سرزمینی که جمعی از مردم دیگر به آنجا کوچ کرده باشند، مستعمره، مهاجرنشین، در پزشکی مجموعه ای شامل میلیون ها باکتری که محصول تکثیر چند باکتری است و ممکن است با چشم دیده شود
سرزمینی که جمعی از مردم دیگر به آنجا کوچ کرده باشند، مستعمره، مهاجرنشین، در پزشکی مجموعه ای شامل میلیون ها باکتری که محصول تکثیر چند باکتری است و ممکن است با چشم دیده شود
قلعه، شهری است در کلدیه که نمرود آن رابنا نمود و قول معتنی به آن است که کلنه همان کلنواش یا کنه است و برخی بر آنند که در نزد قلعۀ شرقه بوده است که بمسافت 10 میل به جنوب نمرود بر دجله واقعاست. دیگران بر آنند که قلعۀ شرقه همان آشور قدیمه است و کلنه هم همان نفر حالیه می باشد و نفر خرابه ای است که بمسافت 60 میل به شمال غربی ورقه بر کنار قدیمی مشرقی فرات واقع است... (از قاموس کتاب مقدس)
قلعه، شهری است در کلدیه که نمرود آن رابنا نمود و قول معتنی به آن است که کلنه همان کلنواش یا کنه است و برخی بر آنند که در نزد قلعۀ شرقه بوده است که بمسافت 10 میل به جنوب نمرود بر دجله واقعاست. دیگران بر آنند که قلعۀ شرقه همان آشور قدیمه است و کلنه هم همان نفر حالیه می باشد و نفر خرابه ای است که بمسافت 60 میل به شمال غربی ورقه بر کنار قدیمی مشرقی فرات واقع است... (از قاموس کتاب مقدس)
وزق و غوک را گویند. (برهان). کلاور، کلاوو، و کلاوه بمعنی وزغ و غوک است. (آنندراج) (از انجمن آرا). اسم فارسی ضفدع است که آن را کلا، کلاود، کلاوه نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه). غوک و وزغ. (ناظم الاطباء). کلااو. کلاوه. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کلااو شود، دسته. (ناظم الاطباء) ، کلافه. (ناظم الاطباء) ، چرخ کلافه سازی و چرخه. (ناظم الاطباء)
وزق و غوک را گویند. (برهان). کلاور، کلاوو، و کلاوه بمعنی وزغ و غوک است. (آنندراج) (از انجمن آرا). اسم فارسی ضفدع است که آن را کلا، کلاود، کلاوه نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه). غوک و وزغ. (ناظم الاطباء). کلااو. کلاوه. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کلااو شود، دسته. (ناظم الاطباء) ، کلافه. (ناظم الاطباء) ، چرخ کلافه سازی و چرخه. (ناظم الاطباء)
تخم خرفه باشد و به عربی بقلهالحمقا خوانند. (برهان). تخم خرفه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کلنکک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلنکک شود، سوراخ کلید را نیز گویند و باین معنی به کسر اول و فتح ثانی و سکون نون و کاف فارسی و عربی هر دوآمده است. (برهان). سوراخ کلیدان. (ناظم الاطباء)
تخم خرفه باشد و به عربی بقلهالحمقا خوانند. (برهان). تخم خرفه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کلنکک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلنکک شود، سوراخ کلید را نیز گویند و باین معنی به کسر اول و فتح ثانی و سکون نون و کاف فارسی و عربی هر دوآمده است. (برهان). سوراخ کلیدان. (ناظم الاطباء)
دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. (برهان). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است. (آنندراج). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان بر دستۀ چوبین استوار شود و زمین بدان کنند. آلتی آهنین شبیه به تیشه با دستۀ چوبین برای کندن زمین و دیوار. کلنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سکه. مسحاه. مرّ. معدن. معبد. هذاه. (منتهی الارب) : برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای شده عمرت به باد از بهر آز بر امید سوزنت گم شد کلند. ناصرخسرو. ای بخرد با جهان مکن ستد و داد کو بستاند ز تو کلند به سوزن. ناصرخسرو. عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند. ناصرخسرو. کو حمیت تا زتیشه وز کلند این چنین که را بکلی برکنند. مولوی. پس کلند آورد و بیل او شاد شاد کند آن موضع که آن تیر اوفتاد. مولوی. دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند. مولوی. کلندی بیاورد و بشکافتند دو خم پر شراب بهین یافتند. (دستورنامۀ نزاری ص 68). - فال کلند، شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. (فرهنگ فارسی معین، ذیل فال). ، بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. (برهان). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. (آنندراج). کلیدان و کلان در باغ و کوچه. غلق در. کلیدان. (فرهنگ فارسی معین). با کلنده مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) : ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند. ناصرخسرو. چون همان یار درآید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید. مولوی (از فرهنگ رشیدی). ، هر چیز ناتراشیده را گویند. (برهان). هر چیز ناتراشیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، چوبی که بر قلادۀ سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم. مسعودسعد. ، دست افزاری که بدان درخت رز را آرایش کنند. (ناظم الاطباء)
دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. (برهان). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است. (آنندراج). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان بر دستۀ چوبین استوار شود و زمین بدان کنند. آلتی آهنین شبیه به تیشه با دستۀ چوبین برای کندن زمین و دیوار. کلنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سکه. مسحاه. مَرّ. مِعدَن. مِعبَد. هذاه. (منتهی الارب) : برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای شده عمرت به باد از بهر آز بر امید سوزنت گم شد کلند. ناصرخسرو. ای بخرد با جهان مکن ستد و داد کو بستاند ز تو کلند به سوزن. ناصرخسرو. عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند. ناصرخسرو. کو حمیت تا زتیشه وز کلند این چنین که را بکلی برکنند. مولوی. پس کلند آورد و بیل او شاد شاد کند آن موضع که آن تیر اوفتاد. مولوی. دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند. مولوی. کلندی بیاورد و بشکافتند دو خم پر شراب بهین یافتند. (دستورنامۀ نزاری ص 68). - فال کلند، شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. (فرهنگ فارسی معین، ذیل فال). ، بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. (برهان). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. (آنندراج). کلیدان و کلان در باغ و کوچه. غلق در. کلیدان. (فرهنگ فارسی معین). با کلنده مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) : ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند. ناصرخسرو. چون همان یار درآید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید. مولوی (از فرهنگ رشیدی). ، هر چیز ناتراشیده را گویند. (برهان). هر چیز ناتراشیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، چوبی که بر قلادۀ سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم. مسعودسعد. ، دست افزاری که بدان درخت رز را آرایش کنند. (ناظم الاطباء)
درهم و متقارب اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درهم اندام و نزدیک اندام. (ناظم الاطباء) ، روی درشت پی کوتاه غیرممتد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درشت عضلات در غیر امتداد. (از اقرب الموارد)
درهم و متقارب اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درهم اندام و نزدیک اندام. (ناظم الاطباء) ، روی درشت پی کوتاه غیرممتد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درشت عضلات در غیر امتداد. (از اقرب الموارد)
