مسیر دور زدن و گردش، در علم الکتریک مسیر کامل جریان برق، شامل سیم، خازن، کلید و امثال آن، در علم نجوم مسیری که سیارات و اجرام آسمانی طبق آن به دور یک یا چند جرم دیگر در حرکت باشند، در علم جغرافیا هر یک از دایره های فرضی که به موازات خط استوا رسم شده است و هرچه به قطب نزدیک تر شوند کوچک تر می گردند، آنچه یا آنکه بر گردش می گردند، جریان مدار راس الجدی: (جغرافیا، نجوم) راس الجدی مدار راس السرطان: (جغرافیا، نجوم) راس السرطان
مسیر دور زدن و گردش، در علم الکتریک مسیر کامل جریان برق، شامل سیم، خازن، کلید و امثال آن، در علم نجوم مسیری که سیارات و اجرام آسمانی طبق آن به دور یک یا چند جرم دیگر در حرکت باشند، در علم جغرافیا هر یک از دایره های فرضی که به موازات خط استوا رسم شده است و هرچه به قطب نزدیک تر شوند کوچک تر می گردند، آنچه یا آنکه بر گِردَش می گردند، جریان مدار راس الجدی: (جغرافیا، نجوم) راس الجدی مدار راس السرطان: (جغرافیا، نجوم) راس السرطان
کرده. شغل و عمل و کار. (برهان). فعل. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). کوشش پیوسته در کار. هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب. صنعت. پیشه. اشتغال. اهتمام. (ناظم الاطباء) ، به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان). فعل خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). رفتار. عمل: کردار اهل صومعه ام کرد می پرست این دود بین که نامۀ من شد سیاه از او. حافظ. - بدکردار، بدعمل. بدخواه. (ناظم الاطباء) ، رفتار و کار خوب. (از آنندراج) ، کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش: کردار بود جاه گر نام بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی (از آنندراج). رجوع به کردار کردن شود، طرز. روش. قاعده. (برهان) ، هیئت. صورت. شکل. (فرهنگ فارسی معین). - برکردار، به شکل. به صورت. به هیأت. (از فرهنگ فارسی معین) : چون زنی نشسته بر تختی برکردار منبر. (التفهیم ص 92). - به کردار، مانند. همچون. (فرهنگ فارسی معین) : یکی نامۀ نغزپیکر نوشت به نغزی به کردار باغ بهشت. نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
کرده. شغل و عمل و کار. (برهان). فعل. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). کوشش پیوسته در کار. هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب. صنعت. پیشه. اشتغال. اهتمام. (ناظم الاطباء) ، به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان). فعل خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). رفتار. عمل: کردار اهل صومعه ام کرد می پرست این دود بین که نامۀ من شد سیاه از او. حافظ. - بدکردار، بدعمل. بدخواه. (ناظم الاطباء) ، رفتار و کار خوب. (از آنندراج) ، کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش: کردار بود جاه گر نام بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی (از آنندراج). رجوع به کردار کردن شود، طرز. روش. قاعده. (برهان) ، هیئت. صورت. شکل. (فرهنگ فارسی معین). - برکردارِ، به شکل. به صورت. به هیأت. (از فرهنگ فارسی معین) : چون زنی نشسته بر تختی برکردارِ منبر. (التفهیم ص 92). - به کردار، مانند. همچون. (فرهنگ فارسی معین) : یکی نامۀ نغزپیکر نوشت به نغزی به کردار باغ بهشت. نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
جای گشتن. (دستورالاخوان). جای دور. جای گردش. (غیاث اللغات) (آنندراج). موضع دوران. (متن اللغه). جای گردگردی و دور زدن چیزی. (یادداشت مؤلف) : رنج است و درد قطب مدار وی بهراج چرخ آه ز رفتارش. ناصرخسرو. بادت به گرد بخت همایون مدار بخت بادت به گرد بخت بر افزون مدار ملک. مسعودسعد. ای داور زمانه ملوک زمانه را جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست. مسعودسعد. ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن. حافظ. ، حرکت. گردیدن. (آنندراج). گردش. دوران. چرخش. حرکت دورانی. گردگردی: کشیده فخر و شرف پیش رایت تو سپاه گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار. فرخی. بقا بادش چنان کو را مراد است همی تا چرخ گردون را مدار است. عنصری. گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا. ناصرخسرو. نگر گرد می خواره هرگز نگردی که گرد دروغ است یکسر مدارش. ناصرخسرو. مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف وشتا. مسعودسعد. تا همی پاید زمین و آسمان تا بود آن را مدار این را قرار. مسعودسعد. آن خداوندی که گر خواهد به فر بخت خویش در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار. معزی. ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار و یا رضاء تو مطلوب اختران ز مسیر. معزی. مدار فلک بر مراد تو بادا تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون. سوزنی. در آسمان مدار به وفق مراد تست تا بر مدار ماند تو بر مراد مان. سوزنی. خیز و به از چرخ مداری بکن او نکند کار تو کاری بکن. نظامی. شرع زین هر دو قطب نگزیرد که فلک راست بر دو قطب مدار. خاقانی. اندیشه از محیط فنا نیست هر که را بر نقطۀ دهان تو باشد مدار عمر. حافظ. ، محور. مرکز جائی که برآن دور می زنند و گرد آن می گردند. رکن و محور اصلی هرچیز: فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار دین و دولت راپناهی عز و حشمت را مشیر. سنائی. مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم. خاقانی. تو که بینائی ز کورانم مدار دایرم بر گرد لطفت ای مدار. مولوی. مدار نقطۀ بینش ز خال تست مرا که قدر گوهر یکدانه گوهری داند. حافظ. ، منزل. مقصود. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از مرکز ارض باشد، یعنی نقطه ای که در وسط حقیقی زمین باشد. (برهان قاطع). مرکز زمین. نقطۀ زمین. (آنندراج) ، دایره. دوره. حلقه. (غیاث اللغات) ، جریان. رواج. رونق. سامان. گردش، مقابل رکود: وزیر را خلعت داد سخت فاخر بدانچه قانون بود و زیادت که دل وی را در هر بابی نگاه می داشت زیرا که مقرر بود که مدار کار بر وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 542). مدار کار و حل و عقد اتباع و اشیاع و حشم بر او مفوض بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). مملکت را همه قرار و مدار در قرار تو و مدار تو باد. مسعود سعد. مدار ملک جهان بر مجاهدالدین است که چرخ بارگه احتشام او زیبد. خاقانی. به ابتدا گفت مداردولت بر دین است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). بود بر زر مدار کار عالم به زر آسان شود دشوارعالم. وحشی. - بر مدار بودن، دایر بودن. در جریان و گردش بودن. - بر مدار ماندن: در آسمان مدار به وفق مراد تست تا بر مدار ماند تو بر مراد مان. سوزنی. ، نظم. نسق. (آنندراج). رجوع به معنی قبلی و نیز رجوع به مدار بودن شود، گذران. معاش: به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی قانع گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من. شفیع (از آنندراج). رجوع به مدار گذشتن و مدار گردیدن و مدار دادن و مدار کردن شود، در نجوم، خطی فرضی که سیارات در گردش انتقالی خود به دور خورشید طی کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، خطی فرضی در گردش دورانی اقمار مصنوعی به گرد زمین یا کرۀ ماه، در جغرافیا، هر یک از دایره های فرضی در سطح زمین که به موازات خط فرضی استوا متصور شود. دوایری که به موازات خط استوا و عمود بر نصف النهار بر نقشه هایا کرۀ جغرافیائی رسم کنند. تعداد این دایره های فرضی بی شمار است، اما چهار تای آنها معروفند به این شرح: مدار قطب شمال و مدار رأس السرطان در نیمکرۀ شمالی و بالای خط استوا. مدار قطب جنوب و مدار رأس الجدی در نیمکرۀ جنوبی و زیر خط استوا، در فلکیات، چرخ. (یادداشت مؤلف) ، پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در گیاه شناسی، استبرق. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استبرق شود، در فیزیک، معبر جریان برق. (فرهنگ فارسی معین) ، در کشاورزی، واحدی است تقسیم آب را در شبانروز، به صورت مزید مؤخر به معنی محور و آنچه که گردش و جریان کاری یا چیزی به گرد آن و از برکت آن مستعمل است: اسلام مدار. ایران مدار. جهان مدار. دولت مدار. ریاست مدار. سیاست مدار. شوکت مدار. شریعت مدار. شرع مدار. فلک مدار. کشورمدار. کیهان مدار. گیتی مدار. گردون مدار. مملکت مدار. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود، درترکیب کجمدار به معنی گردش و گرد به کار است. رجوع به کجمدار شود، در ’قرار و مدار’ از اتباع است. رجوع به قرار و مدار شود: مملکت را همه قرار و مدار در قرار تو و مدار تو باد. ؟ - مدار دادن، نظم و نسق دادن: داد او به روزگار پدر ملک را نسق بعد از پدر جز او که دهد ملک را مدار. معزی (از آنندراج). - مدار داشتن، جریان داشتن. گردش کردن: اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار. معزی (از آنندراج). - ، دیرپا بودن. (آنندراج) ؟ - مدار کردن، چرخیدن. گشتن. گردیدن. دور زدن: خیز و به از چرخ مداری بکن او نکند کار تو کاری بکن. نظامی. خدایگان ملوک زمانه نصرت دین که مهر و ماه به فرمان او کنند مدار. ظهیر (از آنندراج). - مدار کردن به چیزی، با آن گذراندن. با آن معاش کردن. رجوع به مدار گذشتن در سطور بعد شود: به پارۀ دل خود کرده ام چو شمع مدار ز قید آب و تمنای نان برآمده ام. وحید (از آنندراج). - مدار کردن جامه و امثال آن، دیر خدمت کردن اینها. (آنندراج) : گردون هزار جامۀ تن تارتار کرد این نیلگون قبا چه قدرها مدار کرد. مخلص (از آنندراج). از تنک ظرفان تمنای وفاداری مکن جامۀ نازک دو روزی می کند بر تن مدار. شفیع (از آنندراج). - مدار گردیدن، رجوع به مدار گذشتن شود. - مدار گذشتن، مدار کسی به چیزی گردیدن یا گشتن یا گذشتن. با آن بسر کردن. با آن گذران کردن. بدان قانع شدن: جوید جوار قدر تو گردون که بگذرد چون بی نوا ز کاسۀ همسایه اش مدار. قدسی (از آنندراج). چو داغ لاله مرا در حدیقۀ مستی به پارۀ دل و لخت جگر مدار گذشت. صائب (از آنندراج). ترا به فقیری است کز خشک و تر مدارش گذشته به خون جگر. ملا طغرا (از آنندراج). از توکل بهر روزی فارغم از پیچ و تاب همچو مخمل باف می گردد مدار من به خواب. مخلص (از آنندراج). به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی فارغ گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من. شفیع (از آنندراج)
جای گشتن. (دستورالاخوان). جای دور. جای گردش. (غیاث اللغات) (آنندراج). موضع دوران. (متن اللغه). جای گردگردی و دور زدن چیزی. (یادداشت مؤلف) : رنج است و درد قطب مدار وی بهراج چرخ آه ز رفتارش. ناصرخسرو. بادت به گرد بخت همایون مدار بخت بادت به گرد بخت بر افزون مدار ملک. مسعودسعد. ای داور زمانه ملوک زمانه را جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست. مسعودسعد. ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن. حافظ. ، حرکت. گردیدن. (آنندراج). گردش. دوران. چرخش. حرکت دورانی. گردگردی: کشیده فخر و شرف پیش رایت تو سپاه گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار. فرخی. بقا بادش چنان کو را مراد است همی تا چرخ گردون را مدار است. عنصری. گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا. ناصرخسرو. نگر گرد می خواره هرگز نگردی که گرد دروغ است یکسر مدارش. ناصرخسرو. مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف وشتا. مسعودسعد. تا همی پاید زمین و آسمان تا بود آن را مدار این را قرار. مسعودسعد. آن خداوندی که گر خواهد به فر بخت خویش در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار. معزی. ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار و یا رضاء تو مطلوب اختران ز مسیر. معزی. مدار فلک بر مراد تو بادا تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون. سوزنی. در آسمان مدار به وفق مراد تست تا بر مدار ماند تو بر مراد مان. سوزنی. خیز و به از چرخ مداری بکن او نکند کار تو کاری بکن. نظامی. شرع زین هر دو قطب نگزیرد که فلک راست بر دو قطب مدار. خاقانی. اندیشه از محیط فنا نیست هر که را بر نقطۀ دهان تو باشد مدار عمر. حافظ. ، محور. مرکز جائی که برآن دور می زنند و گرد آن می گردند. رکن و محور اصلی هرچیز: فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار دین و دولت راپناهی عز و حشمت را مشیر. سنائی. مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم. خاقانی. تو که بینائی ز کورانم مدار دایرم بر گرد لطفت ای مدار. مولوی. مدار نقطۀ بینش ز خال تست مرا که قدر گوهر یکدانه گوهری داند. حافظ. ، منزل. مقصود. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از مرکز ارض باشد، یعنی نقطه ای که در وسط حقیقی زمین باشد. (برهان قاطع). مرکز زمین. نقطۀ زمین. (آنندراج) ، دایره. دوره. حلقه. (غیاث اللغات) ، جریان. رواج. رونق. سامان. گردش، مقابل رکود: وزیر را خلعت داد سخت فاخر بدانچه قانون بود و زیادت که دل وی را در هر بابی نگاه می داشت زیرا که مقرر بود که مدار کار بر وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 542). مدار کار و حل و عقد اتباع و اشیاع و حشم بر او مفوض بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). مملکت را همه قرار و مدار در قرار تو و مدار تو باد. مسعود سعد. مدار ملک جهان بر مجاهدالدین است که چرخ بارگه احتشام او زیبد. خاقانی. به ابتدا گفت مداردولت بر دین است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). بود بر زر مدار کار عالم به زر آسان شود دشوارعالم. وحشی. - بر مدار بودن، دایر بودن. در جریان و گردش بودن. - بر مدار ماندن: در آسمان مدار به وفق مراد تست تا بر مدار ماند تو بر مراد مان. سوزنی. ، نظم. نسق. (آنندراج). رجوع به معنی قبلی و نیز رجوع به مدار بودن شود، گذران. معاش: به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی قانع گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من. شفیع (از آنندراج). رجوع به مدار گذشتن و مدار گردیدن و مدار دادن و مدار کردن شود، در نجوم، خطی فرضی که سیارات در گردش انتقالی خود به دور خورشید طی کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، خطی فرضی در گردش دورانی اقمار مصنوعی به گرد زمین یا کرۀ ماه، در جغرافیا، هر یک از دایره های فرضی در سطح زمین که به موازات خط فرضی استوا متصور شود. دوایری که به موازات خط استوا و عمود بر نصف النهار بر نقشه هایا کرۀ جغرافیائی رسم کنند. تعداد این دایره های فرضی بی شمار است، اما چهار تای آنها معروفند به این شرح: مدار قطب شمال و مدار رأس السرطان در نیمکرۀ شمالی و بالای خط استوا. مدار قطب جنوب و مدار رأس الجدی در نیمکرۀ جنوبی و زیر خط استوا، در فلکیات، چرخ. (یادداشت مؤلف) ، پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در گیاه شناسی، استبرق. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استبرق شود، در فیزیک، معبر جریان برق. (فرهنگ فارسی معین) ، در کشاورزی، واحدی است تقسیم آب را در شبانروز، به صورت مزید مؤخر به معنی محور و آنچه که گردش و جریان کاری یا چیزی به گرد آن و از برکت آن مستعمل است: اسلام مدار. ایران مدار. جهان مدار. دولت مدار. ریاست مدار. سیاست مدار. شوکت مدار. شریعت مدار. شرع مدار. فلک مدار. کشورمدار. کیهان مدار. گیتی مدار. گردون مدار. مملکت مدار. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود، درترکیب کجمدار به معنی گردش و گرد به کار است. رجوع به کجمدار شود، در ’قرار و مدار’ از اتباع است. رجوع به قرار و مدار شود: مملکت را همه قرار و مدار در قرار تو و مدار تو باد. ؟ - مدار دادن، نظم و نسق دادن: داد او به روزگار پدر ملک را نسق بعد از پدر جز او که دهد ملک را مدار. معزی (از آنندراج). - مدار داشتن، جریان داشتن. گردش کردن: اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار. معزی (از آنندراج). - ، دیرپا بودن. (آنندراج) ؟ - مدار کردن، چرخیدن. گشتن. گردیدن. دور زدن: خیز و به از چرخ مداری بکن او نکند کار تو کاری بکن. نظامی. خدایگان ملوک زمانه نصرت دین که مهر و ماه به فرمان او کنند مدار. ظهیر (از آنندراج). - مدار کردن به چیزی، با آن گذراندن. با آن معاش کردن. رجوع به مدار گذشتن در سطور بعد شود: به پارۀ دل خود کرده ام چو شمع مدار ز قید آب و تمنای نان برآمده ام. وحید (از آنندراج). - مدار کردن جامه و امثال آن، دیر خدمت کردن اینها. (آنندراج) : گردون هزار جامۀ تن تارتار کرد این نیلگون قبا چه قدرها مدار کرد. مخلص (از آنندراج). از تنک ظرفان تمنای وفاداری مکن جامۀ نازک دو روزی می کند بر تن مدار. شفیع (از آنندراج). - مدار گردیدن، رجوع به مدار گذشتن شود. - مدار گذشتن، مدار کسی به چیزی گردیدن یا گشتن یا گذشتن. با آن بسر کردن. با آن گذران کردن. بدان قانع شدن: جوید جوار قدر تو گردون که بگذرد چون بی نوا ز کاسۀ همسایه اش مدار. قدسی (از آنندراج). چو داغ لاله مرا در حدیقۀ مستی به پارۀ دل و لخت جگر مدار گذشت. صائب (از آنندراج). ترا به فقیری است کز خشک و تر مدارش گذشته به خون جگر. ملا طغرا (از آنندراج). از توکل بهر روزی فارغم از پیچ و تاب همچو مخمل باف می گردد مدار من به خواب. مخلص (از آنندراج). به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی فارغ گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من. شفیع (از آنندراج)
کوه مار. دهی از دهستان دیزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر است و 1778 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام کمار بالا (علیا) و کمار پایین (سفلی) معروف است. سکنه کمار بالا 1162 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کوه مار. دهی از دهستان دیزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر است و 1778 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام کمار بالا (علیا) و کمار پایین (سفلی) معروف است. سکنه کمار بالا 1162 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دارای دم. دم کرده. آمیخته به بخار و دم. گازدار: چاه دم دار، چاه که دارای گاز است. (یادداشت مؤلف) ، باارتجاعیت. (ناظم الاطباء) ، موافق و همدم. (دانشنامۀ علایی ص 24)
دارای دم. دم کرده. آمیخته به بخار و دم. گازدار: چاه دم دار، چاه که دارای گاز است. (یادداشت مؤلف) ، باارتجاعیت. (ناظم الاطباء) ، موافق و همدم. (دانشنامۀ علایی ص 24)
بمعنی خادم و ملازم و نوکر و خدمتکار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از خادم و ملازم و خدمتگار. (از انجمن آرا) : آبای علویند کمردار این خلف راضی بدان که سایه بر آبا برافکند. خاقانی. چرخ هارون کمردارش و چون هارونان ز انجمش زنگله ها درکمر آویخته اند. خاقانی. قبا بسته کمرداران چون پیل کمربندی زده مقدار ده میل. نظامی
بمعنی خادم و ملازم و نوکر و خدمتکار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از خادم و ملازم و خدمتگار. (از انجمن آرا) : آبای علویند کمردار این خلف راضی بدان که سایه بر آبا برافکند. خاقانی. چرخ هارون کمردارش و چون هارونان ز انجمش زنگله ها درکمر آویخته اند. خاقانی. قبا بسته کمرداران چون پیل کمربندی زده مقدار ده میل. نظامی
آنچه کش دارد. آنچه در او کش به کاررفته است، آنچه خاصیت آن دارد که با کشیدن طویل و دراز شود، نوعی بافت است. (جانورشناسی عمومی ج 1 ص 136 و 177) ، کلامی که غیر از معنی ظاهری معانی دیگر بدان توان داد. تأویل بردار: سخن کشدار و عبارت کشدار و حرف کشدار
آنچه کش دارد. آنچه در او کش به کاررفته است، آنچه خاصیت آن دارد که با کشیدن طویل و دراز شود، نوعی بافت است. (جانورشناسی عمومی ج 1 ص 136 و 177) ، کلامی که غیر از معنی ظاهری معانی دیگر بدان توان داد. تأویل بردار: سخن کشدار و عبارت کشدار و حرف کشدار
مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعه فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعه فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
جای دور زدن و گردیدن، در اصطلاح جغرافیا عبارت از خطی است که سیارات به دور خورشید می پیمایند، رأس الجدی مدار 27 23 عرض جنوبی کره زمین که خورشید در روز اول دی ماه به آن عمود می تابد و منطقه معتدل جنوبی از پایین آن تا مد
جای دور زدن و گردیدن، در اصطلاح جغرافیا عبارت از خطی است که سیارات به دور خورشید می پیمایند، رأس الجدی مدار َ27 ْ23 عرض جنوبی کره زمین که خورشید در روز اول دی ماه به آن عمود می تابد و منطقه معتدل جنوبی از پایین آن تا مد