مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، ماتورنگ، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو
مارمولَک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دُمِ بلند که قادرند دُم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چَلپاسه، کَرباسه، باشو، ماتورَنگ، کَربَشه، کَرفَش، کَرپوک، کَرباشه، کَرباشو، کَلباسو
تالاری باشد که بر روی خرمن سازند تا باران ضایع نکند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی کلپک به بای فارسی است. (آنندراج)... بمعنی خانه کوچکی که بر کنار کشتها سازند از جهت محافظت خرمن از باد و باران. و ظاهراً مخفف کلبه است پس به بای تازی باشداما محاوره همان اول است. (آنندراج) ، خرمن بان را نیز گویند. رجوع به کلپک شود، خانه کوچکی را نیز گویند که دشتبانان و فالیزبانان در فالیز و خرمن سازندو به این معنی باکاف فارسی هم به نظر آمده است (برهان) (از ناظم الاطباء) ، صاحب مؤید الفضلا می گوید چیزی است که بدان خرمن اندازند. (برهان)
تالاری باشد که بر روی خرمن سازند تا باران ضایع نکند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی کلپک به بای فارسی است. (آنندراج)... بمعنی خانه کوچکی که بر کنار کشتها سازند از جهت محافظت خرمن از باد و باران. و ظاهراً مخفف کلبه است پس به بای تازی باشداما محاوره همان اول است. (آنندراج) ، خرمن بان را نیز گویند. رجوع به کلپک شود، خانه کوچکی را نیز گویند که دشتبانان و فالیزبانان در فالیز و خرمن سازندو به این معنی باکاف فارسی هم به نظر آمده است (برهان) (از ناظم الاطباء) ، صاحب مؤید الفضلا می گوید چیزی است که بدان خرمن اندازند. (برهان)
دکان می فروش. و رجوع به مادۀ قبل شود، موی دراز از دو کرانۀ دهان سگ و گربه، دوال، یا یکتاه رسن پوست خرما که بدان درز دوزند، سختی و تنگی، خشکسالی و قحط، سختی سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دکان می فروش. و رجوع به مادۀ قبل شود، موی دراز از دو کرانۀ دهان سگ و گربه، دوال، یا یکتاه رسن پوست خرما که بدان درز دوزند، سختی و تنگی، خشکسالی و قحط، سختی سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
یا کلبر. در دو نسخۀ قدیم سوزنی کلمه به دو صورت فوق آمده است و معنی آن رانمی دانم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شعر من دانا خرد، نادان خر کلبن بود شعر من پیشش چو در پیش خر کلبن شعیر. سوزنی (یادداشت ایضاً)
یا کلبر. در دو نسخۀ قدیم سوزنی کلمه به دو صورت فوق آمده است و معنی آن رانمی دانم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شعر من دانا خرد، نادان خر کلبن بود شعر من پیشش چو در پیش خر کلبن شعیر. سوزنی (یادداشت ایضاً)
در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی نوعی زورق و سفینه و کرجی آمده است: و چند روز به جهت تدارک سفر استرآباد... بالضروره به سفاینی چند بایست حمل و به همعنانی لشکر از دریا نقل شود به تجهیز جهازات و ترتیب کلبط ها وکشتی ها در دشت توقف نمود. (تاریخ زندیۀ غفاری). با وجود اینکه به جهت فرار علی محمدخان، کلبطی چند در کنار آب موجود بود علی محمدخان عارفرار را بر خود قرار نداد... (گلشن مراد غفاری)