پرنده ای است کبودرنگ و درازگردن بزرگتر از لک لک که او را شکار کنند و خورند و پرهای زیر دم او را بر سر زنند. (برهان). مرغی است بلندپرواز مانند غاز و غالباً بر لب آبها نشینند و بر هوا یک دستۀ آن به ترتیب و قطار و نظام پرواز کند. (آنندراج). کلنگ پرندۀ کبودرنگ و بزرگتر از لک لک و مأکول. (از ناظم الاطباء). در پهلوی، کلنگ و در کردی، کولینک. (از حاشیۀ برهان چ معین). پرنده ای است عظیم الجثه از راستۀ درازپایان که جزو پرندگان مهاجر محسوب است. این پرنده دارای منقاری قوی و نوک تیز و بالهای وسیع است و بالای سرش برهنه و بدون پر می باشد. در حدود 12 گونه از این پرنده شناخته شده که در سراسر گیتی منتشرند. کلنگ در نقاط مردابی و معتدل می زید و در موقع مهاجرت دسته هایی بشکل V می سازد و معمولاً در موقع سرما به طرف جنوب مهاجرت می کنند. پرهای برخی از کلنگ ها خاکستری و بعضی تیره تر و برخی در ناحیۀ گردن خاکستری مخلوط با قهوه ای است. بعضی در قسمت بالها دارای پرهای سیاه رنگ هستند در حالی که منقار و پرهای گونه ای از آنها کاملاً سفید است. بلندی این پرنده به یک متر و گاهی به یک متر و نیم می رسد. غرنوق. غرنیق. غرانق. کرکی. قلنگ. قرنگ. قلنگه. غار قلنگ. توضیح اینکه دربرخی مآخذ غم خورک (حواصیل) را که نام علمیش هرون می باشد و به ترکی ’درنا’ گفته می شود کلنگ ذکر کرده اند و بهمین علت در مآخذ مختلف در تعریف های مربوط به غم خورک (درنا) و کلنگ تفاوت وجود دارد. (از فرهنگ فارسی معین). رهو. خبرجل. غرنوق. غرنیق. غرنوق. (منتهی الارب). کرکی. (نصاب الصبیان) : کلنگ اند شاهان و من چون عقاب و یا خاک و من همچو دریای آب. فردوسی. چو بگذشت از تیره شب یک زمان خروش کلنگ آمد از آسمان. فردوسی. کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ دل ما چرا کردی از آب تنگ. فردوسی. دشمن تو ز تو چنان ترسد که ز باز شکاردوست کلنگ. فرخی. به باد حمله بهم برزنی مصاف عدو چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ. فرخی. تا گریزنده بود سال و مه از شیر گوزن تاجدائی طلبد روز و شب از باز، کلنگ... فرخی. بط و کلنگ و مردارخوار و بوتیمار و هر مرغی سطبر و او راست ماکیان وگنجشک و دراج. (التفهیم ص 378). شکار باز خرچال و کلنگ است شکار باشه ونج است و کبوتر. عنصری. وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست وز لب دریای هند تا خزران تاخته ست. منوچهری. شبگیر کلنگ را خروشان بینی در دست عبیر و نافۀ مشک به چنگ. منوچهری. چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان در جبال چون کلنگان در هوا و همچو طاوسان به کوی. منوچهری. جغد که با باز و با کلنگ بکوشد بشکندش پر و مرز گردد لت لت. عسجدی. دگر دید مرغی به تن خوب رنگ بزرگیش هم بر نهاد کلنگ. اسدی. اندر هوا قطار خروشان کلنگ بین چون بر طریق تنگ یکی گشن کاروان. قطران. چون بیاشفت بر کلنگ در ابر گم شود راه بر پرنده کلنگ. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 238). از بی گنهان بدل مکش کینه همچون ز کلنگ بی گنه طغرل. ناصرخسرو. چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم. ناصرخسرو. عامیان صف کشند همچو کلنگ لیک ز ایشان چو باز ناید جنگ. سنایی. شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 189). چون کبوتر نشوم بهرۀ کس بهر شکم گردن افراشته زانم ز همالان چو کلنگ. سنائی. بدخواه تست مردم و چون مردم از قیاس از پیل تا به پشه و از صعوه تاکلنگ. سوزنی. از تربیت نمودن تو مهتر کریم روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ. سوزنی. نمرود برگذشت به پرواز کرکسان ز آنجا که پیش از آن نپرد کرکس و کلنگ. سوزنی. - کلنگ دل، ترسنده. اشتردل. بزدل. مرغ دل. گاودل. گاوزهره. آهو دل. کبک زهره. (امثال و حکم چ 2 ص 1231) : شهان کلنگ دلانند و شاه بازدل است به جنگ باز نیاید به هیچگونه کلنگ. فرخی. - امثال: خولی به کفم به که کلنگی به هوا، نظیر: سرکۀ نقد به از حلوای نسیه. (امثال و حکم چ 2 ص 1201). و رجوع به مثل قبل شود. ، خروس بزرگ را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلنگی شود
