اتومبیلی که قسمت عقب آن که محل بار است به وسیلۀ یک پیستون کمپرسور بلند شده بار را تخلیه می نماید. (فرهنگ فارسی معین). - کامیون کمپرسی، کامیونی که کمپرسی است. (فرهنگ فارسی معین)
اتومبیلی که قسمت عقب آن که محل بار است به وسیلۀ یک پیستون کمپرسور بلند شده بار را تخلیه می نماید. (فرهنگ فارسی معین). - کامیون کمپرسی، کامیونی که کمپرسی است. (فرهنگ فارسی معین)
دستگاهی است در موتور اتومبیل که گاز بنزین را پس از فشردن برای احتراق آماده می کند. (فرهنگ فارسی معین) ، در ماشینهای دیزل مخزنی است که هوای موتور را در خود حبس کند تا برای استفادۀ ترمزها و قسمتهای دیگر به کار رود. (فرهنگ فارسی معین). - سوپاپ کمپرسور، دریچۀ اطمینانی است که روی مخزن کمپرسور نصب کنند تا مازاد گاز کمپرسور را در موقع لزوم خارج کند. (فرهنگ فارسی معین)
دستگاهی است در موتور اتومبیل که گاز بنزین را پس از فشردن برای احتراق آماده می کند. (فرهنگ فارسی معین) ، در ماشینهای دیزل مخزنی است که هوای موتور را در خود حبس کند تا برای استفادۀ ترمزها و قسمتهای دیگر به کار رود. (فرهنگ فارسی معین). - سوپاپ کمپرسور، دریچۀ اطمینانی است که روی مخزن کمپرسور نصب کنند تا مازاد گاز کمپرسور را در موقع لزوم خارج کند. (فرهنگ فارسی معین)
در یونانی: اریست تلس، حکیم مشهور یونانی ملقب بمعلم اول و پیشوای مشائین. نام این فیلسوف در فارسی و عربی بصور ذیل آمده است: ارسطو، آرسطو، ارسطوی، ارسطوطالیس، ارسطوطالس، ارسطاطالیس، ارسطاطلس، ارستطالیس، ارسطاطالس، ارسطالیس، رسطالیس، ارسطا، ارسط. ابن الندیم در الفهرست آرد: اخبار ارسطالیس، معنی آن محب الحکمه است و گویند به معنی فاضل کامل است و نیز گویند یعنی التام الفاضل. ارسطالیس بن نیقوماخس بن ماخاون از ولد اسقلبیادس مخترع فن طب یونان بگفتۀ بطلیموس الغریب. و همو گوید: نام مادر او افسیطیاست که او نیز از نژاد اسقلبیادس است. مولد او شهر اسطاغاریا و پدر وی نیفوماخس طبیب فیلیبس ، فیلبس پدر اسکندر بود. و او از شاگردان افلاطن است و بوحی در هیکل بوثیون او بحلقۀ شاگردان افلاطون پیوست و آنگاه که افلاطن به صقلیه رفت، ارسطو در دارالتعلیم خلیفۀ او گشت. او در سی سالگی به آموختن فلسفه آغازید... و در آخر روزگار اسکندر و گویند در اول سلطنت بطلیموس لاغوس به شصت و شش سالگی درگذشت و ثاوفرسطس خواهرزادۀ او بجای او بتعلیم در دارالتعلیم پرداخت. ترتیب کتب ارسطو: منطقیات، طبیعیات، الهیات، خلقیات. کتب منطقیات او هشت است: قاطیغوریاس و معنی آن مقولات است. باری ارمیناس و معنی آن عباره است. انالوطیقا و معنی آن تحلیل قیاس است. ابودقطیقا یا انالوطیقای ثانی و معنی آن برهان است. طوبیقا و معنی آن جدل است. سوفسطیقا و معنای آن مغالطه است. ریطوریقا و معنی آن خطابه است. بوطیقا و معنی آن شعر است. قاطیغوریاس: این کتاب را حنین بن اسحاق نقل کرده و فرفوریوس و اصطفن اسکندرانی و اللینس (اللیس، قفطی) و یحیی نحوی و امونیوس و ثامسطیوس و ثاوفرسطس و سنبلیقوس بشرح وتفسیر آن پرداخته اند. از ثاون نامی تفسیر این کتاب سریانی و عربی هست و از غریب تفاسیر این کتاب قطعه ای است که به املیخس نسبت کنند و شیخ ابوزکریا (یحیی بن عدی) گوید: ظاهراً این نسبت غلط است. چه من در تضاعیف کلام در همین تفسیر دیده ام که گوید. ((قال الاسکندر)) و شیخ ابوسلیمان گوید که او از ابوزکریا (یحیی بن عدی) نقل تفسیر اسکندر افرودیسی را بعربی بر قاطیغوریاس که قریب 300 ورقه است، درخواست و از کسانی که این کتاب را تفسیر کرده اند، ابونصر فارابی و ابوبشر متّی باشند و جماعتی از این کتاب مختصرات و جوامع مشجره و غیر مشجره کرده اند. از جمله ابن مقفع و ابن بهریز و کندی و اسحاق بن حنین و احمد بن طیب و رازی. باری ارمیناس: حنین نص ّ آنرا به سریانی و اسحاق بعربی آورده است. اسکندر را بر این کتاب تفسیری بوده که در دست نیست و از تفاسیر دیگر تفسیر یحیی النحوی و املیخس و فرفوریوس و جوامع اصطفن است و جالینوس را نیز بر آن تفسیری غریب (؟) است که در دست نیست و نیز قویری و متّی ابوبشر و فارابی و ثاوفرسطس را بر این کتاب تفسیر هست و از مختصرات این کتاب مختصر حنین و اسحاق و ابن المقفع و کندی و ابن بهریزو ثابت بن قره و احمد بن طیب و رازی است. انالوطیقا الأولی: ثیادورس آنرا بعربی نقل کرده و گویند نقل خویش بر حنین عرضه داشته و او اصلاح کرده است. و حنین قطعه ای از این کتاب را بسریانی برده و بقیه را اسحاق بسریانی کرده است. اسکندررا بر این کتاب تا اشکال الجمیله دو تفسیر است و یکی از آن دو کامل تر از دیگری است. و ثامسطیوس تمام دو مقاله را در سه مقاله تفسیر کرده و یحیی نحوی را تا اشکال جمیله بر انالوطیقای اولی شرحی است. وقویری رانیز تا ثلاثه الاشکال تفسیری است. و ابوبشر متّی دو مقاله را تماماً شرح کرده است و کندی را هم بر این کتاب تفسیری هست. ابودیقطیقا یا انالوطیقای ثانی: و آن دو مقاله است. قسمتی از آنرا حنین بسریانی ترجمه کرده و اسحاق تمام آنرا بسریانی برده. و متّی نقل سریانی اسحاق را بعربی نقل کرده است. ثامسطیوس را بر این کتاب شرحی تام است. اسکندر را نیز بر ابودیقطیقا شرحی است که یافت نشده است. و نیز یحیی را شرحی بر این کتاب هست. و ابویحیی مروزی را بر آن بحثی است. و نیز ابوبشر متّی و فارابی و کندی را ب-ر انالوطیقای ثانی شروحی است. طوبیقا: اسحاق این کتاب را بسریانی نقل کرده است و یحیی بن عدی نقل اسحاق را بعربی ترجمه کرده است و بار دیگر دمشقی هفت مقالۀ آنرا ترجمه کرده است و ابراهیم بن عبدالله مقالۀهشتم را نقل کرده و نقلی قدیمی نیز از آن بدست آمده است. یحیی بن عدی در اول تفسیر این کتاب میگوید: من تفسیر قدیمی بر این کتاب نیافته ام، مگر تفسیری که اسکندر از قسمتی از مقالۀ اولی کرده و نیز تفسیری که او بر مقالۀ پنجم و ششم و هفتم و هشتم دارد و نیز تفسیری که آمونیوس راست بر مقالۀ اولی و ثانیه و ثالثه و رابعه. پس اتکاء من در این تفسیر بر مستنبطات من از تفسیر اسکندر و امونیوس است و نیز عبارات نقلۀاین دو تفسیر را اصلاح کرده ام و این کتاب تفسیر یحیی نزدیک هزار ورقه است - انتهی. و شرح امونیوس بر چهار مقالۀ اول این کتاب است و اسکندر چهار مقالۀ آخررا شرح داده است و در مقالۀ هشتم تا موضع دوازدهم رسیده است و بقیه را ثامسطیوس تفسیر کرده است و فارابی را نیز بر این کتاب تفسیری است و نیز تفسیر مختصردیگری از او بر این کتاب است و متّی مقالۀ اولی راتفسیر کرده است و تفسیر امونیوس و اسکندر را اسحاق ترجمه کرده و ابوعثمان دمشقی را نیز ترجمه دیگری ازاین کتاب هست. سوفسطیقا یا حکمت مموّهه: ابن ناعمه و ابوبشرمتی آنرا بسریانی ترجمه کرده اند و یحیی بن عدی از تیوفیلی (ظاهراً از ترجمه سریانی تیوفیلی ؟!) بعربی نقل کرده است. قویری این کتاب را تفسیر کرده. و ابراهیم بن بکوس عشاری بطریق اصلاح نقل ابن ناعمه را بعربی آورده است. و کندی را بر این کتاب تفسیری است. و گفتند که در موصل تفسیری از اسکندر بکتاب سوفسطیقا بدست آمده است. ریطوریقا: عربی این کتاب بترجمه قدیم بدست آمده است. و گفته اند که آنرا اسحاق بعربی نقل کرده و نیز ابراهیم بن عبدالله آنرا ترجمه کرده و ابونصر فارابی تفسیرکرده است و آنرا بخط احمد بن الطیب دیدم و این کتاب نزدیک صدورقه بود بنقل قدیم. ابوطیقا: و معنی آن شعر است. این کتاب را ابوبشر متّی از سریانی بعربی نقل کرده و نیز یحیی بن عدی آنرا ترجمه کرده است و گویند ثامسطیوس را راجع به این کتاب کلام و بحثی بوده است و بعضی نیز نسبت آنرا به ثامسطیوس منحول دانند و کندی کتاب ابوطیقا را مختصر کرده است. کتاب سماع طبیعی: به تفسیر اسکندر افرودیسی و آن هشت مقاله است و محمد بن اسحاق بن ندیم گوید موجود از این تفسیر از نص کلام ارسطالیس مقالۀ اولی است در دو مقاله. و موجود از آن دو مقاله یک مقاله و قسمتی از مقالۀ دیگر است و آنرا ابو روح صابی ترجمه و یحیی بن عدی اصلاح کرده است. و مقالۀ دوم از نص کلام ارسطالیس در یک مقاله و آنراحنین از یونانی بسریانی ترجمه کرده است و یحیی بن عدی از سریانی بعربی آورده است. و مقالۀ سیم از نص کلام ارسطو بدست نیامده است. و مقالۀ چهارم را یحیی درسه مقاله تفسیر کرده و موجود از آن تفسیر مقالۀ اولی و ثانیه و قسمتی از ثالثه است تا مبحث زمان. و آنرا قسطا بن لوقا ترجمه کرده و ظاهراً آنکه در دستهاست ترجمه دمشقی است. و مقالۀ پنجم از کلام ارسطو در یک مقاله و آنرا قسطابن لوقا ترجمه کرده است. و مقالۀ ششم در یک مقاله و موجود از آن کمی بیشتر از نصف است. و مقالۀ هفتم در یک مقاله و آنرا قسطا ترجمه کرده و مقالۀ هشتم در مقالۀ واحده و موجود از آن چند ورقی است. و بر سماع طبیعی، یحیی نحوی اسکندرانی را تفسیریست. قسمت تعالیم آنرا قسطا ترجمه کرده و عبدالمسیح بن ناعمه جزء غیر تعالیم آنرا نقل کرده و ترجمه قسطا چهار مقاله است که نصف اول کتاب است و ترجمه ابن ناعمه تا نیمۀ دوم است که آن نیز چهار مقاله است. تفسیر فرفوریوس برای چهار مقالۀ اولی سماع طبیعی بدست آمده است. و آنرا بسیل ترجمه کرده و ابوبشر متّی را به سریانی تفسیری است تفسیر ثامسطیوس را، و قسمتی از مقالۀ اولی آن در دست است و احمد بن کرنیب قسمتی از مقالۀ اولی و قسمتی از مقالۀ چهارم را تا مبحث زمان تفسیر کرده است وثابت بن قره جزئی از مقالۀ اولی را شرح کرده و مقالۀ اولی این کتاب را ابراهیم بن الصلت ترجمه کرده و آنرا بخط یحیی بن عدی دیدم. و ابی الفرج بن قدامه را تفسیری است بر قسمتی از مقالۀ اولی سماع طبیعی. کتاب سماء والعالم: آن چهار مقاله است. ابن بطریق آنرا نقل و حنین اصلاح کرده است. و ابوبشر متی جزئی از مقالۀ اولی را ترجمه کرده و اسکندر افرودیسی را شرحی است بر قسمتی از مقالۀ اولی این کتاب. و ثامسطیوس تمام کتاب را شرح کرده و آنرا یحیی بن عدی نقل یا نقلی از آن را اصلاح کرده است و مسائل شانزده گانه از این کتاب را نیز حنین اصلاح کرده است. و ابوزید بلخی شرحی