در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی نوعی زورق و سفینه و کرجی آمده است: و چند روز به جهت تدارک سفر استرآباد... بالضروره به سفاینی چند بایست حمل و به همعنانی لشکر از دریا نقل شود به تجهیز جهازات و ترتیب کلبط ها وکشتی ها در دشت توقف نمود. (تاریخ زندیۀ غفاری). با وجود اینکه به جهت فرار علی محمدخان، کلبطی چند در کنار آب موجود بود علی محمدخان عارفرار را بر خود قرار نداد... (گلشن مراد غفاری)
عمل کوبیدن. کوفتن. (فرهنگ فارسی معین) : چنان کوبش گرز و کوپال بود که دام و دد از بانگ بی هال بود. اسدی (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
عمل کوبیدن. کوفتن. (فرهنگ فارسی معین) : چنان کوبش گرز و کوپال بود که دام و دد از بانگ بی هال بود. اسدی (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
خانه کوچک تنگ و تاریک را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه محقر و تنگ و تاریک بود. (فرهنگ جهانگیری). خانه کوچک و تیره. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خانه کوچک. (غیاث). خانه خرد و محقر. (فرهنگ رشیدی). خانه حقیرو بی برگ. خانه محقر و ویران، چون کلبۀ درویش و کلبه خرابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : محنت زده ای که کلبه ای داشت به دشت در نعمت و نازدیدمش دی می گشت گفتمش که یافتی گفتا نی بوطالب نعمه دی بر این دشت گذشت. انوری (از فرهنگ جهانگیری). کلبه ای کاندروبه روز و به شب جای آرام و خورد و خواب من است. انوری (از انجمن آرا). وین که در کنج کلبه ای امروز در فراق توام چو سنگ صبور. انوری. هرچند کلبۀ ما جای تو نوش لب نیست با ما شبی به روز آر یک شب هزار شب نیست. هاشمی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2047). - کلبۀ احزان، ماتم سرا و سرای عزاداران. (ناظم الاطباء). بیت الحزن. بیت احزان. مأوای یعقوب در مدت دوری از یوسف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شبی به کلبۀ احزان عاشقان آئی دمی انیس دل سوگوار من باشی. حافظ. یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو باز آید و ازکلبۀ احزان بدرآئی. حافظ. اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبۀ احزان کردم. حافظ. - ، نزد صوفیه دلی باشد که پر غم از هجر معشوق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) - کلبۀ غم، کلبۀ احزان: نه خاقانیم گر همی عزم تحویل مصمم از این کلبۀ غم ندارم. خاقانی. ، حجره و دکان را نیز گفته اند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از غیاث). کربج و کربق و قربق، معرب کلبۀفارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 280)... و کلبه کاروانسرای باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495). حجره (اوبهی). دکان. حجره. عرب از آن قربق ساخته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کربه. ظاهراً از پهلوی ’کورپک’ معادل ’کرپک’ ارمنی (کارخانه، دکان، میخانه) ، معرب آن کربق، قربق و نیز کربج... (حاشیۀ برهان چ معین). دکان. کارخانه. (از فهرست و لف) : یکی کلبه ای ساخت اسفندیار بیاراست همچون گل اندر بهار ز هر سو فراوان خریدار خواست بدان کلبه بر تیز بازار خواست. فردوسی. خریدار دیبای و فرش و گهر به درگاه پیران نهادند سر چو خورشید گیتی بیاراستی بدان کلبه بازار برخاستی. فردوسی. یکی خانه بگزید و برساخت کار به کلبه درون رخت بنهاد و بار. فردوسی. عطار به کلبه در با عود همی گفت کاصل تو چه چیز است و چه چیزی ز بن و بار. فرخی. هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود. منوچهری. ز