پرنده ای است کبودرنگ و درازگردن بزرگتر از لک لک که او را شکار کنند و خورند و پرهای زیر دم او را بر سر زنند. (برهان). مرغی است بلندپرواز مانند غاز و غالباً بر لب آبها نشینند و بر هوا یک دستۀ آن به ترتیب و قطار و نظام پرواز کند. (آنندراج). کلنگ پرندۀ کبودرنگ و بزرگتر از لک لک و مأکول. (از ناظم الاطباء). در پهلوی، کلنگ و در کردی، کولینک. (از حاشیۀ برهان چ معین). پرنده ای است عظیم الجثه از راستۀ درازپایان که جزو پرندگان مهاجر محسوب است. این پرنده دارای منقاری قوی و نوک تیز و بالهای وسیع است و بالای سرش برهنه و بدون پر می باشد. در حدود 12 گونه از این پرنده شناخته شده که در سراسر گیتی منتشرند. کلنگ در نقاط مردابی و معتدل می زید و در موقع مهاجرت دسته هایی بشکل V می سازد و معمولاً در موقع سرما به طرف جنوب مهاجرت می کنند. پرهای برخی از کلنگ ها خاکستری و بعضی تیره تر و برخی در ناحیۀ گردن خاکستری مخلوط با قهوه ای است. بعضی در قسمت بالها دارای پرهای سیاه رنگ هستند در حالی که منقار و پرهای گونه ای از آنها کاملاً سفید است. بلندی این پرنده به یک متر و گاهی به یک متر و نیم می رسد. غرنوق. غرنیق. غرانق. کرکی. قلنگ. قرنگ. قلنگه. غار قلنگ. توضیح اینکه دربرخی مآخذ غم خورک (حواصیل) را که نام علمیش هرون می باشد و به ترکی ’درنا’ گفته می شود کلنگ ذکر کرده اند و بهمین علت در مآخذ مختلف در تعریف های مربوط به غم خورک (درنا) و کلنگ تفاوت وجود دارد. (از فرهنگ فارسی معین). رَهو. خبرجل. غرنوق. غرنیق. غرنوق. (منتهی الارب). کرکی. (نصاب الصبیان) : کلنگ اند شاهان و من چون عقاب و یا خاک و من همچو دریای آب. فردوسی. چو بگذشت از تیره شب یک زمان خروش کلنگ آمد از آسمان. فردوسی. کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ دل ما چرا کردی از آب تنگ. فردوسی. دشمن تو ز تو چنان ترسد که ز باز شکاردوست کلنگ. فرخی. به باد حمله بهم برزنی مصاف عدو چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ. فرخی. تا گریزنده بود سال و مه از شیر گوزن تاجدائی طلبد روز و شب از باز، کلنگ... فرخی. بط و کلنگ و مردارخوار و بوتیمار و هر مرغی سطبر و او راست ماکیان وگنجشک و دراج. (التفهیم ص 378). شکار باز خرچال و کلنگ است شکار باشه ونج است و کبوتر. عنصری. وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست وز لب دریای هند تا خزران تاخته ست. منوچهری. شبگیر کلنگ را خروشان بینی در دست عبیر و نافۀ مشک به چنگ. منوچهری. چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان در جبال چون کلنگان در هوا و همچو طاوسان به کوی. منوچهری. جغد که با باز و با کلنگ بکوشد بشکندش پر و مرز گردد لت لت. عسجدی. دگر دید مرغی به تن خوب رنگ بزرگیش هم بر نهاد کلنگ. اسدی. اندر هوا قطار خروشان کلنگ بین چون بر طریق تنگ یکی گشن کاروان. قطران. چون بیاشفت بر کلنگ در ابر گم شود راه بر پرنده کلنگ. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 238). از بی گنهان بدل مکش کینه همچون ز کلنگ بی گنه طغرل. ناصرخسرو. چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم. ناصرخسرو. عامیان صف کشند همچو کلنگ لیک ز ایشان چو باز ناید جنگ. سنایی. شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 189). چون کبوتر نشوم بهرۀ کس بهر شکم گردن افراشته زانم ز همالان چو کلنگ. سنائی. بدخواه تست مردم و چون مردم از قیاس از پیل تا به پشه و از صعوه تاکلنگ. سوزنی. از تربیت نمودن تو مهتر کریم روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ. سوزنی. نمرود برگذشت به پرواز کرکسان ز آنجا که پیش از آن نپرد کرکس و کلنگ. سوزنی. - کلنگ دل، ترسنده. اشتردل. بزدل. مرغ دل. گاودل. گاوزهره. آهو دل. کبک زهره. (امثال و حکم چ 2 ص 1231) : شهان کلنگ دلانند و شاه بازدل است به جنگ باز نیاید به هیچگونه کلنگ. فرخی. - امثال: خولی به کفم به که کلنگی به هوا، نظیر: سرکۀ نقد به از حلوای نسیه. (امثال و حکم چ 2 ص 1201). و رجوع به مثل قبل شود. ، خروس بزرگ را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلنگی شود