بر صدر این کتاب بنام ابوجعفر خازن نوشته است. کتاب الکون و الفساد: این کتاب را حنین بسریانی و اسحاق بعربی نقل کرده اند و نیز دمشقی بنقل آن پرداخته و گویند ابن بکوس هم آنرا ترجمه کرده، اسکندر تمام کتاب را شرح کرده و متّی بعربی آورده و مقالۀ اولی آنرا قسطا بعربی ترجمه کرده و نیز به نقل اسطاث مقیدورس را بر آن شرحی است. و ابوبشر متّی نیز از آن نقلی دارد و آن نقل را ابوزکریا اصلاح کرده است و دو شرح دیگر کتاب کون و فساد بنام شرح کبیر و شرح صغیر، در این اواخر بدست آمد. یحیی نحوی نیز شرح تامی از این کتاب دارد وعربی آن بخوبی سریانی نیست. آثارالعلویه: مقیدورس را بر آن شرحی مبسوط است و آنرا ابوبشر متّی بعربی ترجمه کرده و طبری را بر آن تعلیقه ای است و اسکندر را بر آن شرح دیگری است که باز بعربی نقل کرده اند. لکن بسریانی ترجمه نشده و یحیی بن عدی بعدها آنرا از سریانی بعربی نقل کرده است (؟) کتاب النفس: و آن سه مقاله است و تمام آن را حنین به سریانی نقل کرده است و اسحاق نیز جز قسمت کمی از آن مابقی را نقل کرده و همو بار دیگر نقل تامی از آن دارد بهتر از نقل اول و ثامسطیوس بالتمام آنرا شرح کرده، بدین ترتیب که مقالۀ اول آن را در دو مقاله شرح کرده است و دوم را در دو مقاله و سوم را در سه مقاله. و مقیدورس را تفسیری است بر این کتاب بسریانی و ابن ندیم گوید من آنرا بخط یحیی بن عدی خواندم و نیز تفسیری جید از این کتاب است به سریانی منسوب به سنبلیقیوس و اثاوالیس آن تفسیر را اصلاح کرده است و عربی آن نیز دیده شده است و اسکندرانیین را تلخیصی است از کتاب النفس، قریب صد ورقه و ابن البطریق را جوامعی است ازاین کتاب و اسحاق گوید این کتاب را بعربی از نسخۀ سقیم نقل کردم و پس از سی سال نسخۀ دیگری یافتم در نهایت جودت و ترجمه اول خود را با آن مقابله و تصحیح کردم و این نسخه شرح ثامسطیوس است. کتاب الحس ّ و المحسوس: و آن دو مقاله است. نقلی از این کتاب که مورد وثوق باشد شناخته نشد و در جائی هم ذکر آن نرفته است و فقطگفته اند که طبری اندکی از نقل ابی بشر متّی بن یونس را تعلیقه کرده است. کتاب الحیوان: و آن نوزده مقاله است. و آنرا ابن البطریق بعربی نقل کرده و نقل سریانی قدیمی نیز از آن یافت میشود که بهتر از ترجمه عربی است. و نیقولاوس را اختصاری از این کتاب هست. وابوعلی بن زرعه بنقل و تصحیح آن بعربی آغاز کرده است. کتاب الحروف:و آنرا الهیات نیز گویند و ترتیب این کتاب بر ترتیب حروف یونانی است و اول آن الف صغری است و آنرا اسحاق نقل کرده است و تا حرف مو از این کتاب موجود است و حرف مو را ابوزکریا یحیی بن عدی نقل کرده است و حرف نو نیز بتفسیر اسکندر دیده شده است و اسطاث تمام این حروف را برای کندی ترجمه کرده و مقالۀ لام را بتفسیر اسکندر ابوبشرمتّی بعربی نقل کرده و این یازدهمین حرف یونانی است و حنین بن اسحاق این مقاله را بسریانی ترجمه کرده و ثامسطیوس را تفسیری است بر مقالۀ لام و ابوبشرمتّی این مقاله را بتفسیر ثامسطیوس و نیز شملی (؟) مقالۀ مزبور را نقل کرده اند و چند مقالۀ دیگر از این کتاب را اسحاق بن حنین ترجمه کرده است و سوریانوس مقالۀ باء را تفسیر کرده و بعربی نیز نقل شده است. ابن الندیم گوید نام این نقل عربی را بخط یحیی بن عدی در فهرست کتب او دیدم و از کتب ارسطو کتابهای ذیل است که در فهرست کتب بخط یحیی بن عدی دیده ام: کتاب الاخلاق در دوازده مقاله. فرفوریوس آنرا تفسیر کرده و آنرا اسحاق بن حنین ترجمه کرده است. و نزد ابی زکریا بخط اسحاق بن حنین چند مقاله از آن بود به تفسیر ثامسطیوس. کتاب المرآت و آنرا حجاج بن مطر ترجمه کرده و اثولوجیا که کندی را برآن تفسیری است. (الفهرست ابن الندیم چ مصر صص 345-352). و نیز ابن الندیم آرد:کتاب منحول الفراسه لارسطالیس. شمس الدین محمد بن محمودشهرزوری در نزههالارواح آرد: اخبار ارسطوطالیس بن نیقوماخس، حکیم ابونصر فارابی فرمود که در جلالت قدر و عظمت جاه و منزلت حکیم ارسطوطالیس همین قدر کافی است که واضع علم منطق و کامل کننده آن است. رسید مقام و مرتبه اش به جائی که عقول بشر در آن حیران است و صاحبان عقل سلیم و ذهن مستقیم مرهون منت آن حکیم بزرگ میباشند. ارسطوطالیس آنچه را که تصنیف کرده از فکر و قریحه خود اوست که تا کنون کسی نتوانسته خدشه ای بر او وارد آورد و یا نقصانی در کلام او بیابد. لهذا متأخرین عموماً مرهون آراء و عقاید آن فیلسوف عظیم الشأن میباشند. ابوسلیمان منطقی سجستانی حکمت ارسطوطالیس را علم اصالهالرأی نامیده و می گفت اگر نبود تألیفی برای آن حکیم مگر همان تعریفی که برای انسان کرده است کافی بود برای علو شأن و بلندی قدرش. ارسطو بلغت یونانی بمعنی کامل و فاضل است و معنی نیقوماخس مجاهدو قاهر میباشد. نیقوماخس در علم طب مقامی رفیع داشته و طبیب مخصوص ((امنطاس)) جد اسکندر بوده. ارسطو درشهر اسطاجیرا متولد شده، نسبش منتهی میگردد به اسقلیبیوس که از جملۀ انساب شریفه و سلالۀ رفیعۀ یونان است. چون بسن هشت سالگی رسید پدرش او را بشهر آتن برد که معروف به مدینهالحکما بود و سپردش به معلمی که در علم بلاغت و فصاحت سرآمد ابناء آن عصر محسوب میشد. ارسطو مدت 9 سال مشغول علم ادب گردید که یونانیان آن را علم محیط مینامیدند، بواسطۀ احتیاج عموم مردم به آن علم و بعلاوه مقدمه بوده است برای رسیدن به علم حکمت. ولکن جمعی از فلاسفه علم نحو را تخطئه می کردندو اساتید آنرا معلم کودکان میگفتند و شعرا را صاحبان اباطیل و دروغ زن نام نهاده و بلغا را ارباب تکلف وجدال و مراء می خواندند. چون سخنان آنها به سمع فیلسوف رسید، از طرف ادباء و بلغاء دفاع کرد و اقامۀ دلیل بر رد آنهاکرد و فرمود نیست بی نیازی برای حکیم ازعلم ادباء، زیرا که علم منطق آلت است برای علم آنها. فضل انسان بر سایر بهائم به نطق است. پس شایسته تر به انسانیت بلیغترین مردم است در سخن گفتن و اختیار کردن الفاظ مناسب بر حسب مقام و چون حکمت، اشرف چیزهاست ناچار باید آنرا به بهترین الفاظ و نیکوترین عبارات ادا کرد تا در قلوب تشنگان حکمت و طالبین معرفت بهتر راسخ و متمکن گردد و آن معانی لطیف و رموزات شریف به نیکوترین لفظی ادا شود تا بر شنونده اشتباهی عارض نگردد و مفهوم آن مطالب عالی فاسد نشود و غرض متکلم از میان نرود. همین که ارسطو از علوم بلاغت و لغت فراغت حاصل کرد و راغب به تحصیل علوم حکمیه گردید، چون مجلس تدریس در آتن منحصر به افلاطون بود، ارسطو بمحضر فیلسوف الهی حاضر گردید و در خدمت او مشغول به استفاده شد و مدت بیست سال از آن محضر شریف کسب فیض می کرد. افلاطون چون هوش و استعداد شاگرد جدید خود را استنباط کرد، خودش متصدّی تعلیم او گردید و بدیگر شاگردان مفوّض نفرمود. افلاطون در سفر دوم که خواست به جزیره صقلیه مسافرت کند، ارسطو را نائب خود قرار داد ولیکن بعد از وفات افلاطون، ارسطو مکانی را برای تدریس خود انتخاب کرد موسوم به لوقیون و مکان آقاذیمیا که مخصوص تعلیم افلاطون بود، به اکسانوقراطیس که شاگرد قدیمی او بود، مفوّض گردید. این طایفه همان طوری که از پیش اشاره شد موسوم به مشّائیین شدند و بواسطۀ آنکه تعلیم و تعلم آنان بیشتر در حال حرکت و مشی بود. ارسطو که پس از افلاطون بساط علم و افاده را گسترانیده بود و جمع کثیری از مجلس تعلیمش استفاده میکردند، چون شهرت نام او خطۀ یونان را فراگرفت و آوازۀ او بگوش فیلیبوس پادشاه مقدونیه رسید، حکیم را برای تعلیم و تربیت پسر خود اسکندر به مقدونیه طلب داشت. ارسطو به مقدونیه مسافرت و بشغل مرجوع مبادرت کرد. اسکندر از محضر فیلسوف استفادۀ علوم می کرد تا موقعی که بطرف آسیا سفر کرد. ارسطو بفراغت بال مشغول به تصنیف کتب و اشاعۀ علم گردید. اسکندر غالب اوقات ازتحف و هدایای بلاد مفتوحه برای او میفرستاد مخصوصاً از نباتات و حیواناتی که در بلاد یونان موجود نبود. مینویسند همین اشیاء مرسولۀ اسکندر سبب تکمیل علم طبیعی معلم گردید. پس از این که اسکندر از دنیا رحلت کرد، ارسطو مجدداً به آتن مراجعت کرد و مدت ده سال مشغول تعلیم و تدریس بود تا آنکه یکی از رؤسای کهنه که متوغّل در شهوات حیوانی و در میان عوام شهرت کاذبی پیدا کرده بود، در صدد ایذاء و تخطئۀ حکیم برآمد و گفت این شخص به خداوندان کافر است و به بتها سجده نمیکند. ارسطو واقعۀ سقراط را متذکر شده از آتن مهاجرت کرد. پس از آن طولی نکشید که در سن 68 سالگی برحمت الهی پیوست. ارسطو در موقع سلطنت اسکندر آنچه که توانست به فقرا و ضعفا دستگیری کرد و در اصلاح امور مردم و اعانت به ستمدیدگان و بیوه زنان جهد وافی و جد کافی میفرمود و در اشاعۀ علم و افادۀ فنون، دقیقه ای کوتاهی نورزید و شهر اسطاجیرا را که وطن اصلی او بود، تعمیر و مرمت کرد و بناهای تاریخی آن را تجدید کرد. از این جهت در نزد اهالی آن بسیار عزیز و محترم گردید. مردم آن دیار او را بنظر بزرگی و حشمت می نگریستند. پس از فوت ارسطو هم نعش او را به اسطاجیرا انتقال دادند و در موضعی معروف به ارسطالیسی مدفون کردند واین مکان را محل اجتماع خود قرار دادند که در موقع مشاورت و حدوث وقایع عمده در آنجا جمع میشدند و از روح کثیرالفتوح آن حکیم استمداد می کردند و مسائل مشکله و مطالب معضله را در آن مکان شریف مطرح می کردند تاحل آن مسائل برای ایشان آسان گردد و معتقد بودند که خاصیت آن مکان برای تزکیۀ نفوس و تصفیۀ عقول و تلطیف روح بهترین علاجی است و نیکوترین دوائی. پس از فوت ارسطو پسرخالۀ او موسوم به ثاوفرسطس بجای او نشست و وارث علم او گردید و دو تن دیگر از شاگردان مبرز فیلسوف که مسمی به اومینوس و اسخولوس بودند با او معاونت میکردند و تصنیفات حکیم رسطالیس را تفسیر و تأویل می کردند. ارسطوطالیس بعد از وفاتش ترکۀ فراوانی از خود باقی گذاشت. از قبیل کنیز و بنده و سایر اموال منقول و غیر منقول و شاگرد دیگر خود موسوم به بطیطرس را وصی در اموال خود کرد. ارسطو حکیمی بود خوش محاوره و نیکوسخن و متواضع. قوی و ضعیف در نظر او یکسان نسبت به بزرگ و کوچک فروتن و