آهنگری رست و سالار گشت پس از کلبه داری سپهدار گشت بد آنگاه در کلبه با دود و دم کنون است در بزم با ما بهم. اسدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلبه ای بود پر ز در یتیم پرده ای پر ز لؤلؤ لالا. مسعودسعد. به امید ما کلبه اینجا گرفت نه مردی بودنفع ازو وا گرفت. سعدی (بوستان). - کلبۀ بزاز، دکان بزاز. دکان پارچه فروش که پررنگ و نگار است: تا ولایت بدو سپرده ملک گشت گیتی چو کلبۀ بزاز. فرخی. نه باغ را بشناسی ز کلبۀ بزاز نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان. فرخی. بازار ز رنگ او، چون کلبۀ بزاز پالیز ز بوی او، چون خانه عطار. لامعی. باطنی همچو بنگه لولی ظاهری همچو کلبۀ بزاز. سنائی. مجلس وعظ چون کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی. (گلستان). - کلبۀ بقال، دکان بقال: چشم ادب برسر ره داشتی کلبۀ بقال نگه داشتی. نظامی. - کلبۀ بیطار، درمانگاه دامپزشک که چارپایان را مداوا کند: مرکب ایمانت اگر لنگ شد قصد سوی کلبۀبیطار کن. ناصرخسرو. - کلبۀ تاجر، تجارتخانه. جائی که بازرگان، متاعهای خویش در آن گرد آورد فروختن را: باد همچون دزد گردد، هرطرف دیباربای بوستان آراسته، چون کلبۀ تاجر شود. منوچهری. - کلبۀ حجامی، جائی که حجام مردم را مداوا کند. جایگاه حجامی: چون قدم از گنج تهی باز کرد کلبۀ حجامی خود باز کرد. نظامی. - کلبۀ زهد، دکان زهدفروشی. جائی که به ریا زهد و تقوی عرضه کنند: ما کلبۀ زهد برگرفتیم سجاده که می بردبه خمار. سعدی. - کلبۀ ضراب، ضرابخانه. جایگاهی که مسکوک زر و نقره سازند و عرضه کنند: ستارگان چو درمها زده ز نقرۀ خام سپید و روشن، گردون چو کلبۀ ضراب. معزی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلبۀ عطار، دکان عطرفروش. جائی که در آن عطر سازند و فروشند. کنایه از جای خوشبوی: از روی نکو کاخ توچون خانه مانی از زلف بتان بزم تو چون کلبۀ عطار. فرخی. مردمی و آزادطبعی زو همی بوید به طبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. از خانه به بازار همی گشتم یک روز ناگاه فتادم به یکی کلبۀ عطار. فرخی. نه باغ را بشناسی ز کلبۀ عطار نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان. فرخی. شاید که به جان، تنت شریف است از ایراک خوشبوی بود کلبۀ همسایۀ عطار. ناصرخسرو. به روی کرده همه حجره بوستان ارم به زلف کرده همه خانه کلبۀ عطار. مسعودسعد. و نسیم آن گرد از کلبۀ عطار برآرد. (کلیله و دمنه). مردم همه دانند که در نامۀ سعدی مشک است که در کلبۀ عطارنباشد. سعدی (دیوان چ فروغی ص 572). - کلبۀ قصاب، دکان قصاب. جایی که گوشت عرضه کنند و فروشند بدین جهت به جای نامطبوع اطلاق شود: گلخن ایام را باغ سلامت مگوی کلبۀ قصاب را موقف عیسی مدان. خاقانی. خان زنبور کلبۀ قصاب کلبۀ نحل صحن بستان است. خاقانی. ای چو زنبور کلبۀ قصاب که سر اندر سر دهن کردی. خاقانی. کلبۀ قصاب چند آرد برون سرخ زنبوران خون آشام خویش. خاقانی. - کلبۀ گوهرفروش، دکان جوهرفروش. جائی پررنگ و نگار از الوان و اقسام جواهر: تو را به مرغزاری برم که زمین او چون کلبۀ گوهرفروش به الوان جواهر مزین است و هوای او چون کلبۀ عطار به نسیم مشک و عنبر معطر. (کلیله، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلبۀ میمون، در بیت زیرا ظاهراً بمعنی خانه سعد است در علوم نجوم: چرخ مقرنس نمای کلبۀ میمون اوست نعش فلک تختهاش قطب کلیدان او. خاقانی. - کلبۀ نحل، کندوی عسل. جایی که مگس نحل لانه سازد: خان زنبور کلبۀ قصاب کلبۀ نحل صحن بستان است. خاقانی. - کلبۀ نداف، دکان پنبه زن. جایی که پنبه را زنند: وان ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. کهسار که چون رزمۀ بزاز بد، اکنون گر بنگری ازکلبۀ نداف ندانیش. