جدول جو
جدول جو

معنی کمردرق - جستجوی لغت در جدول جو

کمردرق
(کَ مَ)
دهی از دهستان خورش رستم است که در بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کردر
تصویر کردر
دره، زمین پشته پشته، بیابان، برای مثال خوارزم گرد لشکرش ار بنگری همی / بینی علم علم تو به هر دشت و کردری (عنصری - ۳۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ مَ دَ)
درد و ناراحتئی که در ناحیۀ کمر عارض می شود. (فرهنگ فارسی معین). پشت درد. وجعالظهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ دَ رَ)
دهی است به سمرقند. (منتهی الارب). نام قریه ای به سمرقند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از انساب سمعانی) و رجوع به کمردی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
درۀ کوه بود. (فرهنگ اسدی). زمین کوه و دره را گویند. (برهان). دره. (فهرست شاهنامۀ ولف) :
خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو بهر دشت و کردری.
عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی).
شمال اندروگر بجنبد نداند
فراز از نشیبی و از کوه کردر.
ناصرخسرو.
قلم کردار دست و پایش و گوش
چو نامه درنوردد کوه و کردر.
مسعودسعد.
مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان
دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب.
مسعودسعد.
زاهدآسا کبادۀ زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد.
خاقانی.
ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز کردر به کردر.
؟ (از سندبادنامه).
آن را که در این خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بینی
خرمن خرمن به کوه و کردر.
؟ (از سندبادنامه).
، زمین پشته پشته. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (صحاح الفرس) ، زمین هموار. (ناظم الاطباء) :
خورشید پیش طلعت او تیره
گردون بجای حضرت او کردر.
ناصرخسرو.
چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر.
مسعودسعد.
گه جهم همچو رنگ برکهسار
گه خزم همچو مار در کردر.
مسعودسعد.
مدحهای تو حرز جان و تنم
در بیابان و بیشه و کردر.
مسعودسعد.
، ده. قصبه. (یادداشت مؤلف) :
درازتر سفر او بدان رهی بوده ست
که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر.
فرخی.
، زمین سخت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ رَ)
ناحیه ای از نواحی خوارزم است و آنجا که نزدیک به نواحی ترک است به زبان سخن می گویند که نه خوارزمی است و نه ترکی. تعدادی ده در این ناحیه است مال و مواشی دارند اما دنی نفسند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ / رُو)
راه. راه تنگ و معبر و گذرگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ رِ)
رهبر. (غیاث) (آنندراج) ، بدرقه کننده و آنچه خاصیت آن صافی کردن اجزاء و مخلوط کننده و رسانندۀ آن به اعضاء است چنانکه شراب با غذا کند. (از بحرالجواهر) : اما آنچه دارو را زود به جایگاه رساند چون تخم کرفس است و پوست سلیخه و انیسون و این را طبیبان به تازی مبدرق گویند یعنی بدرقه کننده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ گَ)
آنکه کمر سازد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه از چرم و جز آن کمربند سازد و فروشد. و رجوع به کمرساز شود
لغت نامه دهخدا
(کُمْ مَ دَ)
سر نره. (منتهی الارب). سر نره و حشفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ بُ)
در اصطلاح خیاطان، نوار باریک که به کمر دوزند، در جامۀ زنان چون کمربندی بر جامه. میان بند گونه ای که به کمر جامه ای دوخته باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ دی ی)
منسوب است به کمرد. (از انساب سمعانی). رجوع به کمرد شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ /کِ کُ سَ)
دهی است از دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل. جلگه ای و معتدل است و 1017 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
عبدالغفوربن لقمان بن محمد ابوالمفاخر کردری، (منسوب به کردر از نواحی خوارزم) روایت می کند از ابی طاهر محمد بن عبدالله المسبخی المروزی، و اورا تصانیفی است در مذهب ابوحنیفه. از اوست: الانتصارلابی حنیفه فی اخباره و اقواله و المفید و المزید فی شرح التجرید و شرح الجامع الصغیر. وی مدرس مدرسه حدادین حلب بود. وفاتش در 562 هجری قمری است. (معجم البلدان ذیل کردر). رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 531 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان راه مراغه در 7هزارگزی جنوب شرقی مراغه و 3 هزارگزی شمال راه مراغه به قره آغاج و در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 428 تن سکنه است. آبش از رودخانه مردق و چشمه است. (از فرهنگ جعرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ گُ)
دهی است از دهستان آجرلو از بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 46هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 14هزارگزی خاور راه شوسۀ صائین دژ به میاندوآب واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 10 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و بزرک و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دهی از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل است و 169 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَنْ نُ سَ)
بمعنی خادم و ملازم و نوکر و خدمتکار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از خادم و ملازم و خدمتگار. (از انجمن آرا) :
آبای علویند کمردار این خلف
راضی بدان که سایه بر آبا برافکند.
خاقانی.
چرخ هارون کمردارش و چون هارونان
ز انجمش زنگله ها درکمر آویخته اند.
خاقانی.
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
قوس قزح را گویند. (برهان) (آنندراج). قوس قزح و آژفنداک. (ناظم الاطباء). آژفنداک. آفنداک. ترسه. انطلیسون. تیراژه. کمر رستم. کمان رستم. طوق بهار. سریر. رخش. سدکیس. قالیچۀ فاطمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ زَ)
دهی از دهستان پایین ولایت است که در بخش فریمان شهرستان مشهد واقع است و 136 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
دهی از دهستان دشت سر است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 435 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گیوی بخش سنجبد شهرستان هروآباد که 355 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان سلطانیۀ بخش مرکزی شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمر درد
تصویر کمر درد
درد و ناراحتیی که در ناحیه کمر عارض میشود
فرهنگ لغت هوشیار
مرده ریگ: شما را بدان مردری خواسته بران گونه بر دل شد آراسته. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبدرق
تصویر مبدرق
رهبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمردار
تصویر کمردار
خادم ملازم خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردر
تصویر کردر
دره کوه: (خوارزم کرد لشکر ش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهر دشت و کردر) (عنصری)، زمین پشته پشته، زمین سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمردار
تصویر کمردار
خادم، ملازم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردر
تصویر کردر
((کَ دَ))
دره، بیابان، زمین سخت و هموار
فرهنگ فارسی معین
دره ای در منطقه ی هزار جریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان دشت سر شهرستان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو سیاهی که کمرش به رنگ سفید باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
زبر، خشن، خش دار، خراشیده، با ناصافی
دیکشنری اردو به فارسی