خلیق و در اعانت به دوستان و یاران ساعی و در همراهی با فقیران و ضعیفان ضرب المثل. ارباب سیر در شمائل او نوشته اند که سفیداندام و نیکوقامت بوده با استخوان بندی محکم، لحیه اش تنک و چشمهایش صغیر و شهلا و بینی کشیده و دهان کوچک داشته و سینۀ عریض. هنگامی که اصحاب با او نبودند سریع حرکت می کرد. ولیکن در موقعی که یاران و شاگردان با او بودند به تأنی سیر میکرد و غالب اوقات ملازم با کتاب بود و در وقت سؤال شاگردان سکوت اختیار می کرد و هنگام مبادرت بجواب ملایم و با تأمل سخن میگفت. ارسطو غالب اوقات بتنهائی در بیابانها بسر می برد و در کنار جویها و نهرها می نشست و مشغول تألیف و تصنیف بود و به الحان موسیقی اشتیاق فراوان داشت. در لباس و خوراک و نکاح، حد اعتدال را پیروی می کرد و از مراء و جدال و عناد گریزان بود و غالب اوقات در دست او آلات نجوم و ساعات بود. آداب ارسطوطالیس حکیم:او فرمود امرکننده به خیر نیست سعادتمندتر از اطاعت کننده به او و نه معلم اولی به سعادت از متعلم. فرمود نیست چیزی اصلح بحال عامه از ولی امر صالح. نسبت والی به رعیت نسبت سر است به بدن و یا آنکه نسبت روح است به جسد همان طوری که اگر روح نباشد جسد مردار گنده است، نبودن سلطان هم باعث پریشانی امور رعیت و اختلال حال مملکت خواهد شد. فرمود حذر کن از حرص بدنیازیرا که دنیا خانه بلاست و منزل فنا. آنچه که اصلاح کننده تو و اصلاح کننده بدن تو است زهد و پرهیزکاری است. و زهد حاصل نمیشود مگر بواسطۀ یقین به آخرت و روز واپسین و علامت یقین، صبر بر بلاست و تحمل کردن بر مصائب و این حالت حاصل نمیگردد برای انسان مگر بتفکر. پس هرگاه فکر کردی مییابی که سزاوار نیست برای تو عزیز داشتن دنیا و خوار داشتن امر آخرت را. فرمود طلب کن استغنا و بی نیازی از دنیا را به قناعت زیرا آنچه که مستغنی میسازد انسان را قناعت است نه مال. معامله مکن با مردم آنچه را که کراهت داری با تو معامله کنند. از شهوات نفسانی احتراز کن. کینه و حسد را از دل بیرون کن و قلبت را بصفات حسنه مزین ساز و از آمال و آرزو پاک کن زیرا که آرزو سیاه کننده دل است و اعراض دهنده ای از معاد است و آنچه که باید متذکر شوی وشیوۀ خویش قرار دهی آن است که بدانی احدی خالی از لغزش نیست و چون علم به این مطلب پیدا کردی خاموش میشود غضب تو و زیاد میگردد حلم تو و برطرف میگردد شهوات تو و تقویت مییابد عقل تو، زیرا که شهوت فاسدکننده عقل است و تباه کننده رأی و معیب می نماید عرض ترا و بازدارنده است تو را از اعمال خیر و افعال نیکو و می کشاند تو را به جادۀ هلاکت و سرمنزل ابتلا و ندامت. فرمود باطل مساز عمر خود را در کارهای غیر نافع وتلف مکن مالت را در راه غیر حق و کوشش کن در حفظ و نگاهداری آنچه که برای تو مهیا گردیده. مشغول مساز نفس خود را بکارهای لغو بلکه ملازم شو مجالست با علما و استفاده از حکمت و معرفت را. عدل میزان الهی است میان بندگان تا گرفته شود حق ضعیف از قوی و پیدا آید محق از مبطل. پس هر که نابود سازد میزان الهی را او نادان ترین مردم است. من طلب کننده ام علم را برای آنچه که جهلش برای انسان شایسته نیست و گرنه رسیدن به انتهای آن و استیلای بمراتب آن امری است غیرممکن و محال. حکمت آئینۀ نفوس است و ممیز حق از باطل و کسی که نباشد حکیم میباشد همیشه سقیم. بدن ظرف نفس نیست بلکه نفس ظرف و نگاهدارندۀ بدن است. زیرا که نفس اوسع و ابسط است نسبت ببدن. فرمود سخاوت بخشش مال است به مستحقین در وقت حاجت بمقدار توانائی و هر کس تجاوز از آن کند او را سخی نباید نامید بلکه مبذّر است و تبذیر در مال از اوصاف نکوهیده است نه حمیده. مصلح نفوس و مرآت عقول و مدبر امور حکمت است و بواسطۀ او زائل میشود مکروهات و عزیز میگردد محبوبات. پس چه قدر نیکوست رأی آن کسی که سعی کننده است در طلب حکمت. طلب کن آن بی نیازی را که فانی نمیگردد و حیاتی را که تغییر نمی یابد و مالی که زائل نمیشود و بقائی که اضمحلال در او نیست. اصلاح کن نفس خود را تا متابعت کننده باشند تو را مردم و بجا آر رأفت و محبت و رحمت خود را در موردی که صلاحیت دارد برای مهربانی کردن نه در جائی که مستحق عقوبت باشد. زیرا که رحمت در غیر مورد فاسدکننده خلق است و زائل کننده خلق. مهیا کن نفس رابرای بجا آوردن مستحبات، زیرا که کمال پرهیزکاری دراوست. در یکی از مکتوبات خود به اسکندر مینویسد بدان که دنیا دو روز است، یک روز بنفع تو است و دیگری به ضرر تو. اما آنچه که راجع به منفعت تو است رسیده است بتو با وجود ضعف تو، اما آنچه که راجع به ضرر تو است نمی توانی که دفع نمائی آنرا به قوت خود. عقیم است مادر ایام که بیاورد مثال من فرزندی. من تصفیه کردم بواسطۀ حکمت، طبیعت خود را و ثابت و برقرار کردم او را به کمترین دلیلی و دانا گردیدم به کمترین اشتغالی علوم بسیاری را. طفلی از اسکندر فوت شد، حکیم برای تسلیت و تعزیت بر او وارد گردید، فرمود اندوهناک بودن برای چیزی که نیست چاره ای برای رفع آن، از قلت عقل است و ضعف نفس. دنیا را وقایۀ آخرت قرار ده نه آنکه آخرت را نگاهدارندۀ دنیا تصور کنی. احسان کن در حق کسانی که متّصفند به زهد و تقوی و مجالست کن بااشخاصی که مشهورند به ورع و پارسائی و بجا آر حوائج محتاجان را تا در عداد نیکان محسوب شوی. طلب کنید دنیا را برای اصلاح آخرت و طلب نکنید برای نفس خود دنیا، زیرا که کم است درنگ شما در آن و سریع است انتقال شما از آن. ماندن من در دنیا از روی کراهت است و رغبت من بیشتر بسوی آخرت. از خداوند تعالی مدد میطلبم که مرا از هوسات دنیوی مصون دارد و از اهل آن محفوظ. هر کس که مرگ را در نظر خود مجسم دارد، از اصلاح نفس غفلت نمی ورزد و پیرامون عیوب مردم نمیگردد آن کس که تکبر را پیشه کند، مردم ذلت او را طالبند و هر آن کس که مردم را سرزنش کند، در انظار خفیف و زبون است و سلطانی که با سوقه منازعه میکند، زایل میکند هیبت و بزرگی خود را و کسی که در دوستی دنیا اسراف ورزد همیشه فقیر است و کسی که قناعت کند می میرد در حالتی که بی نیاز است و کسی که شراب خوارگی را پیشۀ خود نماید، از جملۀ اوباش و اراذل ناس است. حاجت نزد دونان بردن مردن اصغر است. کسی که برای انجام عمل خیر قادر نیست، پس شایسته است که مرتکب قبیح هم نشود. پرسیدند سالم ترین چیزها برای انسان کدام است ؟ گفت: سکوت کردن. گفتند: اختصار در کلام چیست ؟ گفت: درنوردیدن معانی. فضیلت به ادب است نه بحسب و نسب. فرمود نمیدانم، نصف علم است و سرعت در سخن موجب لغزش و ریاضت باعث حدّت ذهن و تیزی هوش است. مجالست با احمق عذاب روح است. فزونی علم بر عقل وبال است. شناسائی نفس موجب عزت اوست و عدم معرفت باعث ذلت. حکمت باعث خیر دنیا است وموجب رستگاری عقبی. گفتند: کدام قلب است که معرض ازحکمت است ؟ گفت: آن قلبی که مقبل بدنیا است. معاشرت با آنکه نشناخته است قدر نفس خود را مهلک است و مجالست با آنکه شناخته، موجب خوشی عیش و سعادت ابدی است. گفتند: بلاغت چیست ؟ گفت: قلت در اختصار و صواب در سرعت جواب. فیلسوف مزرعه ای داشت که حیازت او را بدیگری واگذاشت. کسی گفت: چرا خود متحمل نشدی و دیگری را متصدی کردی ؟ گفت: تفویض مزرعه بدیگری موجب فناء آن نیست و اما تحمل من این کار را خودم، موجب ترک ادب نفس است و برای حکیم شایسته نیست. به اسکندر گفت: جمال برای صاحبش مضر است ولیکن برای نظرکنندگان نافع است. قلوبی که از حکمت منتفع نمیشوند، قلوب طالبین دنیا است. معلم به یکی از شاگردان گفت: با کسانی که قدر نفس خود را نمی شناسند، معاشرت مکن و مجالست کن با کسانی که میشناسند مقدار نفس خویش را. یکی از رؤسای آتن به ارسطو گفت: شنیده ام که در غیاب من سخنان ناشایسته گفته ای. فیلسوف گفت: هنوز نرسیده است مقام تو به آن مرتبه که من در حق تو گمان صفاتی برم که بواسطۀ آن صفات رشک ورزم. گفت: کدامند آن صفات ؟ گفت: یا علمی باشد که من در آن اعمال فکر کنم و یا لذتی که نفس خود را به آن آسوده کنم و یا عمل صالحی که نفس من به او اقبال کند و چون تو خالی از این اوصافی، پس جهتی در آن متصور نیست که حسد برم و کینه ورزم و سخن ناشایست گویم. حکیم انسان ضعیف الاندامی را دید که در خوردن افراط میکند به گمان آنکه پرخوردن موجب فربهی است. گفت: زیادتی قوّت بزیادتی خوردن نیست بلکه منوط است به آن مقدار که طبیعت او را می پذیرد. روزی فیلسوف طرح مسئله ای کرد و توضیحات لازم در اطراف آن بیان فرمود. پس از آن به یکی از شاگردان گفت: آنچه را که گفتم فهم کردی ؟ گفت: بلی شنیدم و فهمیدم. فیلسوف فرمود: من در تو آثار فهم نمی بینم، زیرا که دلیل فهمیدن مخاطب ظهور انبساط است و من این حالت در تو مشاهده نمیکنم. عجب است از حال آن کسی که وجودش خیر نیست و حال آنکه از گفتن غیر که او خیر است خشنود میگردد و عجب است از حال آنکه شری در او نیست و اما بگفتن غیر که فلان دارای صفت شر است غضب می کند. روزی ابرخس سؤال کرد که برای طالبین حکمت پیش از شروع آن چه چیز واجب است که فراگرفته باشند. فرمود: برای طالبین حکمت لازم است که در اول وهله طلب کنند علم نفس را. گفت: طلب کردن آن به چه چیز ممکن است ؟ گفت: بقوت خود نفس. ابرخس گفت قوت نفس چیست ؟ گفت: همان قوه ای که تو از من سؤال از نفس میکنی. گفت: چگونه ممکن است که چیزی از غیر خود سؤال از خود کند؟ گفت: مثال سؤال کردن مریض از طبیب از ذات خویش و مثال پرسش کردن کور از غیر از رنگ خود. گفت: مگر نفس از بینائی خود کور است وحال آنکه شما فرمودید که نفس ام ّالحکمه است. فرمود:بلی زمانی که نفس دارای حکمت نشد کور است و نمی شناسد خود را و نه غیر خود را همان طوری که انسان بینا با نبودن چراغ در تاریکی نه خود را می بیند و نه اطراف خود را. استغنای تو از چیزی نیکوتر است از بی نیازی تو بواسطۀ او. سعادت الهی برای نفس انسانی محتاج است به اعمال نیکو که خارجند از ذات او و این اعمال بجا آورده نمیشود و انجام نمیگیرد مگر بواسطۀ بدن. پس نفس در این عالم مادی مفتقر است به بدن و از این جهت است که ابراز فضیلت و شرافت برای حکمت منوط است بمملکت بدن. فرمود علامت دوستی خدای تعالی بجا آوردن عبادت و بکار بردن عدالت و انجام دادن اعمال خیر از روی فضیلت و شرافت است. کسی که دوستدار خدای تعالی شد و دوستدار عقل و فضائل گردید، محترم میدارد او را خدای تعالی و احسان میکند در حق او. لئیمان از جهت جسم صابرند و کریمان از جهت نفس. زیرا که تحمل بر مشقات و صبر کردن بر تعذیبات و قوی بودن برای اعمال سخت و بردن بارهای گران، ممدوح نیست بجهت آنکه این نوع اعمال از صفات حیوانی است نه انسانی. و اما آنچه که ممدوح است ترک شهوات نفسانی و مجاهده با وساوس شیطانی و اختیار طریقۀ عقلانی و راه رحمانی است. مثل نادان مثل غریق است. تو نصیحت کن او را ولیکن به او نزدیک مشو. چه اگر نجات یافت منفعت بردی و اگر هلاک شد دیگر تورا بسوی هلاکت نکشانیده است. اکتفا کردن به کمی دانش دلیل پستی همت است، زیرا که نمیداند از چه دوری جوید و چه چیز شایستۀ او است که بجا آرد. بیشتر مردمان ظالم و شرور متصفند به این صفت لهذا از حق گریزانندو بسوی باطل مایلند. زیاده روی در مدح کسی و یا مذمت او دلیل حماقت است. لازم است برای طلاب علم و معرفت پیش از شروع در آن بکوشند در تصفیۀ نفس خود و برطرف سازند صفات رذیله را و متحمل گردند به اوصاف فضیلت تا از علم خود منتفع گردند و نتیجۀ دانش را دریابند وگرنه علم آنان وبال خواهد شد. فرمود از سخنان استادمن افلاطون یکی آن بود که میگفت حکمت رأس علوم و آداب است و تلقیح کننده افهام. فرمود فکر ثاقب ادراک کننده آراء است و تفکر در مطالب واسطۀ سهولت آن. نرمی در سخن موجب محبت است و استدامۀ مودت و سعۀ خلق باعث خوشی عیش است و زائل کننده طپش و حسن سکوت سبب دوام هیبت است و برقرار بودن بزرگی و جلالت و سخن گفتن با متانت، واسطۀ ارتفاع شأن است و علو منزلت و انصاف در معاملات و کارها دلیل امانت است و سند دیانت. فرمود صفت عفاف موجب نیکی اعمال است و دارا بودن فضیلت ممد ریاست. و عدالت مقهورکننده دشمنان است و صفت حلم باعث ازدیاد یاران و رفق و مدارا با خلق، بنده کننده قلوب است. ایثار و بخشش در حق فقیران دلیل کرامت است و ایفای بوعد موجب ثبوت اخوت. فیلسوف در مرض موت وصیت فرمود که بنا کنید بر مزارمن بنای هشت گوشه ای را و بنویسید بر هر ضلع آن این کلمات هشت گانه را. شرح حال این حکیم در کتب مسلمین از همه بهتر در کتاب الفهرست ابن الندیم (صص 246-252) و تاریخ الحکمای ابن القفطی (صص 27-53) منعقد شده است. اینک ملخصی از ترجمه حال او را از سیرۀ ارسطو بقلم احمد لطفی السید از ارکان نهضت علمی مصر درین عصر که در ضمن دیباچه ای بر ترجمه خود از کتاب ((علم الاخلاق الی نیقوماخوس)) تصنیف ارسطو از روی تحقیقات معتبرۀ محققین ثقه تسوید کرده است اینجا نقل می کنیم: ارسطوطالس معروف بمعلم اول، یونانی نژاد بود و پدرش نیقوماخوس از پشت اسقلبیادس مادرش فایستیس یا فایستاس هم از پشت اسقلبیادس و هر دو از اهل شهر اسطاغیرا بوده اند که از مستعمرات یونان و بر ساحل دریا در شبه جزیره خلسیدقیا واقع و زبان آن یونانی بوده است، اجماع روات بر آن است که نیقوماخوس طبیب و دوست ملک آمنتاس دوم بوده و ظاهراً چند سالی پیش از 367 قبل از میلاد در گذشته است. ولادت ارسطو در سال اول المپیاد نود و نهم یعنی سال 384 قبل از میلاد بوده و بعد از شصت وسه سال عمر در سال سوم المپیاد صدوچهاردهمین وفات کرده است. ارسطو در خانه آمنتاس با کوچکترین پسر او فیلفس که قریب السن بدو بود، بزرگ شد و ازین صداقت بین ارسطو و فیلفس، اسکندر پسر فیلفس فایده برد. بعد از مرگ نیقوماخوس دوست او برقسانس أثرنی از ارسطو کفالت کرد تا چون در سال 367 قبل از میلاد بهفده سالگی رسید، در طلب علم به آثینا سفر کرد. گویا بقصد اینکه در آقاذیمیا بمحضر درس افلاطون حاضر شود و چون افلاطون درآن وقت در صقلیه بود، وی محتمل است که دروس بلاغت رادر خدمت ایسقراط شروع کرده باشد تا در 365 قبل از میلاد افلاطون بازگشت و ارسطو داخل آقاذیمیا شد. ارسطو درتمام عمر خود در سعۀ عیش بوده است. 20 سال در آقاذیمیا جزء طلبه بود و تا سال 347 که افلاطون درگذشت، ملازمت او می کرد. افلاطون نیز اعجاب شدیدی نسبت بدو داشته بحدی که او را ((عقل)) و ((نیک خوان)) (قرّاء) و ((عقل مدرسه)) مینامید و بر کوشش او در تحصیل ثنا میکرد تا جائی که گفت ((وی محتاج بلگام است نه بمهمیز)). پس از مرگ افلاطون ارسطو پیش دوست و رفیق درس خود، هرمیاس طاغیۀ اثرنوس وایسوس یعنی ملک آنجاها رفت واقامت کرد. چندی بعد ایرانیان هرمیاس را بتهمت خیانت کشتند، سپس ارسطو دختری فتیاس نام از اقربای نزدیک او را بزنی گرفت و ازو دختری آمد که او را بنام مادرش فتیاس نامید. و پس از مرگ این زن اول خود، دختری أربلیس نام را گرفت و از او پسری یافت که نیقوماخوس نامید. پس از آنکه ارسطو قریب سه سال در ایسوس گذرانید، بمیتلین رفت و ظاهراً درین مدت بجمع دستورهای مختلف امم یونان و بربر مشغول بود و از روی همین دستورهاست که کتاب خود را در سیاست تألیف کرد در سال 343 یا 342 قبل از میلاد دوست او فیلفّس پادشاه مقدونیه وی رابپیش خود برای تربیت فرزندش اسکندر که در آن موقع سیزده ساله بود، خواند و وی قبول کرده به مقدونیه رفت و مشغول تربیت اسکندر شد و تا سال 335 در آن سرزمین بود. آنگاه به آثینا بازگشت و آنجا مدرسه خود را بنام ((لوقیون)) در باغی متصل بمعبد افولون لوقی باز کرد و در سایۀ درختان این باغ قدم زنان با شاگردان خودمحاوره و گفتگو میکرد و از این جهت است که شاگردان ارسطو را مشّائین خوانده اند. ولی همین که شاگردان اوبسیار شدند از محاوره و اسلوب استفهامی که روش سقراط بوده است بناچار باید دست کشیده باشد و شک نیست که اسلوب تعلیمی ارسطو که عبارت از ایضاح باشد جز بندرت با محاوره وفق نمیدهد. چون عوائد مدرسه به اضافۀ عوائد شخصی ارسطو کافی برای ادارۀ مدرسه او نبوده، ناچار بدواً فیلفس و سپس اسکندر درین کار بدو کمک کرده اند، علاقۀ بین اسکندر و استادش ارسطوطالس برقراربود تا وقتی که اسکندر خواهرزادۀ ارسطو موسوم به کلیستین را که بملازمت اسکندر گذاشته بود، به اتهام این که در دسته بندی برای کشتن او داخل بوده با جمعی از اعوان خود بکشت و شک نیست که این حادثه اندکی رشتۀ دوستی ایشان را سست کرد. لکن ظاهراً بکلی نبرید، چون اسکندر بمرد و اثینیان بر خلاف مردم مقدونیه اجتماع کردند، ارسطو را که همیشه متهم بهواداری مقدونیه بود، مانند سقراط متهم بخروج از دین کردند و ارسطو بقول خود ((برای اینکه اهل آثینا جنایت دیگری بر فلسفه وارد نیاورند)) ، از آثینا هجرت کرد و مدرسه و مؤلفات خود را بخواهرزادۀ دیگرش ثاؤفرسطس واگذاشت و با خانوادۀ خود بشهر خلسیس در جزیره اوبی رفت در سال 323 قبل از میلاد و در تابستان همین سال بمرض معده بدانجا درگذشت. ابن الندیم و ابن ابی اصیبعه، وصیتنامه ای ازو که در موقع مرگ کرده از قول ((بطلمیوس غریب)) نقل کرده اند که در کتب محققین این عصر نشانی از آن نداده اند. در آن جا نیقانر پسر برقسانس سابق الذکر را بولایت و هم بهمسری دختر خود فتیاس وصیت کرده است. کتب ارسطو بسیار بوده و آنچه که امروز مانده نیز هر چند بسیار است نسبت بدانچه که از می-ان رفت-ه اندک است. (ترجمه مجتبی مینوی، در تعلیقات دی-وان ناص-رخس-رو، صص 645- 647). ارسطو در سال 384 قبل از میلاد در اسطاغیرا از بلاد مقدونیه متولد شد. خانوادۀ او یونانی و پدر وی طبیب بود و در هیجده سالگی در آتن به اکادمی درآمد و تا وفات افلاطون یعنی مدت بیست سال از شاگردان او بود. در سن چهل ویک سالگی بمعلمی اسکندر معروف تعیین گردیدو چند سالی بتربیت او اهتمام ورزید. سپس به آتن بازگشت در نزهتگاهی بیرون آن شهر موسوم به لوکایون بتعلیم پرداخت و لوکایون را فرانسویان لیسه گفته اند و به این واسطه بعضی اوقات حکمت ارسطو را حکمت لیسه میگویند. اما بیشتر معروف بحکمت مشاء است چه ارسطو تعلیم خود را در ضمن گردش افاضه می کرد پس پیروان او را مشائی میگویند و در یونانی این کلمه پریپاتیتکوس است. حوزۀ تدریس ارسطو تا زمان مرگ اسکندر در آتن دایربود. چون آتنیان از آن پادشاه دلخوش نبودند، بعد ازمرگ او ارسطو نتوانست در آتن بماند و مهاجرت کرد و سال بعد در سن شصت وسه سالگی درگذشت (322 قبل از میلاد). از ارسطو مصنفات بسیار بازمانده که جز از ریاضیات تقریباً جامع همه معلومات آن زمان است. اما ظاهراً آن کتب را بقصد این که آثار قلم او باشد ننوشته و چنین مینماید که غرضش ثبت و یادداشت مطالب بوده است و درباره بعضی از رسایل میتوان معتقد شد که تحریر شاگردان اوست. در هر حال ارسطو بنوشته های خود آراستگی ادبی نداده و شاعری نکرده است. اهل وجد و حال هم نبوده و جزقوه تعقل چیزی را در تحصیل علم دخیل نمیدانسته است. از این رو هم از آغاز با افلاطون اختلاف نظر و مشرب داشت. اما بر خلاف آنچه بعضی گفته اند از تجلیل و مهرورزی نسبت به استاد چیزی فرونمیگذاشت و افلاطون در مقام مقایسۀ شاگردان خود، ارسطو را عقل حوزۀ علمی میخواند. این قدر هست که در تحقیقات خویش از رد و ابطال رأی افلاطون در باب مثل و بعض امور دیگر خودداری نکرده و در این مقام میگفته است افلاطون را دوست میدارم اما بحقیقت بیش از افلاطون علاقه دارم. ارسطو بزرگترین محقق و متبحرترین حکماست و تدوین و تنظیم کننده علم و حکمت است. شعب و فنون علم را از یکدیگر متمایز ساخته و چنان منقّح کرده که نسبت به بعضی از آنها میتوان گفت واضع و موجد است. همه علوم و فنون را جزء حکمت میداند و فلسفه را منبسط بر همه اموری که ذهن انسان به آن اشتغال می یابد می کند و منقسم به سه قسمت میشمارد: صناعیات و عملیات و نظریات. صناعیات فنونی هستند که قواعد زیبائی را بدست میدهند و قوه خلاقیت را مکمل میسازند مثل شعر و خطابه و امثال آن. عملیات صلاح و فساد و نیک و بد و نافع و مضر را معلوم می کند و عبارت از اخلاق و سیاست مدن و تدبیر منزل میباشند. نظریات حقیقت را مکشوف میسازند و بر سه قسم منقسم میشوند حکمت سفلی که بحث در طبیعیات میکند، حکمت وسطی یعنی ریاضیات و حکمت اولی یعنی الهیات که اشرف اجزای حکمت و زبده و لب ّ آن است. ارسطو حصول علم را برای انسان ممکن و شرافت او را در همین میدانست و میگفت اختصاص و مزیت انسان به این است که بدون غرض و قصد، انتفاع طالب علم و معرفت است و بهمین جهت فنون علم هر چه از نفع و سود ظاهری دورتر باشند، شریفترند. چنانکه اشرف علوم حکمت نظری است که فائدۀدنیوی ندارد. مایه و بنیان کار ارسطو در کشف طریق تحصیل علم چنانکه سابقاً گفته ایم همان تحقیقات سقراط و افلاطون بود. ولیکن طبع
