جدول جو
جدول جو

معنی کلرادو - جستجوی لغت در جدول جو

کلرادو(کْلُ / کُ لُ دُ)
یکی از ایالتهای غربی ایالات متحدۀ آمریکاست. از شمال به ویومینگ و نبراسکا، از مشرق به نبراسکا و کانزاس، از جنوب به اکلاهما و نیومکزیکو و از مغرب به یوتا محدود است. این ایالت 104247 میل مربع مساحت و 1225089 تن سکنه دارد و مرکز آن دنور است. (از وبستر جغرافیایی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلباد
تصویر کلباد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران پهلوان تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کلرات
تصویر کلرات
هر یک از نمک های اسیدکلریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلرید
تصویر کلرید
هر یک از نمک های اسید هیدروکلریک، کلرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلباسو
تصویر کلباسو
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاجو
تصویر کلاجو
پیالۀ شراب، کاسه، کنایه از شراب، برای مثال هان تا ندهی گوش به آواز دف و چنگ / هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو (عمید لوبکی- مجمع الفرس - کلاجو)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاوو
تصویر کلاوو
موش صحرایی بزرگ، نوعی موش صحرایی جونده خاکی رنگ با دم دراز، دست های کوتاه و پاهای بلند که با کمک پاهای عقبی خود می جهد، کلائو، یربوع، کلاکموش، موش دوپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلائو
تصویر کلائو
موش صحرایی بزرگ، نوعی موش صحرایی جونده خاکی رنگ با دم دراز، دست های کوتاه و پاهای بلند که با کمک پاهای عقبی خود می جهد، یربوع، موش دوپا، کلاکموش، کلاوو
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است،
بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دِ)
جمع واژۀ کردوسه. (اقرب الموارد). رجوع به کردوسه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دِ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کلاغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در فرهنگ نیامده و گویا لغتی است در کلاغ و شاید در اصل کلاغی بوده باشد. (احوال و اشعار رودکی ص 1000) :
بود اعور کوسج ولنگ و پس من
نشسته بر او چون کلاغو بر اعور.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ)
وزق و غوک. (برهان) (آنندراج). وزغ و غوک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهادۀ تیزاطراف و میان آن بار آن نهاده، شکوفۀ نخستین خرما، اول بار خرما، طلع، (مهذب الاسماء) : ضحک، کاردو خرما، (مهذب الاسماء)، ضب ّ، شکوفه ای که از کاردو بیرون آید، (مهذب الاسماء)، مقراض بزرگی که پشم را بدان میبرند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
عقعق. عکه. غلبه. خاقانی در هجوی به صورت مدح آورده:
هستی تو کلادۀ کله دار
برتارک آسمان کله وار
امروز به فر تو کلاده
برشیر فلک نهد قلاده.
(یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
و رجوع به کلاژه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پیاله باشد مطلقاً خواه پیالۀ شراب خوری و خواه قهوه خوری. (برهان) (ناظم الاطباء). پیاله. (آنندراج) (انجمن آرا). پیاله. کاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هان تا ندهی گوش به آواز دف و چنگ
هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو.
عمید لوبکی (از انجمن آرا).
و رجوع به کلاجوی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نوعی از آهوی بی شاخ باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). از کل + آهو. آهوی بی شاخ. کل. توضیح اینکه عادهً مراد از کل و کلاهو آهوی نر بدون شاخ است ولی در تقسیم بندی نشخوارکنندگان آهوانی که در دستۀ کل ها قرار می گیرند، همه فاقد شاخ نیستند بلکه تعدادی از آهوان شاخدار نیز در آن دسته جای دارند. (فرهنگ فارسی معین) :
ز گور و کلاهو نبد هیچ شیر.
فردوسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نوعی از موش صحرائی است. (برهان) (ناظم الاطباء). موش دشتی. موش بیابانی. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). گونه ای موش که اندامهای خلفیش نسبت به اندامهای قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آن را موش دوپا نیز گویند. بعلت قوی بودن و طول اندامهای خلفی، حیوان می تواند جستهایی با مسافت زیاد بزند. این جانور در صحاری و مزارع فراوان است و دارای رنگ خاکستری مایل به خرمایی است. شکمش سفیدرنگ و دمش دراز است و در جست و خیز و حرکت حیوان کمک می کند کلاکموش. یربوع. جربوز. چربوز. کلاهو. موش دوپا. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلاکوی و کلاکموش شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بِ)
نام قریه ای است قریب به اشرف از بلاد طبرستان... (از انجمن آرا) از دهات اشرف در مازندران. (ترجمه سفرنامۀ مازندران رابینو ص 167). نام یکی از دهستانهای بخش بهشهر از شهرستان ساری است. این دهستان درآخرین حد خاوری بخش بهشهر و همچنین مازندران و طول طرفین راه آهن و شوسه واقع گردیده است. قسمت شمالی دهستان دشتی است که به خلیج گرگان منتهی می شود. قسمت جنوبی دهستان کوهستان جنگلی است و هوای آن معتدل و مرطوب و آب آنجا از چشمه سار و قنات و محصول عمده آن برنج، غلات، توتون سیگار، پنبه، صیفی، مرکبات و مختصری ابریشم است. این دهستان از 9 آبادی تشکیل شده و در حدود 5700 تن سکنه دارد و قرای مهم آن لمراسک، تیرتاش و تیله نواند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ دَ / دِ)
بمعنی کراد است که جامۀ کهنه باشد. (آنندراج). جامۀ کهنۀ پاره پاره. (ناظم الاطباء). کراره. (آنندراج). کزاد. رجوع به کراره، کراد و کزاد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام پهلوانی بود تورانی که در جنگ دوازده رخ به دست فریبرز پسر کاوس کشته گشت. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). گویند این جنگ در کوه گنابد واقع شد ومعرب آن جنابد است. (برهان) (آنندراج) :
ابا بیژن و گیوو کلباد را
که برهم زنند آتش و باد را.