دست افزاری باشد که چاه جویان و گل کاران بدان زمین و دیوار کنند. (برهان). بمعنی افزاری است برای کندن زمین که از آهن می سازند و دسته از چوب می دارد و به این معنی کلند نیزآمده. (آنندراج). کلند و دست افزاری که بدان زمین و دیوار کنند. (ناظم الاطباء). معول. آهنی نوک تیز بادستۀ چوبین که بدان زمین و دیوار کنند. کلند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس الیاس گفت اگر روزی که شما باز نشینید، این آبهای شما خشک شده باشد شما چه خواهید کردن ؟ گفتند کلنگ و تیشه را کار فرماییم. آن شب همه بخفتند بامداد که بازنشستند همه راآب به چشم فرود آمده بود و چشمه ها خشک شده... آن پیمبر ایشان را گفت کلنگ و تیشه را کار فرمایید. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلنگی می زند چون شیر جنگی کلنگی نه که او باشد کلنگی نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 254). - خانه کلنگی، در تداول عامه، خانه ای که ساختمان آن بحساب نیاید و به بهای زمین خرید و فروش شود
دست افزاری باشد که چاه جویان و گل کاران بدان زمین و دیوار کنند. (برهان). بمعنی افزاری است برای کندن زمین که از آهن می سازند و دسته از چوب می دارد و به این معنی کلند نیزآمده. (آنندراج). کلند و دست افزاری که بدان زمین و دیوار کنند. (ناظم الاطباء). مِعوَل. آهنی نوک تیز بادستۀ چوبین که بدان زمین و دیوار کنند. کلند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس الیاس گفت اگر روزی که شما باز نشینید، این آبهای شما خشک شده باشد شما چه خواهید کردن ؟ گفتند کلنگ و تیشه را کار فرماییم. آن شب همه بخفتند بامداد که بازنشستند همه راآب به چشم فرود آمده بود و چشمه ها خشک شده... آن پیمبر ایشان را گفت کلنگ و تیشه را کار فرمایید. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلنگی می زند چون شیر جنگی کلنگی نه که او باشد کلنگی نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 254). - خانه کلنگی، در تداول عامه، خانه ای که ساختمان آن بحساب نیاید و به بهای زمین خرید و فروش شود
آلتی که بدان زمین را کنند کلنگ: (کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که (کوه) را بکلی بر کنند)، (مثنوی)، غلق در کلیدان: (چون همان یار در آید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید)، (مولوی)، هر چیز نا تراشیده، چوبی که بر قلاده سگ بندند ساجور: (گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم)، (مسعود سعد) یا فال کلند
آلتی که بدان زمین را کنند کلنگ: (کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که (کوه) را بکلی بر کنند)، (مثنوی)، غلق در کلیدان: (چون همان یار در آید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید)، (مولوی)، هر چیز نا تراشیده، چوبی که بر قلاده سگ بندند ساجور: (گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم)، (مسعود سعد) یا فال کلند
درختی است از دسته خرما او جزو تیره های نزدیک به تیره زیتونیان و میوه ای شبیه به خرمالو دارد و معمولا دو پایه است و در تمام جنگلها شمالی ایران وجود دارد آمبرو اربا اربه خرما خرمنی خرمندی خروندی انجیر خرما اندی خرما اینده خرما اندو خرما فرمنی فرمونی خرمای هندی کهلو
درختی است از دسته خرما او جزو تیره های نزدیک به تیره زیتونیان و میوه ای شبیه به خرمالو دارد و معمولا دو پایه است و در تمام جنگلها شمالی ایران وجود دارد آمبرو اربا اربه خرما خرمنی خرمندی خروندی انجیر خرما اندی خرما اینده خرما اندو خرما فرمنی فرمونی خرمای هندی کهلو