در یونانی: اریست تلس، حکیم مشهور یونانی ملقب بمعلم اول و پیشوای مشائین. نام این فیلسوف در فارسی و عربی بصور ذیل آمده است: ارسطو، آرسطو، ارسطوی، ارسطوطالیس، ارسطوطالس، ارسطاطالیس، ارسطاطلس، ارستطالیس، ارسطاطالس، ارسطالیس، رَسطالیس، ارسطا، ارسط. ابن الندیم در الفهرست آرد: اخبار ارسطالیس، معنی آن محب الحکمه است و گویند به معنی فاضل کامل است و نیز گویند یعنی التام الفاضل. ارسطالیس بن نیقوماخس بن ماخاون از ولد اسقلبیادس مخترع فن طب یونان بگفتۀ بطلیموس الغریب. و همو گوید: نام مادر او افسیطیاست که او نیز از نژاد اسقلبیادس است. مولد او شهر اسطاغاریا و پدر وی نیفوماخس طبیب فیلیبس ُ، فیلبُس پدر اسکندر بود. و او از شاگردان افلاطن است و بوحی در هیکل بوثیون او بحلقۀ شاگردان افلاطون پیوست و آنگاه که افلاطن به صقلیه رفت، ارسطو در دارالتعلیم خلیفۀ او گشت. او در سی سالگی به آموختن فلسفه آغازید... و در آخر روزگار اسکندر و گویند در اول سلطنت بطلیموس لاغوس به شصت و شش سالگی درگذشت و ثاوفرسطس خواهرزادۀ او بجای او بتعلیم در دارالتعلیم پرداخت. ترتیب کتب ارسطو: منطقیات، طبیعیات، الهیات، خلقیات. کتب منطقیات او هشت است: قاطیغوریاس و معنی آن مقولات است. باری ارمیناس و معنی آن عباره است. انالوطیقا و معنی آن تحلیل قیاس است. ابودقطیقا یا انالوطیقای ثانی و معنی آن برهان است. طوبیقا و معنی آن جدل است. سوفسطیقا و معنای آن مغالطه است. ریطوریقا و معنی آن خطابه است. بوطیقا و معنی آن شعر است. قاطیغوریاس: این کتاب را حنین بن اسحاق نقل کرده و فرفوریوس و اصطفن اسکندرانی و اللینس (اللیس، قفطی) و یحیی نحوی و امونیوس و ثامسطیوس و ثاوفرسطس و سنبلیقوس بشرح وتفسیر آن پرداخته اند. از ثاون نامی تفسیر این کتاب سریانی و عربی هست و از غریب تفاسیر این کتاب قطعه ای است که به املیخس نسبت کنند و شیخ ابوزکریا (یحیی بن عدی) گوید: ظاهراً این نسبت غلط است. چه من در تضاعیف کلام در همین تفسیر دیده ام که گوید. ((قال الاسکندر)) و شیخ ابوسلیمان گوید که او از ابوزکریا (یحیی بن عدی) نقل تفسیر اسکندر افرودیسی را بعربی بر قاطیغوریاس که قریب 300 ورقه است، درخواست و از کسانی که این کتاب را تفسیر کرده اند، ابونصر فارابی و ابوبشر متّی باشند و جماعتی از این کتاب مختصرات و جوامع مشجره و غیر مشجره کرده اند. از جمله ابن مقفع و ابن بهریز و کندی و اسحاق بن حنین و احمد بن طیب و رازی. باری ارمیناس: حنین نص ّ آنرا به سریانی و اسحاق بعربی آورده است. اسکندر را بر این کتاب تفسیری بوده که در دست نیست و از تفاسیر دیگر تفسیر یحیی النحوی و املیخس و فرفوریوس و جوامع اصطفن است و جالینوس را نیز بر آن تفسیری غریب (؟) است که در دست نیست و نیز قویری و متّی ابوبشر و فارابی و ثاوفرسطس را بر این کتاب تفسیر هست و از مختصرات این کتاب مختصر حنین و اسحاق و ابن المقفع و کندی و ابن بهریزو ثابت بن قره و احمد بن طیب و رازی است. انالوطیقا الأولی: ثیادورس آنرا بعربی نقل کرده و گویند نقل خویش بر حنین عرضه داشته و او اصلاح کرده است. و حنین قطعه ای از این کتاب را بسریانی برده و بقیه را اسحاق بسریانی کرده است. اسکندررا بر این کتاب تا اشکال الجمیله دو تفسیر است و یکی از آن دو کامل تر از دیگری است. و ثامسطیوس تمام دو مقاله را در سه مقاله تفسیر کرده و یحیی نحوی را تا اشکال جمیله بر انالوطیقای اولی شرحی است. وقویری رانیز تا ثلاثه الاشکال تفسیری است. و ابوبشر متّی دو مقاله را تماماً شرح کرده است و کندی را هم بر این کتاب تفسیری هست. ابودیقطیقا یا انالوطیقای ثانی: و آن دو مقاله است. قسمتی از آنرا حنین بسریانی ترجمه کرده و اسحاق تمام آنرا بسریانی برده. و متّی نقل سریانی اسحاق را بعربی نقل کرده است. ثامسطیوس را بر این کتاب شرحی تام است. اسکندر را نیز بر ابودیقطیقا شرحی است که یافت نشده است. و نیز یحیی را شرحی بر این کتاب هست. و ابویحیی مروزی را بر آن بحثی است. و نیز ابوبشر متّی و فارابی و کندی را ب-ر انالوطیقای ثانی شروحی است. طوبیقا: اسحاق این کتاب را بسریانی نقل کرده است و یحیی بن عدی نقل اسحاق را بعربی ترجمه کرده است و بار دیگر دمشقی هفت مقالۀ آنرا ترجمه کرده است و ابراهیم بن عبدالله مقالۀهشتم را نقل کرده و نقلی قدیمی نیز از آن بدست آمده است. یحیی بن عدی در اول تفسیر این کتاب میگوید: من تفسیر قدیمی بر این کتاب نیافته ام، مگر تفسیری که اسکندر از قسمتی از مقالۀ اولی کرده و نیز تفسیری که او بر مقالۀ پنجم و ششم و هفتم و هشتم دارد و نیز تفسیری که آمونیوس راست بر مقالۀ اولی و ثانیه و ثالثه و رابعه. پس اتکاء من در این تفسیر بر مستنبطات من از تفسیر اسکندر و امونیوس است و نیز عبارات نقلۀاین دو تفسیر را اصلاح کرده ام و این کتاب تفسیر یحیی نزدیک هزار ورقه است - انتهی. و شرح امونیوس بر چهار مقالۀ اول این کتاب است و اسکندر چهار مقالۀ آخررا شرح داده است و در مقالۀ هشتم تا موضع دوازدهم رسیده است و بقیه را ثامسطیوس تفسیر کرده است و فارابی را نیز بر این کتاب تفسیری است و نیز تفسیر مختصردیگری از او بر این کتاب است و متّی مقالۀ اولی راتفسیر کرده است و تفسیر امونیوس و اسکندر را اسحاق ترجمه کرده و ابوعثمان دمشقی را نیز ترجمه دیگری ازاین کتاب هست. سوفسطیقا یا حکمت مموّهه: ابن ناعمه و ابوبشرمتی آنرا بسریانی ترجمه کرده اند و یحیی بن عدی از تیوفیلی (ظاهراً از ترجمه سریانی تیوفیلی ؟!) بعربی نقل کرده است. قویری این کتاب را تفسیر کرده. و ابراهیم بن بکوس عشاری بطریق اصلاح نقل ابن ناعمه را بعربی آورده است. و کندی را بر این کتاب تفسیری است. و گفتند که در موصل تفسیری از اسکندر بکتاب سوفسطیقا بدست آمده است. ریطوریقا: عربی این کتاب بترجمه قدیم بدست آمده است. و گفته اند که آنرا اسحاق بعربی نقل کرده و نیز ابراهیم بن عبدالله آنرا ترجمه کرده و ابونصر فارابی تفسیرکرده است و آنرا بخط احمد بن الطیب دیدم و این کتاب نزدیک صدورقه بود بنقل قدیم. ابوطیقا: و معنی آن شعر است. این کتاب را ابوبشر متّی از سریانی بعربی نقل کرده و نیز یحیی بن عدی آنرا ترجمه کرده است و گویند ثامسطیوس را راجع به این کتاب کلام و بحثی بوده است و بعضی نیز نسبت آنرا به ثامسطیوس منحول دانند و کندی کتاب ابوطیقا را مختصر کرده است. کتاب سماع طبیعی: به تفسیر اسکندر افرودیسی و آن هشت مقاله است و محمد بن اسحاق بن ندیم گوید موجود از این تفسیر از نص کلام ارسطالیس مقالۀ اولی است در دو مقاله. و موجود از آن دو مقاله یک مقاله و قسمتی از مقالۀ دیگر است و آنرا ابو روح صابی ترجمه و یحیی بن عدی اصلاح کرده است. و مقالۀ دوم از نص کلام ارسطالیس در یک مقاله و آنراحنین از یونانی بسریانی ترجمه کرده است و یحیی بن عدی از سریانی بعربی آورده است. و مقالۀ سیم از نص کلام ارسطو بدست نیامده است. و مقالۀ چهارم را یحیی درسه مقاله تفسیر کرده و موجود از آن تفسیر مقالۀ اولی و ثانیه و قسمتی از ثالثه است تا مبحث زمان. و آنرا قسطا بن لوقا ترجمه کرده و ظاهراً آنکه در دستهاست ترجمه دمشقی است. و مقالۀ پنجم از کلام ارسطو در یک مقاله و آنرا قسطابن لوقا ترجمه کرده است. و مقالۀ ششم در یک مقاله و موجود از آن کمی بیشتر از نصف است. و مقالۀ هفتم در یک مقاله و آنرا قسطا ترجمه کرده و مقالۀ هشتم در مقالۀ واحده و موجود از آن چند ورقی است. و بر سماع طبیعی، یحیی نحوی اسکندرانی را تفسیریست. قسمت تعالیم آنرا قسطا ترجمه کرده و عبدالمسیح بن ناعمه جزء غیر تعالیم آنرا نقل کرده و ترجمه قسطا چهار مقاله است که نصف اول کتاب است و ترجمه ابن ناعمه تا نیمۀ دوم است که آن نیز چهار مقاله است. تفسیر فرفوریوس برای چهار مقالۀ اولی سماع طبیعی بدست آمده است. و آنرا بسیل ترجمه کرده و ابوبشر متّی را به سریانی تفسیری است تفسیر ثامسطیوس را، و قسمتی از مقالۀ اولی آن در دست است و احمد بن کرنیب قسمتی از مقالۀ اولی و قسمتی از مقالۀ چهارم را تا مبحث زمان تفسیر کرده است وثابت بن قره جزئی از مقالۀ اولی را شرح کرده و مقالۀ اولی این کتاب را ابراهیم بن الصلت ترجمه کرده و آنرا بخط یحیی بن عدی دیدم. و ابی الفرج بن قدامه را تفسیری است بر قسمتی از مقالۀ اولی سماع طبیعی. کتاب سماء والعالم: آن چهار مقاله است. ابن بطریق آنرا نقل و حُنین اصلاح کرده است. و ابوبشر متی جزئی از مقالۀ اولی را ترجمه کرده و اسکندر افرودیسی را شرحی است بر قسمتی از مقالۀ اولی این کتاب. و ثامسطیوس تمام کتاب را شرح کرده و آنرا یحیی بن عدی نقل یا نقلی از آن را اصلاح کرده است و مسائل شانزده گانه از این کتاب را نیز حنین اصلاح کرده است. و ابوزید بلخی شرحی بر صدر این کتاب بنام ابوجعفر خازن نوشته است. کتاب الکون و الفساد: این کتاب را حنین بسریانی و اسحاق بعربی نقل کرده اند و نیز دمشقی بنقل آن پرداخته و گویند ابن بکوس هم آنرا ترجمه کرده، اسکندر تمام کتاب را شرح کرده و متّی بعربی آورده و مقالۀ اولی آنرا قسطا بعربی ترجمه کرده و نیز به نقل اسطاث مقیدورس را بر آن شرحی است. و ابوبشر متّی نیز از آن نقلی دارد و آن نقل را ابوزکریا اصلاح کرده است و دو شرح دیگر کتاب کون و فساد بنام شرح کبیر و شرح صغیر، در این اواخر بدست آمد. یحیی نحوی نیز شرح تامی از این کتاب دارد وعربی آن بخوبی سریانی نیست. آثارالعلویه: مقیدورس را بر آن شرحی مبسوط است و آنرا ابوبشر متّی بعربی ترجمه کرده و طبری را بر آن تعلیقه ای است و اسکندر را بر آن شرح دیگری است که باز بعربی نقل کرده اند. لکن بسریانی ترجمه نشده و یحیی بن عدی بعدها آنرا از سریانی بعربی نقل کرده است (؟) کتاب النفس: و آن سه مقاله است و تمام آن را حنین به سریانی نقل کرده است و اسحاق نیز جز قسمت کمی از آن مابقی را نقل کرده و همو بار دیگر نقل تامی از آن دارد بهتر از نقل اول و ثامسطیوس بالتمام آنرا شرح کرده، بدین ترتیب که مقالۀ اول آن را در دو مقاله شرح کرده است و دوم را در دو مقاله و سوم را در سه مقاله. و مقیدورس را تفسیری است بر این کتاب بسریانی و ابن ندیم گوید من آنرا بخط یحیی بن عدی خواندم و نیز تفسیری جید از این کتاب است به سریانی منسوب به سنبلیقیوس و اثاوالیس آن تفسیر را اصلاح کرده است و عربی آن نیز دیده شده است و اسکندرانیین را تلخیصی است از کتاب النفس، قریب صد ورقه و ابن البطریق را جوامعی است ازاین کتاب و اسحاق گوید این کتاب را بعربی از نسخۀ سقیم نقل کردم و پس از سی سال نسخۀ دیگری یافتم در نهایت جودت و ترجمه اول خود را با آن مقابله و تصحیح کردم و این نسخه شرح ثامسطیوس است. کتاب الحس ّ و المحسوس: و آن دو مقاله است. نقلی از این کتاب که مورد وثوق باشد شناخته نشد و در جائی هم ذکر آن نرفته است و فقطگفته اند که طبری اندکی از نقل ابی بشر متّی بن یونس را تعلیقه کرده است. کتاب الحیوان: و آن نوزده مقاله است. و آنرا ابن البطریق بعربی نقل کرده و نقل سریانی قدیمی نیز از آن یافت میشود که بهتر از ترجمه عربی است. و نیقولاوس را اختصاری از این کتاب هست. وابوعلی بن زرعه بنقل و تصحیح آن بعربی آغاز کرده است. کتاب الحروف:و آنرا الهیات نیز گویند و ترتیب این کتاب بر ترتیب حروف یونانی است و اول آن الف صغری است و آنرا اسحاق نقل کرده است و تا حرف مو از این کتاب موجود است و حرف مو را ابوزکریا یحیی بن عدی نقل کرده است و حرف نو نیز بتفسیر اسکندر دیده شده است و اسطاث تمام این حروف را برای کندی ترجمه کرده و مقالۀ لام را بتفسیر اسکندر ابوبشرمتّی بعربی نقل کرده و این یازدهمین حرف یونانی است و حنین بن اسحاق این مقاله را بسریانی ترجمه کرده و ثامسطیوس را تفسیری است بر مقالۀ لام و ابوبشرمتّی این مقاله را بتفسیر ثامسطیوس و نیز شملی (؟) مقالۀ مزبور را نقل کرده اند و چند مقالۀ دیگر از این کتاب را اسحاق بن حنین ترجمه کرده است و سوریانوس مقالۀ باء را تفسیر کرده و بعربی نیز نقل شده است. ابن الندیم گوید نام این نقل عربی را بخط یحیی بن عدی در فهرست کتب او دیدم و از کتب ارسطو کتابهای ذیل است که در فهرست کتب بخط یحیی بن عدی دیده ام: کتاب الاخلاق در دوازده مقاله. فرفوریوس آنرا تفسیر کرده و آنرا اسحاق بن حنین ترجمه کرده است. و نزد ابی زکریا بخط اسحاق بن حنین چند مقاله از آن بود به تفسیر ثامسطیوس. کتاب المرآت و آنرا حجاج بن مطر ترجمه کرده و اثولوجیا که کندی را برآن تفسیری است. (الفهرست ابن الندیم چ مصر صص 345-352). و نیز ابن الندیم آرد:کتاب منحول الفراسه لارسطالیس. شمس الدین محمد بن محمودشهرزوری در نزههالارواح آرد: اخبار ارسطوطالیس بن نیقوماخس، حکیم ابونصر فارابی فرمود که در جلالت قدر و عظمت جاه و منزلت حکیم ارسطوطالیس همین قدر کافی است که واضع علم منطق و کامل کننده آن است. رسید مقام و مرتبه اش به جائی که عقول بشر در آن حیران است و صاحبان عقل سلیم و ذهن مستقیم مرهون منت آن حکیم بزرگ میباشند. ارسطوطالیس آنچه را که تصنیف کرده از فکر و قریحه خود اوست که تا کنون کسی نتوانسته خدشه ای بر او وارد آورد و یا نقصانی در کلام او بیابد. لهذا متأخرین عموماً مرهون آراء و عقاید آن فیلسوف عظیم الشأن میباشند. ابوسلیمان منطقی سجستانی حکمت ارسطوطالیس را علم اصالهالرأی نامیده و می گفت اگر نبود تألیفی برای آن حکیم مگر همان تعریفی که برای انسان کرده است کافی بود برای علو شأن و بلندی قدرش. ارسطو بلغت یونانی بمعنی کامل و فاضل است و معنی نیقوماخس مجاهدو قاهر میباشد. نیقوماخس در علم طب مقامی رفیع داشته و طبیب مخصوص ((امنطاس)) جد اسکندر بوده. ارسطو درشهر اسطاجیرا متولد شده، نسبش منتهی میگردد به اسقلیبیوس که از جملۀ انساب شریفه و سلالۀ رفیعۀ یونان است. چون بسن هشت سالگی رسید پدرش او را بشهر آتن برد که معروف به مدینهالحکما بود و سپردش به معلمی که در علم بلاغت و فصاحت سرآمد ابناء آن عصر محسوب میشد. ارسطو مدت 9 سال مشغول علم ادب گردید که یونانیان آن را علم محیط مینامیدند، بواسطۀ احتیاج عموم مردم به آن علم و بعلاوه مقدمه بوده است برای رسیدن به علم حکمت. ولکن جمعی از فلاسفه علم نحو را تخطئه می کردندو اساتید آنرا معلم کودکان میگفتند و شعرا را صاحبان اباطیل و دروغ زن نام نهاده و بلغا را ارباب تکلف وجدال و مراء می خواندند. چون سخنان آنها به سمع فیلسوف رسید، از طرف ادباء و بلغاء دفاع کرد و اقامۀ دلیل بر رد آنهاکرد و فرمود نیست بی نیازی برای حکیم ازعلم ادباء، زیرا که علم منطق آلت است برای علم آنها. فضل انسان بر سایر بهائم به نطق است. پس شایسته تر به انسانیت بلیغترین مردم است در سخن گفتن و اختیار کردن الفاظ مناسب بر حسب مقام و چون حکمت، اشرف چیزهاست ناچار باید آنرا به بهترین الفاظ و نیکوترین عبارات ادا کرد تا در قلوب تشنگان حکمت و طالبین معرفت بهتر راسخ و متمکن گردد و آن معانی لطیف و رموزات شریف به نیکوترین لفظی ادا شود تا بر شنونده اشتباهی عارض نگردد و مفهوم آن مطالب عالی فاسد نشود و غرض متکلم از میان نرود. همین که ارسطو از علوم بلاغت و لغت فراغت حاصل کرد و راغب به تحصیل علوم حکمیه گردید، چون مجلس تدریس در آتن منحصر به افلاطون بود، ارسطو بمحضر فیلسوف الهی حاضر گردید و در خدمت او مشغول به استفاده شد و مدت بیست سال از آن محضر شریف کسب فیض می کرد. افلاطون چون هوش و استعداد شاگرد جدید خود را استنباط کرد، خودش متصدّی تعلیم او گردید و بدیگر شاگردان مفوّض نفرمود. افلاطون در سفر دوم که خواست به جزیره صقلیه مسافرت کند، ارسطو را نائب خود قرار داد ولیکن بعد از وفات افلاطون، ارسطو مکانی را برای تدریس خود انتخاب کرد موسوم به لوقیون و مکان آقاذیمیا که مخصوص تعلیم افلاطون بود، به اکسانوقراطیس که شاگرد قدیمی او بود، مفوّض گردید. این طایفه همان طوری که از پیش اشاره شد موسوم به مشّائیین شدند و بواسطۀ آنکه تعلیم و تعلم آنان بیشتر در حال حرکت و مشی بود. ارسطو که پس از افلاطون بساط علم و افاده را گسترانیده بود و جمع کثیری از مجلس تعلیمش استفاده میکردند، چون شهرت نام او خطۀ یونان را فراگرفت و آوازۀ او بگوش فیلیبوس پادشاه مقدونیه رسید، حکیم را برای تعلیم و تربیت پسر خود اسکندر به مقدونیه طلب داشت. ارسطو به مقدونیه مسافرت و بشغل مرجوع مبادرت کرد. اسکندر از محضر فیلسوف استفادۀ علوم می کرد تا موقعی که بطرف آسیا سفر کرد. ارسطو بفراغت بال مشغول به تصنیف کتب و اشاعۀ علم گردید. اسکندر غالب اوقات ازتحف و هدایای بلاد مفتوحه برای او میفرستاد مخصوصاً از نباتات و حیواناتی که در بلاد یونان موجود نبود. مینویسند همین اشیاء مرسولۀ اسکندر سبب تکمیل علم طبیعی معلم گردید. پس از این که اسکندر از دنیا رحلت کرد، ارسطو مجدداً به آتن مراجعت کرد و مدت ده سال مشغول تعلیم و تدریس بود تا آنکه یکی از رؤسای کهنه که متوغّل در شهوات حیوانی و در میان عوام شهرت کاذبی پیدا کرده بود، در صدد ایذاء و تخطئۀ حکیم برآمد و گفت این شخص به خداوندان کافر است و به بتها سجده نمیکند. ارسطو واقعۀ سقراط را متذکر شده از آتن مهاجرت کرد. پس از آن طولی نکشید که در سن 68 سالگی برحمت الهی پیوست. ارسطو در موقع سلطنت اسکندر آنچه که توانست به فقرا و ضعفا دستگیری کرد و در اصلاح امور مردم و اعانت به ستمدیدگان و بیوه زنان جهد وافی و جد کافی میفرمود و در اشاعۀ علم و افادۀ فنون، دقیقه ای کوتاهی نورزید و شهر اسطاجیرا را که وطن اصلی او بود، تعمیر و مرمت کرد و بناهای تاریخی آن را تجدید کرد. از این جهت در نزد اهالی آن بسیار عزیز و محترم گردید. مردم آن دیار او را بنظر بزرگی و حشمت می نگریستند. پس از فوت ارسطو هم نعش او را به اسطاجیرا انتقال دادند و در موضعی معروف به ارسطالیسی مدفون کردند واین مکان را محل اجتماع خود قرار دادند که در موقع مشاورت و حدوث وقایع عمده در آنجا جمع میشدند و از روح کثیرالفتوح آن حکیم استمداد می کردند و مسائل مشکله و مطالب معضله را در آن مکان شریف مطرح می کردند تاحل آن مسائل برای ایشان آسان گردد و معتقد بودند که خاصیت آن مکان برای تزکیۀ نفوس و تصفیۀ عقول و تلطیف روح بهترین علاجی است و نیکوترین دوائی. پس از فوت ارسطو پسرخالۀ او موسوم به ثاوفرسطس بجای او نشست و وارث علم او گردید و دو تن دیگر از شاگردان مبرز فیلسوف که مسمی به اومینوس و اسخولوس بودند با او معاونت میکردند و تصنیفات حکیم رسطالیس را تفسیر و تأویل می کردند. ارسطوطالیس بعد از وفاتش ترکۀ فراوانی از خود باقی گذاشت. از قبیل کنیز و بنده و سایر اموال منقول و غیر منقول و شاگرد دیگر خود موسوم به بطیطرس را وصی در اموال خود کرد. ارسطو حکیمی بود خوش محاوره و نیکوسخن و متواضع. قوی و ضعیف در نظر او یکسان نسبت به بزرگ و کوچک فروتن و خلیق و در اعانت به دوستان و یاران ساعی و در همراهی با فقیران و ضعیفان ضرب المثل. ارباب سیر در شمائل او نوشته اند که سفیداندام و نیکوقامت بوده با استخوان بندی محکم، لحیه اش تُنُک و چشمهایش صغیر و شهلا و بینی کشیده و دهان کوچک داشته و سینۀ عریض. هنگامی که اصحاب با او نبودند سریع حرکت می کرد. ولیکن در موقعی که یاران و شاگردان با او بودند به تأنی سیر میکرد و غالب اوقات ملازم با کتاب بود و در وقت سؤال شاگردان سکوت اختیار می کرد و هنگام مبادرت بجواب ملایم و با تأمل سخن میگفت. ارسطو غالب اوقات بتنهائی در بیابانها بسر می برد و در کنار جویها و