فردوسی.
چو اغریر و گرسیوز و بارمان
چو کلباد جنگی هژبر ژیان.
فردوسی.
برآشفت و پیران به کلباد گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
چلپاسه است که وزغه باشد و در خانه ها بسیار است. (از برهان). کرباسو یعنی چلپاسه. (فرهنگ رشیدی). کرباسو. کلبسو هم آمده است. (آنندراج). چلپاسۀ زهردار. (ناظم الاطباء). کربسو. کرباسو. چلپاسه. کلبسو. (حاشیۀ برهان چ معین) :
همچو عقرب عدوی کلباسو
دشمن مارها بود راسو.
آذری (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به کلبسو شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ)
شارل پیر. شاعر فرانسوی (1732-1776 میلادی) و نویسندۀ ’منظومه ها’ است. اشعار او لطیف و زیبا ولی عاری از ابداع است. در سال 1776 میلادی به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید، ولی پیش از ورود به آکادمی درگذشت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از بخش طالقان شهرستان تهران. در کوهستان واقع شده و سردسیر است و 173 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ دُ دُ)
کشور خیالی که ارلانا معاون پیزار (این پیزار از طالبان کشف آمریکا بود) آن را میان آمازون و ارنوک تصور میکرد. بگفتۀ وی این سرزمین مشحون از طلاست. و رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان ذیل الدورادو و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کلاجو
تصویر کلاجو
پیاله: (هان تا ندهی گوش باواز دف و نی هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو)، (عمید لوبکی)
فرهنگ لغت هوشیار
در اصطلاح شیمی، نام عمومی کلیه املاح منسوب به اسید کلریک یکی از مشهورترین آنها کلرات پتاسیم است که یکی از اکسید کننده های قوی است
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ای موش که اندامها خلفیش نسبت باندامها قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آنرا موش دو پا نیز گویند. بعلت قوی بودن و طول اندام های خلفی حیوان میتواند جست هایی با مسافت زیاد بزند. این جانور در صحاری و مزارع فراوان است و دارای رنگ خاکستری مایل بخرما یی است. شکمش سفید رنگ میباشد. دمش دراز است و در جست و خیز و حرکت حیوان کمک میکند کلاکموش یربوع جربوز چربوز کلاهو موش دوپا
فرهنگ لغت هوشیار
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرما بن بر آید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده شکوفه نخستین خرما طلع: (و نخل - و خرماستانها - طلعها هضیم - که کاردوی آن نازکست و نرم چنانک در دهان نمی بریزد و کارد و آن خرما باشد که نخست پیدا آید در غلاف خردک خردک چون کنجد) (تفسیر کمبریج ورق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلباسو
تصویر کلباسو
مارمولک: (همچو عقرب عدوی کلباسو دشمن مار ها بود راسو)، (آذری طوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاوو
تصویر کلاوو
((کَ))
کلاهو، گونه ای موش که اندام های خلفیش نسبت به اندام های قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آن را موش دو پا نیز گویند و در صحاری و مزارع فراوان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاجو
تصویر کلاجو
((کَ))
پیاله، پیاله شراب خوری یا قهوه خوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کراده
تصویر کراده
((کُ))
جامه کهنه و پاره، کراد، کراره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاهو
تصویر کلاهو
((کَ))
کلاوو، گونه ای موش که اندام های خلفیش نسبت به اندام های قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آن را موش دو پا نیز گویند و در صحاری و مزارع فراوان است
فرهنگ فارسی معین
((کُ لُ))
نام عمومی کلیه املاح منسوب به اسید کلریک H 3 Clo یکی از مشهورترین آنها کلرات پتاسیم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردو
تصویر کاردو
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده، شکوفه نخستین خرما، طلع
فرهنگ فارسی معین