غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، غندش، کندش، بندش، پندش، غند، گل غنده
غُنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بَندَک، بُنجَک، پُنجَک، غُندِش، کَندِش، بَندَش، پُندَش، غُند، گُل غُنده
گلوله و گرهی باشد که از گردن و اعضای مردم بر می آید. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). گلوله ای باشد که در گلو و گردن کسی باشد. آن را غر و باغره نیز گویند. (آنندراج) : سخن نتیجۀ روح است وگر سخن نبود به عقل و نفس بجز غمه و کلن چه رسد؟ پوربهای جامی (از آنندراج). ، باغره را نیز گویند و آن علتی باشد که بسبب زحمت دیگر بهم رسد و چون زحمت اول برطرف شود آن هم برطرف گردد. (برهان). باغره. (ناظم الاطباء) ، زحمتی را نیز گویند که پای آدمی برابر (؟) باد می شود و عربان داءالفیل خوانند. (برهان). داءالفیل. (ناظم الاطباء) ، پنبۀ زده را نیز گویند که از برای رشتن گلوله کرده باشند و در عربی نیز پنبۀ گلوله کرده را کلن خوانند. (برهان). پنبۀ زده. (ناظم الاطباء). پنبۀ زده که برای ریستن کر کرده باشند و گلوله باشد. (آنندراج). پنبۀ زده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
گلوله و گرهی باشد که از گردن و اعضای مردم بر می آید. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). گلوله ای باشد که در گلو و گردن کسی باشد. آن را غر و باغره نیز گویند. (آنندراج) : سخن نتیجۀ روح است وگر سخن نبود به عقل و نفس بجز غمه و کلن چه رسد؟ پوربهای جامی (از آنندراج). ، باغره را نیز گویند و آن علتی باشد که بسبب زحمت دیگر بهم رسد و چون زحمت اول برطرف شود آن هم برطرف گردد. (برهان). باغره. (ناظم الاطباء) ، زحمتی را نیز گویند که پای آدمی برابر (؟) باد می شود و عربان داءالفیل خوانند. (برهان). داءالفیل. (ناظم الاطباء) ، پنبۀ زده را نیز گویند که از برای رشتن گلوله کرده باشند و در عربی نیز پنبۀ گلوله کرده را کلن خوانند. (برهان). پنبۀ زده. (ناظم الاطباء). پنبۀ زده که برای ریستن کر کرده باشند و گلوله باشد. (آنندراج). پنبۀ زده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
شهری در آلمان که بر کنار رود رن واقع است و 645800 تن سکنه دارد و بوسیلۀ رومیان بنا نهاده شده است. در این شهر کلیسای بزرگ و زیبائی که به سبک گوتیک ساخته شده وجود دارد. کارخانه های بافندگی، شیمیایی، آرد سازی، آبجوسازی، شیشه گری و ابزار سازی آنجا مشهور است وتجارت پررونقی دارد. این شهر به سبب آب معطرش ’اودوکلنی’ که بوسیلۀ فارینا در قرن هجدهم اختراع شده بود شهرت جهانی یافته است. در جنگ دوم جهانی نیمی از این شهر بر اثر بمباران ویران گردید. (از لاروس)
شهری در آلمان که بر کنار رود رن واقع است و 645800 تن سکنه دارد و بوسیلۀ رومیان بنا نهاده شده است. در این شهر کلیسای بزرگ و زیبائی که به سبک گوتیک ساخته شده وجود دارد. کارخانه های بافندگی، شیمیایی، آرد سازی، آبجوسازی، شیشه گری و ابزار سازی آنجا مشهور است وتجارت پررونقی دارد. این شهر به سبب آب معطرش ’اودوکلنْی’ که بوسیلۀ فارینا در قرن هجدهم اختراع شده بود شهرت جهانی یافته است. در جنگ دوم جهانی نیمی از این شهر بر اثر بمباران ویران گردید. (از لاروس)
نان برنجی، نانی که زیر خاکستر گرم می پزند، گوسفند ماده.، خاکستر سبک، دودی که به هنگام روشن کردن بخاری از آن برخیزد.، قفل در چوبی که از داخل بسته می شد، کلون در
نان برنجی، نانی که زیر خاکستر گرم می پزند، گوسفند ماده.، خاکستر سبک، دودی که به هنگام روشن کردن بخاری از آن برخیزد.، قفل در چوبی که از داخل بسته می شد، کلون در
نوعی اسلحۀ کمری که جای چند فشنگ دارد. سازندۀ آن ساموئل کلت، مخترع امریکایی (۱۸۱۴ ی ۱۸۶۲ میلادی) بود، که نخستین تفنگ را که چند فشنگ در آن جا می گرفت، ساخت
نوعی اسلحۀ کمری که جای چند فشنگ دارد. سازندۀ آن ساموئل کلت، مخترع امریکایی (۱۸۱۴ ی ۱۸۶۲ میلادی) بود، که نخستین تفنگ را که چند فشنگ در آن جا می گرفت، ساخت
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلائو
قورباغه، وَزَغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دُم دراز و آبشش است بَزَغ، غورباغه، وُک، غوک، بَک، پَک، چَغز، جَغز، غَنجموش، مَگَل، ضِفدِع، قاس، کَلائو
دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. (برهان). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است. (آنندراج). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان بر دستۀ چوبین استوار شود و زمین بدان کنند. آلتی آهنین شبیه به تیشه با دستۀ چوبین برای کندن زمین و دیوار. کلنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سکه. مسحاه. مرّ. معدن. معبد. هذاه. (منتهی الارب) : برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای شده عمرت به باد از بهر آز بر امید سوزنت گم شد کلند. ناصرخسرو. ای بخرد با جهان مکن ستد و داد کو بستاند ز تو کلند به سوزن. ناصرخسرو. عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند. ناصرخسرو. کو حمیت تا زتیشه وز کلند این چنین که را بکلی برکنند. مولوی. پس کلند آورد و بیل او شاد شاد کند آن موضع که آن تیر اوفتاد. مولوی. دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند. مولوی. کلندی بیاورد و بشکافتند دو خم پر شراب بهین یافتند. (دستورنامۀ نزاری ص 68). - فال کلند، شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. (فرهنگ فارسی معین، ذیل فال). ، بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. (برهان). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. (آنندراج). کلیدان و کلان در باغ و کوچه. غلق در. کلیدان. (فرهنگ فارسی معین). با کلنده مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) : ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند. ناصرخسرو. چون همان یار درآید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید. مولوی (از فرهنگ رشیدی). ، هر چیز ناتراشیده را گویند. (برهان). هر چیز ناتراشیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، چوبی که بر قلادۀ سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم. مسعودسعد. ، دست افزاری که بدان درخت رز را آرایش کنند. (ناظم الاطباء)
دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. (برهان). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است. (آنندراج). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان بر دستۀ چوبین استوار شود و زمین بدان کنند. آلتی آهنین شبیه به تیشه با دستۀ چوبین برای کندن زمین و دیوار. کلنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سکه. مسحاه. مَرّ. مِعدَن. مِعبَد. هذاه. (منتهی الارب) : برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای شده عمرت به باد از بهر آز بر امید سوزنت گم شد کلند. ناصرخسرو. ای بخرد با جهان مکن ستد و داد کو بستاند ز تو کلند به سوزن. ناصرخسرو. عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند. ناصرخسرو. کو حمیت تا زتیشه وز کلند این چنین که را بکلی برکنند. مولوی. پس کلند آورد و بیل او شاد شاد کند آن موضع که آن تیر اوفتاد. مولوی. دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند. مولوی. کلندی بیاورد و بشکافتند دو خم پر شراب بهین یافتند. (دستورنامۀ نزاری ص 68). - فال کلند، شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. (فرهنگ فارسی معین، ذیل فال). ، بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. (برهان). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. (آنندراج). کلیدان و کلان در باغ و کوچه. غلق در. کلیدان. (فرهنگ فارسی معین). با کلنده مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) : ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند. ناصرخسرو. چون همان یار درآید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید. مولوی (از فرهنگ رشیدی). ، هر چیز ناتراشیده را گویند. (برهان). هر چیز ناتراشیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، چوبی که بر قلادۀ سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم. مسعودسعد. ، دست افزاری که بدان درخت رز را آرایش کنند. (ناظم الاطباء)
آلتی که بدان زمین را کنند کلنگ: (کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که (کوه) را بکلی بر کنند)، (مثنوی)، غلق در کلیدان: (چون همان یار در آید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید)، (مولوی)، هر چیز نا تراشیده، چوبی که بر قلاده سگ بندند ساجور: (گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم)، (مسعود سعد) یا فال کلند
آلتی که بدان زمین را کنند کلنگ: (کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که (کوه) را بکلی بر کنند)، (مثنوی)، غلق در کلیدان: (چون همان یار در آید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید)، (مولوی)، هر چیز نا تراشیده، چوبی که بر قلاده سگ بندند ساجور: (گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم)، (مسعود سعد) یا فال کلند