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، دکان می فروش. دکان خمرفروش. میکده. خانه خمار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلبه شود، بمعنی کنج و گوشه هم بنظر آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). گوشه. (غیاث). - کلبۀچمن، طرف چمن. گوشۀ چمن: به کلبۀ چمن از رنگ و بوی باز کند هزار طبلۀ عطار و تخت بازرگان. سعدی
خانه کوچک تنگ و تاریک را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه محقر و تنگ و تاریک بود. (فرهنگ جهانگیری). خانه کوچک و تیره. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خانه کوچک. (غیاث). خانه خرد و محقر. (فرهنگ رشیدی). خانه حقیرو بی برگ. خانه محقر و ویران، چون کلبۀ درویش و کلبه خرابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : محنت زده ای که کلبه ای داشت به دشت در نعمت و نازدیدمش دی می گشت گفتمش که یافتی گفتا نی بوطالب نعمه دی بر این دشت گذشت. انوری (از فرهنگ جهانگیری). کلبه ای کاندروبه روز و به شب جای آرام و خورد و خواب من است. انوری (از انجمن آرا). وین که در کنج کلبه ای امروز در فراق توام چو سنگ صبور. انوری. هرچند کلبۀ ما جای تو نوش لب نیست با ما شبی به روز آر یک شب هزار شب نیست. هاشمی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2047). - کلبۀ احزان، ماتم سرا و سرای عزاداران. (ناظم الاطباء). بیت الحزن. بیت احزان. مأوای یعقوب در مدت دوری از یوسف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شبی به کلبۀ احزان عاشقان آئی دمی انیس دل سوگوار من باشی. حافظ. یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو باز آید و ازکلبۀ احزان بدرآئی. حافظ. اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبۀ احزان کردم. حافظ. - ، نزد صوفیه دلی باشد که پر غم از هجر معشوق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) - کلبۀ غم، کلبۀ احزان: نه خاقانیم گر همی عزم تحویل مصمم از این کلبۀ غم ندارم. خاقانی. ، حجره و دکان را نیز گفته اند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از غیاث). کربج و کربق و قربق، معرب کلبۀفارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 280)... و کلبه کاروانسرای باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495). حجره (اوبهی). دکان. حجره. عرب از آن قربق ساخته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کربه. ظاهراً از پهلوی ’کورپک’ معادل ’کرپک’ ارمنی (کارخانه، دکان، میخانه) ، معرب آن کربق، قربق و نیز کربج... (حاشیۀ برهان چ معین). دکان. کارخانه. (از فهرست و لف) : یکی کلبه ای ساخت اسفندیار بیاراست همچون گل اندر بهار ز هر سو فراوان خریدار خواست بدان کلبه بر تیز بازار خواست. فردوسی. خریدار دیبای و فرش و گهر به درگاه پیران نهادند سر چو خورشید گیتی بیاراستی بدان کلبه بازار برخاستی. فردوسی. یکی خانه بگزید و برساخت کار به کلبه درون رخت بنهاد و بار. فردوسی. عطار به کلبه در با عود همی گفت