نهرها می نشست و مشغول تألیف و تصنیف بود و به الحان موسیقی اشتیاق فراوان داشت. در لباس و خوراک و نکاح، حد اعتدال را پیروی می کرد و از مراء و جدال و عناد گریزان بود و غالب اوقات در دست او آلات نجوم و ساعات بود. آداب ارسطوطالیس حکیم:او فرمود امرکننده به خیر نیست سعادتمندتر از اطاعت کننده به او و نه معلم اولی به سعادت از متعلم. فرمود نیست چیزی اصلح بحال عامه از ولی امر صالح. نسبت والی به رعیت نسبت سر است به بدن و یا آنکه نسبت روح است به جسد همان طوری که اگر روح نباشد جسد مردار گنده است، نبودن سلطان هم باعث پریشانی امور رعیت و اختلال حال مملکت خواهد شد. فرمود حذر کن از حرص بدنیازیرا که دنیا خانه بلاست و منزل فنا. آنچه که اصلاح کننده تو و اصلاح کننده بدن تو است زهد و پرهیزکاری است. و زهد حاصل نمیشود مگر بواسطۀ یقین به آخرت و روز واپسین و علامت یقین، صبر بر بلاست و تحمل کردن بر مصائب و این حالت حاصل نمیگردد برای انسان مگر بتفکر. پس هرگاه فکر کردی مییابی که سزاوار نیست برای تو عزیز داشتن دنیا و خوار داشتن امر آخرت را. فرمود طلب کن استغنا و بی نیازی از دنیا را به قناعت زیرا آنچه که مستغنی میسازد انسان را قناعت است نه مال. معامله مکن با مردم آنچه را که کراهت داری با تو معامله کنند. از شهوات نفسانی احتراز کن. کینه و حسد را از دل بیرون کن و قلبت را بصفات حسنه مزین ساز و از آمال و آرزو پاک کن زیرا که آرزو سیاه کننده دل است و اعراض دهنده ای از معاد است و آنچه که باید متذکر شوی وشیوۀ خویش قرار دهی آن است که بدانی احدی خالی از لغزش نیست و چون علم به این مطلب پیدا کردی خاموش میشود غضب تو و زیاد میگردد حلم تو و برطرف میگردد شهوات تو و تقویت مییابد عقل تو، زیرا که شهوت فاسدکننده عقل است و تباه کننده رأی و معیب می نماید عرض ترا و بازدارنده است تو را از اعمال خیر و افعال نیکو و می کشاند تو را به جادۀ هلاکت و سرمنزل ابتلا و ندامت. فرمود باطل مساز عمر خود را در کارهای غیر نافع وتلف مکن مالت را در راه غیر حق و کوشش کن در حفظ و نگاهداری آنچه که برای تو مهیا گردیده. مشغول مساز نفس خود را بکارهای لغو بلکه ملازم شو مجالست با علما و استفاده از حکمت و معرفت را. عدل میزان الهی است میان بندگان تا گرفته شود حق ضعیف از قوی و پیدا آید محق از مبطل. پس هر که نابود سازد میزان الهی را او نادان ترین مردم است. من طلب کننده ام علم را برای آنچه که جهلش برای انسان شایسته نیست و گرنه رسیدن به انتهای آن و استیلای بمراتب آن امری است غیرممکن و محال. حکمت آئینۀ نفوس است و ممیز حق از باطل و کسی که نباشد حکیم میباشد همیشه سقیم. بدن ظرف نفس نیست بلکه نفس ظرف و نگاهدارندۀ بدن است. زیرا که نفس اوسع و ابسط است نسبت ببدن. فرمود سخاوت بخشش مال است به مستحقین در وقت حاجت بمقدار توانائی و هر کس تجاوز از آن کند او را سخی نباید نامید بلکه مبذّر است و تبذیر در مال از اوصاف نکوهیده است نه حمیده. مصلح نفوس و مرآت عقول و مدبر امور حکمت است و بواسطۀ او زائل میشود مکروهات و عزیز میگردد محبوبات. پس چه قدر نیکوست رأی آن کسی که سعی کننده است در طلب حکمت. طلب کن آن بی نیازی را که فانی نمیگردد و حیاتی را که تغییر نمی یابد و مالی که زائل نمیشود و بقائی که اضمحلال در او نیست. اصلاح کن نفس خود را تا متابعت کننده باشند تو را مردم و بجا آر رأفت و محبت و رحمت خود را در موردی که صلاحیت دارد برای مهربانی کردن نه در جائی که مستحق عقوبت باشد. زیرا که رحمت در غیر مورد فاسدکننده خلق است و زائل کننده خلق. مهیا کن نفس رابرای بجا آوردن مستحبات، زیرا که کمال پرهیزکاری دراوست. در یکی از مکتوبات خود به اسکندر مینویسد بدان که دنیا دو روز است، یک روز بنفع تو است و دیگری به ضرر تو. اما آنچه که راجع به منفعت تو است رسیده است بتو با وجود ضعف تو، اما آنچه که راجع به ضرر تو است نمی توانی که دفع نمائی آنرا به قوت خود. عقیم است مادر ایام که بیاورد مثال من فرزندی. من تصفیه کردم بواسطۀ حکمت، طبیعت خود را و ثابت و برقرار کردم او را به کمترین دلیلی و دانا گردیدم به کمترین اشتغالی علوم بسیاری را. طفلی از اسکندر فوت شد، حکیم برای تسلیت و تعزیت بر او وارد گردید، فرمود اندوهناک بودن برای چیزی که نیست چاره ای برای رفع آن، از قلت عقل است و ضعف نفس. دنیا را وقایۀ آخرت قرار ده نه آنکه آخرت را نگاهدارندۀ دنیا تصور کنی. احسان کن در حق کسانی که متّصفند به زهد و تقوی و مجالست کن بااشخاصی که مشهورند به ورع و پارسائی و بجا آر حوائج محتاجان را تا در عداد نیکان محسوب شوی. طلب کنید دنیا را برای اصلاح آخرت و طلب نکنید برای نفس خود دنیا، زیرا که کم است درنگ شما در آن و سریع است انتقال شما از آن. ماندن من در دنیا از روی کراهت است و رغبت من بیشتر بسوی آخرت. از خداوند تعالی مدد میطلبم که مرا از هوسات دنیوی مصون دارد و از اهل آن محفوظ. هر کس که مرگ را در نظر خود مجسم دارد، از اصلاح نفس غفلت نمی ورزد و پیرامون عیوب مردم نمیگردد آن کس که تکبر را پیشه کند، مردم ذلت او را طالبند و هر آن کس که مردم را سرزنش کند، در انظار خفیف و زبون است و سلطانی که با سوقه منازعه میکند، زایل میکند هیبت و بزرگی خود را و کسی که در دوستی دنیا اسراف ورزد همیشه فقیر است و کسی که قناعت کند می میرد در حالتی که بی نیاز است و کسی که شراب خوارگی را پیشۀ خود نماید، از جملۀ اوباش و اراذل ناس است. حاجت نزد دونان بردن مردن اصغر است. کسی که برای انجام عمل خیر قادر نیست، پس شایسته است که مرتکب قبیح هم نشود. پرسیدند سالم ترین چیزها برای انسان کدام است ؟ گفت: سکوت کردن. گفتند: اختصار در کلام چیست ؟ گفت: درنوردیدن معانی. فضیلت به ادب است نه بحسب و نسب. فرمود نمیدانم، نصف علم است و سرعت در سخن موجب لغزش و ریاضت باعث حدّت ذهن و تیزی هوش است. مجالست با احمق عذاب روح است. فزونی علم بر عقل وبال است. شناسائی نفس موجب عزت اوست و عدم معرفت باعث ذلت. حکمت باعث خیر دنیا است وموجب رستگاری عقبی. گفتند: کدام قلب است که معرض ازحکمت است ؟ گفت: آن قلبی که مقبل بدنیا است. معاشرت با آنکه نشناخته است قدر نفس خود را مهلک است و مجالست با آنکه شناخته، موجب خوشی عیش و سعادت ابدی است. گفتند: بلاغت چیست ؟ گفت: قلت در اختصار و صواب در سرعت جواب. فیلسوف مزرعه ای داشت که حیازت او را بدیگری واگذاشت. کسی گفت: چرا خود متحمل نشدی و دیگری را متصدی کردی ؟ گفت: تفویض مزرعه بدیگری موجب فناء آن نیست و اما تحمل من این کار را خودم، موجب ترک ادب نفس است و برای حکیم شایسته نیست. به اسکندر گفت: جمال برای صاحبش مضر است ولیکن برای نظرکنندگان نافع است. قلوبی که از حکمت منتفع نمیشوند، قلوب طالبین دنیا است. معلم به یکی از شاگردان گفت: با کسانی که قدر نفس خود را نمی شناسند، معاشرت مکن و مجالست کن با کسانی که میشناسند مقدار نفس خویش را. یکی از رؤسای آتن به ارسطو گفت: شنیده ام که در غیاب من سخنان ناشایسته گفته ای. فیلسوف گفت: هنوز نرسیده است مقام تو به آن مرتبه که من در حق تو گمان صفاتی برم که بواسطۀ آن صفات رشک ورزم. گفت: کدامند آن صفات ؟ گفت: یا علمی باشد که من در آن اعمال فکر کنم و یا لذتی که نفس خود را به آن آسوده کنم و یا عمل صالحی که نفس من به او اقبال کند و چون تو خالی از این اوصافی، پس جهتی در آن متصور نیست که حسد برم و کینه ورزم و سخن ناشایست گویم. حکیم انسان ضعیف الاندامی را دید که در خوردن افراط میکند به گمان آنکه پرخوردن موجب فربهی است. گفت: زیادتی قوّت بزیادتی خوردن نیست بلکه منوط است به آن مقدار که طبیعت او را می پذیرد. روزی فیلسوف طرح مسئله ای کرد و توضیحات لازم در اطراف آن بیان فرمود. پس از آن به یکی از شاگردان گفت: آنچه را که گفتم فهم کردی ؟ گفت: بلی شنیدم و فهمیدم. فیلسوف فرمود: من در تو آثار فهم نمی بینم، زیرا که دلیل فهمیدن مخاطب ظهور انبساط است و من این حالت در تو مشاهده نمیکنم. عجب است از حال آن کسی که وجودش خیر نیست و حال آنکه از گفتن غیر که او خیر است خشنود میگردد و عجب است از حال آنکه شری در او نیست و اما بگفتن غیر که فلان دارای صفت شر است غضب می کند. روزی ابرخس سؤال کرد که برای طالبین حکمت پیش از شروع آن چه چیز واجب است که فراگرفته باشند. فرمود: برای طالبین حکمت لازم است که در اول وهله طلب کنند علم نفس را. گفت: طلب کردن آن به چه چیز ممکن است ؟ گفت: بقوت خود نفس. ابرخس گفت قوت نفس چیست ؟ گفت: همان قوه ای که تو از من سؤال از نفس میکنی. گفت: چگونه ممکن است که چیزی از غیر خود سؤال از خود کند؟ گفت: مثال سؤال کردن مریض از طبیب از ذات خویش و مثال پرسش کردن کور از غیر از رنگ خود. گفت: مگر نفس از بینائی خود کور است وحال آنکه شما فرمودید که نفس ام ّالحکمه است. فرمود:بلی زمانی که نفس دارای حکمت نشد کور است و نمی شناسد خود را و نه غیر خود را همان طوری که انسان بینا با نبودن چراغ در تاریکی نه خود را می بیند و نه اطراف خود را. استغنای تو از چیزی نیکوتر است از بی نیازی تو بواسطۀ او. سعادت الهی برای نفس انسانی محتاج است به اعمال نیکو که خارجند از ذات او و این اعمال بجا آورده نمیشود و انجام نمیگیرد مگر بواسطۀ بدن. پس نفس در این عالم مادی مفتقر است به بدن و از این جهت است که ابراز فضیلت و شرافت برای حکمت منوط است بمملکت بدن. فرمود علامت دوستی خدای تعالی بجا آوردن عبادت و بکار بردن عدالت و انجام دادن اعمال خیر از روی فضیلت و شرافت است. کسی که دوستدار خدای تعالی شد و دوستدار عقل و فضائل گردید، محترم میدارد او را خدای تعالی و احسان میکند در حق او. لئیمان از جهت جسم صابرند و کریمان از جهت نفس. زیرا که تحمل بر مشقات و صبر کردن بر تعذیبات و قوی بودن برای اعمال سخت و بردن بارهای گران، ممدوح نیست بجهت آنکه این نوع اعمال از صفات حیوانی است نه انسانی. و اما آنچه که ممدوح است ترک شهوات نفسانی و مجاهده با وساوس شیطانی و اختیار طریقۀ عقلانی و راه رحمانی است. مثل نادان مثل غریق است. تو نصیحت کن او را ولیکن به او نزدیک مشو. چه اگر نجات یافت منفعت بردی و اگر هلاک شد دیگر تورا بسوی هلاکت نکشانیده است. اکتفا کردن به کمی دانش دلیل پستی همت است، زیرا که نمیداند از چه دوری جوید و چه چیز شایستۀ او است که بجا آرد. بیشتر مردمان ظالم و شرور متصفند به این صفت لهذا از حق گریزانندو بسوی باطل مایلند. زیاده روی در مدح کسی و یا مذمت او دلیل حماقت است. لازم است برای طلاب علم و معرفت پیش از شروع در آن بکوشند در تصفیۀ نفس خود و برطرف سازند صفات رذیله را و متحمل گردند به اوصاف فضیلت تا از علم خود منتفع گردند و نتیجۀ دانش را دریابند وگرنه علم آنان وبال خواهد شد. فرمود از سخنان استادمن افلاطون یکی آن بود که میگفت حکمت رأس علوم و آداب است و تلقیح کننده افهام. فرمود فکر ثاقب ادراک کننده آراء است و تفکر در مطالب واسطۀ سهولت آن. نرمی در سخن موجب محبت است و استدامۀ مودت و سعۀ خلق باعث خوشی عیش است و زائل کننده طپش و حسن سکوت سبب دوام هیبت است و برقرار بودن بزرگی و جلالت و سخن گفتن با متانت، واسطۀ ارتفاع شأن است و علو منزلت و انصاف در معاملات و کارها دلیل امانت است و سند دیانت. فرمود صفت عفاف موجب نیکی اعمال است و دارا بودن فضیلت ممد ریاست. و عدالت مقهورکننده دشمنان است و صفت حلم باعث ازدیاد یاران و رفق و مدارا با خلق، بنده کننده قلوب است. ایثار و بخشش در حق فقیران دلیل کرامت است و ایفای بوعد موجب ثبوت اخوت. فیلسوف در مرض موت وصیت فرمود که بنا کنید بر مزارمن بنای هشت گوشه ای را و بنویسید بر هر ضلع آن این کلمات هشت گانه را. شرح حال این حکیم در کتب مسلمین از همه بهتر در کتاب الفهرست ابن الندیم (صص 246-252) و تاریخ الحکمای ابن القفطی (صص 27-53) منعقد شده است. اینک ملخصی از ترجمه حال او را از سیرۀ ارسطو بقلم احمد لطفی السید از ارکان نهضت علمی مصر درین عصر که در ضمن دیباچه ای بر ترجمه خود از کتاب ((علم الاخلاق الی نیقوماخوس)) تصنیف ارسطو از روی تحقیقات معتبرۀ محققین ثقه تسوید کرده است اینجا نقل می کنیم: ارسطوطالس معروف بمعلم اول، یونانی نژاد بود و پدرش نیقوماخوس از پشت اسقلبیادس مادرش فایستیس یا فایستاس هم از پشت اسقلبیادس و هر دو از اهل شهر اسطاغیرا بوده اند که از مستعمرات یونان و بر ساحل دریا در شبه جزیره خلسیدقیا واقع و زبان آن یونانی بوده است، اجماع روات بر آن است که نیقوماخوس طبیب و دوست ملک آمنتاس دوم بوده و ظاهراً چند سالی پیش از 367 قبل از میلاد در گذشته است. ولادت ارسطو در سال اول المپیاد نود و نهم یعنی سال 384 قبل از میلاد بوده و بعد از شصت وسه سال عمر در سال سوم المپیاد صدوچهاردهمین وفات کرده است. ارسطو در خانه آمنتاس با کوچکترین پسر او فیلفس که قریب السن بدو بود، بزرگ شد و ازین صداقت بین ارسطو و فیلفس، اسکندر پسر فیلفس فایده برد. بعد از مرگ نیقوماخوس دوست او برقسانس أثرنی از ارسطو کفالت کرد تا چون در سال 367 قبل از میلاد بهفده سالگی رسید، در طلب علم به آثینا سفر کرد. گویا بقصد اینکه در آقاذیمیا بمحضر درس افلاطون حاضر شود و چون افلاطون درآن وقت در صقلیه بود، وی محتمل است که دروس بلاغت رادر خدمت ایسقراط شروع کرده باشد تا در 365 قبل از میلاد افلاطون بازگشت و ارسطو داخل آقاذیمیا شد. ارسطو درتمام عمر خود در سعۀ عیش بوده است. 20 سال در آقاذیمیا جزء طلبه بود و تا سال 347 که افلاطون درگذشت، ملازمت او می کرد. افلاطون نیز اعجاب شدیدی نسبت بدو داشته بحدی که او را ((عقل)) و ((نیک خوان)) (قَرّاء) و ((عقل مدرسه)) مینامید و بر کوشش او در تحصیل ثنا میکرد تا جائی که گفت ((وی محتاج بلگام است نه بمهمیز)). پس از مرگ افلاطون ارسطو پیش دوست و رفیق درس خود، هرمیاس طاغیۀ اثرنوس وایسوس یعنی ملک آنجاها رفت واقامت کرد. چندی بعد ایرانیان هرمیاس را بتهمت خیانت کشتند، سپس ارسطو دختری فتیاس نام از اقربای نزدیک او را بزنی گرفت و ازو دختری آمد که او را بنام مادرش فتیاس نامید. و پس از مرگ این زن اول خود، دختری أربلیس نام را گرفت و از او پسری یافت که نیقوماخوس نامید. پس از آنکه ارسطو قریب سه سال در ایسوس گذرانید، بمیتلین رفت و ظاهراً درین مدت بجمع دستورهای مختلف امم یونان و بربر مشغول بود و از روی همین دستورهاست که کتاب خود را در سیاست تألیف کرد در سال 343 یا 342 قبل از میلاد دوست او فیلفّس پادشاه مقدونیه وی رابپیش خود برای تربیت فرزندش اسکندر که در آن موقع سیزده ساله بود، خواند و وی قبول کرده به مقدونیه رفت و مشغول تربیت اسکندر شد و تا سال 335 در آن سرزمین بود. آنگاه به آثینا بازگشت و آنجا مدرسه خود را بنام ((لوقیون)) در باغی متصل بمعبد افولون لوقی باز کرد و در سایۀ درختان این باغ قدم زنان با شاگردان خودمحاوره و گفتگو میکرد و از این جهت است که شاگردان ارسطو را مشّائین خوانده اند. ولی همین که شاگردان اوبسیار شدند از محاوره و اسلوب استفهامی که روش سقراط بوده است بناچار باید دست کشیده باشد و شک نیست که اسلوب تعلیمی ارسطو که عبارت از ایضاح باشد جز بندرت با محاوره وفق نمیدهد. چون عوائد مدرسه به اضافۀ عوائد شخصی ارسطو کافی برای ادارۀ مدرسه او نبوده، ناچار بدواً فیلفس و سپس اسکندر درین کار بدو کمک کرده اند، علاقۀ بین اسکندر و استادش ارسطوطالس برقراربود تا وقتی که اسکندر خواهرزادۀ ارسطو موسوم به کلیستین را که بملازمت اسکندر گذاشته بود، به اتهام این که در دسته بندی برای کشتن او داخل بوده با جمعی از اعوان خود بکشت و شک نیست که این حادثه اندکی رشتۀ دوستی ایشان را سست کرد. لکن ظاهراً بکلی نبرید، چون اسکندر بمرد و اثینیان بر خلاف مردم مقدونیه اجتماع کردند، ارسطو را که همیشه متهم بهواداری مقدونیه بود، مانند سقراط متهم بخروج از دین کردند و ارسطو بقول خود ((برای اینکه اهل آثینا جنایت دیگری بر فلسفه وارد نیاورند)) ، از آثینا هجرت کرد و مدرسه و مؤلفات خود را بخواهرزادۀ دیگرش ثاؤفرسطس واگذاشت و با خانوادۀ خود بشهر خلسیس در جزیره اوبی رفت در سال 323 قبل از میلاد و در تابستان همین سال بمرض معده بدانجا درگذشت. ابن الندیم و ابن ابی اصیبعه، وصیتنامه ای ازو که در موقع مرگ کرده از قول ((بطلمیوس غریب)) نقل کرده اند که در کتب محققین این عصر نشانی از آن نداده اند. در آن جا نیقانر پسر برقسانس سابق الذکر را بولایت و هم بهمسری دختر خود فتیاس وصیت کرده است. کتب ارسطو بسیار بوده و آنچه که امروز مانده نیز هر چند بسیار است نسبت بدانچه که از می-ان رفت-ه اندک است. (ترجمه مجتبی مینوی، در تعلیقات دی-وان ناص-رخس-رو، صص 645- 647). ارسطو در سال 384 قبل از میلاد در اسطاغیرا از بلاد مقدونیه متولد شد. خانوادۀ او یونانی و پدر وی طبیب بود و در هیجده سالگی در آتن به اکادمی درآمد و تا وفات افلاطون یعنی مدت بیست سال از شاگردان او بود. در سن چهل ویک سالگی بمعلمی اسکندر معروف تعیین گردیدو چند سالی بتربیت او اهتمام ورزید. سپس به آتن بازگشت در نزهتگاهی بیرون آن شهر موسوم به لوکایون بتعلیم پرداخت و لوکایون را فرانسویان لیسه گفته اند و به این واسطه بعضی اوقات حکمت ارسطو را حکمت لیسه میگویند. اما بیشتر معروف بحکمت مشاء است چه ارسطو تعلیم خود را در ضمن گردش افاضه می کرد پس پیروان او را مشائی میگویند و در یونانی این کلمه پریپاتیتکوس است. حوزۀ تدریس ارسطو تا زمان مرگ اسکندر در آتن دایربود. چون آتنیان از آن پادشاه دلخوش نبودند، بعد ازمرگ او ارسطو نتوانست در آتن بماند و مهاجرت کرد و سال بعد در سن شصت وسه سالگی درگذشت (322 قبل از میلاد). از ارسطو مصنفات بسیار بازمانده که جز از ریاضیات تقریباً جامع همه معلومات آن زمان است. اما ظاهراً آن کتب را بقصد این که آثار قلم او باشد ننوشته و چنین مینماید که غرضش ثبت و یادداشت مطالب بوده است و درباره بعضی از رسایل میتوان معتقد شد که تحریر شاگردان اوست. در هر حال ارسطو بنوشته های خود آراستگی ادبی نداده و شاعری نکرده است. اهل وجد و حال هم نبوده و جزقوه تعقل چیزی را در تحصیل علم دخیل نمیدانسته است. از این رو هم از آغاز با افلاطون اختلاف نظر و مشرب داشت. اما بر خلاف آنچه بعضی گفته اند از تجلیل و مهرورزی نسبت به استاد چیزی فرونمیگذاشت و افلاطون در مقام مقایسۀ شاگردان خود، ارسطو را عقل حوزۀ علمی میخواند. این قدر هست که در تحقیقات خویش از رد و ابطال رأی افلاطون در باب مُثل و بعض امور دیگر خودداری نکرده و در این مقام میگفته است افلاطون را دوست میدارم اما بحقیقت بیش از افلاطون علاقه دارم. ارسطو بزرگترین محقق و متبحرترین حکماست و تدوین و تنظیم کننده علم و حکمت است. شعب و فنون علم را از یکدیگر متمایز ساخته و چنان منقّح کرده که نسبت به بعضی از آنها میتوان گفت واضع و موجد است. همه علوم و فنون را جزء حکمت میداند و فلسفه را منبسط بر همه اموری که ذهن انسان به آن اشتغال می یابد می کند و منقسم به سه قسمت میشمارد: صناعیات و عملیات و نظریات. صناعیات فنونی هستند که قواعد زیبائی را بدست میدهند و قوه خلاقیت را مکمل میسازند مثل شعر و خطابه و امثال آن. عملیات صلاح و فساد و نیک و بد و نافع و مضر را معلوم می کند و عبارت از اخلاق و سیاست مُدُن و تدبیر منزل میباشند. نظریات حقیقت را مکشوف میسازند و بر سه قسم منقسم میشوند حکمت سفلی که بحث در طبیعیات میکند، حکمت وسطی یعنی ریاضیات و حکمت اولی یعنی الهیات که اشرف اجزای حکمت و زبده و لب ّ آن است. ارسطو حصول علم را برای انسان ممکن و شرافت او را در همین میدانست و میگفت اختصاص و مزیت انسان به این است که بدون غرض و قصد، انتفاع طالب علم و معرفت است و بهمین جهت فنون علم هر چه از نفع و سود ظاهری دورتر باشند، شریفترند. چنانکه اشرف علوم حکمت نظری است که فائدۀدنیوی ندارد. مایه و بنیان کار ارسطو در کشف طریق تحصیل علم چنانکه سابقاً گفته ایم همان تحقیقات سقراط و افلاطون بود. ولیکن طبع