی ثمین: جواهر ثمینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمینه
تصویر سمینه
مونث سمین فربه زن، خانه پر، زمین بی سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
اجتماع اعضا انتخاب شده در یک مجمع یا مجلس است که برای مطالعه و بررسی امر خاصی صورت میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمینه
تصویر زمینه
سطح هر چیز، طرح، نقشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهینه
تصویر کهینه
کوچکتر، کوچکترین، انگشت کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
مکینت در فارسی: پایگاه، گرانسنگی آهستگی در فارسی خوزی بر گرفته از مکنه تازی لاتینی تازی گشته دستگاه چرخین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمیچه
تصویر کمیچه
کمان کوچک، کرم شب تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمینه
تصویر زمینه
((زَ نِ))
سطح هر چیز، متن هر چیزی مانند پرده نقاشی، موضوع، سوژه، طرح، نقشه، موقعیت، وضعیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمیته
تصویر کمیته
((کُ تَ یا تِ))
انجمن، حزب، هیئتی از افراد که برای رسیدگی، پژوهش، اقدام یا تهیه گزارش در مورد کاری تعیین می شود، کارگروه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
((کَ نِ))
هر چیز کمان مانند، قوس، آرشه، وسیله ای که با آن کمانچه و مانند آن را می نوازند، مضراب، زخمه، مقنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدینه
تصویر کدینه
((کَ دِ))
چوبی که رخت شویان با آن جامه را هنگام شستن می کوبیدند، کدین، کدنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
آرشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زمینه
تصویر زمینه
آرتیکل، مقوله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمیته
تصویر کمیته
گروه
فرهنگ واژه فارسی سره