کاصل تو چه چیز است و چه چیزی ز بن و بار. فرخی. هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود. منوچهری. ز آهنگری رست و سالار گشت پس از کلبه داری سپهدار گشت بد آنگاه در کلبه با دود و دم کنون است در بزم با ما بهم. اسدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلبه ای بود پر ز در یتیم پرده ای پر ز لؤلؤ لالا. مسعودسعد. به امید ما کلبه اینجا گرفت نه مردی بودنفع ازو وا گرفت. سعدی (بوستان). - کلبۀ بزاز، دکان بزاز. دکان پارچه فروش که پررنگ و نگار است: تا ولایت بدو سپرده ملک گشت گیتی چو کلبۀ بزاز. فرخی. نه باغ را بشناسی ز کلبۀ بزاز نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان. فرخی. بازار ز رنگ او، چون کلبۀ بزاز پالیز ز بوی او، چون خانه عطار. لامعی. باطنی همچو بنگه لولی ظاهری همچو کلبۀ بزاز. سنائی. مجلس وعظ چون کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی. (گلستان). - کلبۀ بقال، دکان بقال: چشم ادب برسر ره داشتی کلبۀ بقال نگه داشتی. نظامی. - کلبۀ بیطار، درمانگاه دامپزشک که چارپایان را مداوا کند: مرکب ایمانت اگر لنگ شد قصد سوی کلبۀبیطار کن. ناصرخسرو. - کلبۀ تاجر، تجارتخانه. جائی که بازرگان، متاعهای خویش در آن گرد آورد فروختن را: باد همچون دزد گردد، هرطرف دیباربای بوستان آراسته، چون کلبۀ تاجر شود. منوچهری. - کلبۀ حجامی، جائی که حجام مردم را مداوا کند. جایگاه حجامی: چون قدم از گنج تهی باز کرد کلبۀ حجامی خود باز کرد. نظامی. - کلبۀ زهد، دکان زهدفروشی. جائی که به ریا زهد و تقوی عرضه کنند: ما کلبۀ زهد برگرفتیم سجاده که می بردبه خمار. سعدی. - کلبۀ ضراب، ضرابخانه. جایگاهی که مسکوک زر و نقره سازند و عرضه کنند: ستارگان چو درمها زده ز نقرۀ خام سپید و روشن، گردون چو کلبۀ ضراب. معزی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلبۀ عطار، دکان عطرفروش. جائی که در آن عطر سازند و فروشند. کنایه از جای خوشبوی: از روی نکو کاخ توچون خانه مانی از زلف بتان بزم تو چون کلبۀ عطار. فرخی. مردمی و آزادطبعی زو همی بوید به طبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. از خانه به بازار همی گشتم یک روز ناگاه فتادم به یکی کلبۀ عطار. فرخی. نه باغ را بشناسی ز کلبۀ عطار نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان. فرخی. شاید که به جان، تنت شریف است از ایراک خوشبوی بود کلبۀ همسایۀ عطار. ناصرخسرو. به روی کرده همه حجره بوستان ارم به زلف کرده همه خانه کلبۀ عطار. مسعودسعد. و نسیم آن گرد از کلبۀ عطار برآرد. (کلیله و دمنه). مردم همه دانند که در نامۀ سعدی مشک است که در کلبۀ عطارنباشد. سعدی (دیوان چ فروغی ص 572). - کلبۀ قصاب، دکان قصاب. جایی که گوشت عرضه کنند و فروشند بدین جهت به جای نامطبوع اطلاق شود: گلخن ایام را باغ سلامت مگوی کلبۀ قصاب را موقف عیسی مدان. خاقانی. خان زنبور کلبۀ قصاب کلبۀ نحل صحن بستان است. خاقانی. ای چو زنبور کلبۀ قصاب که سر اندر سر دهن کردی. خاقانی. کلبۀ قصاب چند آرد برون سرخ زنبوران خون آشام خویش. خاقانی. - کلبۀ گوهرفروش، دکان جوهرفروش. جائی پررنگ و نگار از الوان و اقسام جواهر: تو را به مرغزاری برم که زمین او چون کلبۀ گوهرفروش به الوان جواهر مزین است و هوای او چون کلبۀ عطار به نسیم مشک و عنبر معطر. (کلیله، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلبۀ میمون، در بیت زیرا ظاهراً بمعنی خانه سعد است در علوم نجوم: چرخ مقرنس نمای کلبۀ میمون اوست نعش فلک تختهاش قطب کلیدان او. خاقانی. - کلبۀ نحل، کندوی عسل. جایی که مگس نحل لانه سازد: خان زنبور کلبۀ قصاب کلبۀ نحل صحن بستان است. خاقانی. - کلبۀ نداف، دکان پنبه زن. جایی که پنبه را زنند: وان ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. کهسار که چون رزمۀ بزاز بد، اکنون گر بنگری ازکلبۀ نداف ندانیش. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، دکان می فروش. دکان خمرفروش. میکده. خانه خمار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلبه شود، بمعنی کنج و گوشه هم بنظر آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). گوشه. (غیاث). - کلبۀچمن، طرف چمن. گوشۀ چمن: به کلبۀ چمن از رنگ و بوی باز کند هزار طبلۀ عطار و تخت بازرگان. سعدی
محمد بن السائب بن بشر الکلبی، مکنی به ابوالنصر. نسابه و عالم تفسیر و اخبار و ایام عرب بود او در کوفه متولد شد و در حدود سال 146 در همانجا درگذشت. او در وقعۀ جماجم با ابن الاشعث حضور داشت. او را تفسیری بر قرآن است و در حدیث ضعیف است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 897). و رجوع به ابن الندیم و عیون الاخبار و تاریخ گزیده و عقدالفرید شود زید بن الحارثه الکلبی مولی خدیجه رضی الله عنها. رجوع به زید بن حارثه در همین لغت نامه و تاریخ گزیده چ نوائی ص 211 شود
محمد بن السائب بن بشر الکلبی، مکنی به ابوالنصر. نسابه و عالم تفسیر و اخبار و ایام عرب بود او در کوفه متولد شد و در حدود سال 146 در همانجا درگذشت. او در وقعۀ جماجم با ابن الاشعث حضور داشت. او را تفسیری بر قرآن است و در حدیث ضعیف است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 897). و رجوع به ابن الندیم و عیون الاخبار و تاریخ گزیده و عقدالفرید شود زید بن الحارثه الکلبی مولی خدیجه رضی الله عنها. رجوع به زید بن حارثه در همین لغت نامه و تاریخ گزیده چ نوائی ص 211 شود
منسوب به کلب و سگ. (ناظم الاطباء) ، منسوب به قبیلۀ کلب. (ناظم الاطباء). منسوب به قبیلۀ قضاعه و هو کلب بن وبره... (منتهی الارب). چند قبیله به این انتساب معروف می باشند مانند کلب الیمین و غیره. (از انساب سمعانی). و رجوع به کلب (حی سوم از قضاعه) شود
منسوب به کلب و سگ. (ناظم الاطباء) ، منسوب به قبیلۀ کلب. (ناظم الاطباء). منسوب به قبیلۀ قضاعه و هو کلب بن وبره... (منتهی الارب). چند قبیله به این انتساب معروف می باشند مانند کلب الیمین و غیره. (از انساب سمعانی). و رجوع به کلب (حی سوم از قضاعه) شود
جانوری چون مار کوتاه ولیکن دست و پای دارد سبک و زود رود و بیشتربه ویرانه ها بود به دندان هرکه را بگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کربس. (از برهان). چلپاسه. (ناظم الاطباء). سوسمار. مارپلاس. (یادداشت مؤلف). کرباسو. کرباسه. کربسو: شد مژه گرد چشم اوز آتش نیش دندان کژدم و کربش. عنصری. رجوع به کربس، کرباسو، چلپاسه و مارمولک شود
جانوری چون مار کوتاه ولیکن دست و پای دارد سبک و زود رود و بیشتربه ویرانه ها بود به دندان هرکه را بگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کربس. (از برهان). چلپاسه. (ناظم الاطباء). سوسمار. مارپلاس. (یادداشت مؤلف). کرباسو. کرباسه. کربسو: شد مژه گرد چشم اوز آتش نیش دندان کژدم و کربش. عنصری. رجوع به کربس، کرباسو، چلپاسه و مارمولک شود