سفالگر، برای مثال نگر تا در این چون سفالینه تن / به حاصل شد از تو مراد کلال (ناصرخسرو - ۲۵۲)، هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست / گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت (امیرخسرو - لغتنامه - کلال)
سفالگر، برای مِثال نگر تا در این چون سفالینه تن / به حاصل شد از تو مراد کلال (ناصرخسرو - ۲۵۲)، هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست / گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت (امیرخسرو - لغتنامه - کلال)
کوزه گر. کاسه گر. یعنی شخصی که کوزه و کاسۀ گلی و سفالی می سازد، و به عربی فخار گویند، و به زبان علمی هندوستان هم کوزه گر را کلال می گویند. (برهان) (آنندراج). کوزه گر. (انجمن آرا). فخار. کوزه گر. کاسه گر. سفالگر. (ناظم الاطباء). سفال پز. سفال ساز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که ظروف از گل سازد. (غیاث) : نگر تا در این چون سفالینه تن بحاصل شد از تو مراد کلال. ناصرخسرو. بی خطر باشد فلان با او چنانک پیش زرگر بی خطر باشد کلال. ناصرخسرو. جان دادن خفاش به دم کار مسیح است ورنه بکند از گل صد مرغ کلالی. مظفر هروی (از آنندراج). زین زیره با ز طاس سفالینه گر مجوی کاندر پژاوه دیگ تهی می پزدکلال. امیرخسرو. هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت. امیرخسرو (از انجمن آرا). شرط است که در حکم خدا، دم نزنی این حرف که گفتی تو نه مردی نه زنی گل را چه مجال است که پرسد ز کلال کز بهر چه سازی و چرا می شکنی. ابوعلی قلندر (انجمن آرا)
کوزه گر. کاسه گر. یعنی شخصی که کوزه و کاسۀ گلی و سفالی می سازد، و به عربی فخار گویند، و به زبان علمی هندوستان هم کوزه گر را کلال می گویند. (برهان) (آنندراج). کوزه گر. (انجمن آرا). فخار. کوزه گر. کاسه گر. سفالگر. (ناظم الاطباء). سفال پز. سفال ساز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که ظروف از گل سازد. (غیاث) : نگر تا در این چون سفالینه تن بحاصل شد از تو مراد کلال. ناصرخسرو. بی خطر باشد فلان با او چنانک پیش زرگر بی خطر باشد کلال. ناصرخسرو. جان دادن خفاش به دم کار مسیح است ورنه بکند از گل صد مرغ کلالی. مظفر هروی (از آنندراج). زین زیره با ز طاس سفالینه گر مجوی کاندر پژاوه دیگ تهی می پزدکلال. امیرخسرو. هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت. امیرخسرو (از انجمن آرا). شرط است که در حکم خدا، دم نزنی این حرف که گفتی تو نه مردی نه زنی گل را چه مجال است که پرسد ز کلال کز بهر چه سازی و چرا می شکنی. ابوعلی قلندر (انجمن آرا)
میان سر بود. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115). تارک سر است که مابین فرق سر و پیشانی باشد. (برهان). تارک سر را گویند که بالاتر از پیشانی است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر. کلاک. (ناظم الاطباء). چکاد. هباک. میان سر. تار. فرق سر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و بعضی بجای لام کاف خوانده اند (کلاک). (آنندراج) : یا زندم یا کندم ریش پاک یا دهدم کارد یکی بر کلال. حکاک (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115). نهد برای شرف خاکپای او را چرخ بجای اکلیل امروز برفراز کلال. شمس فخری (از انجمن آرا). ، به هندی شراب فروش را گویند. (برهان)
میان سر بود. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115). تارک سر است که مابین فرق سر و پیشانی باشد. (برهان). تارک سر را گویند که بالاتر از پیشانی است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر. کلاک. (ناظم الاطباء). چکاد. هباک. میان سر. تار. فرق سر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و بعضی بجای لام کاف خوانده اند (کلاک). (آنندراج) : یا زندم یا کندم ریش پاک یا دهدم کارد یکی بر کلال. حکاک (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115). نهد برای شرف خاکپای او را چرخ بجای اکلیل امروز برفراز کلال. شمس فخری (از انجمن آرا). ، به هندی شراب فروش را گویند. (برهان)
ازکلاله: خستگی ماندگی، مردن، بی رخنا (رخنا ارث بر از پهلوی) آنکه کوزه و کاسه گلی و سفالی سازد و فروشد کوزه گر کاسه گر فخار: (بی خطر باشد فلان با او چنانک پیش زرگر بی خطر باشد کلال)، (ناصر خسرو) یا چرخ کلال. چرخ کوزه گر چرخ فخاری: (هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت)، (امیر خسرو) خستگی، ماندگی اعضا و خیره شدن چشم کوزه گر، کاسه گر، سفال پز
ازکلاله: خستگی ماندگی، مردن، بی رخنا (رخنا ارث بر از پهلوی) آنکه کوزه و کاسه گلی و سفالی سازد و فروشد کوزه گر کاسه گر فخار: (بی خطر باشد فلان با او چنانک پیش زرگر بی خطر باشد کلال)، (ناصر خسرو) یا چرخ کلال. چرخ کوزه گر چرخ فخاری: (هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت)، (امیر خسرو) خستگی، ماندگی اعضا و خیره شدن چشم کوزه گر، کاسه گر، سفال پز
کاکل، برای مثال نسیم در سر گل بشکند کلالۀ سنبل / چو از میان چمن بوی آن «کلاله» برآید (حافظ - ۴۷۶)، در علم زیست شناسی قسمت بالای مادگی گل، برجستگی یا رشته های بالای مادگی گیاه
کاکل، برای مِثال نسیم در سر گل بشکند کلالۀ سنبل / چو از میان چمن بوی آن «کلاله» برآید (حافظ - ۴۷۶)، در علم زیست شناسی قسمت بالای مادگی گل، برجستگی یا رشته های بالای مادگی گیاه
مردی که نه ولد باشد او را نه والد. (منتهی الارب). آنکس که او را فرزند و پدر نباشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه لاصق نباشد از نسب. (منتهی الارب). آنکس که از راه نسب پیوستگی نداشته باشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه نسب او محیط نسب تو باشد مثل پسر عم و مانند آن یا آن برادری مادری است یا پسران عم دورتر. یا ماسوای پدر و پسر است یا عصبه ای که با ایشان برادران مادری وارث باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و فی الصحاح والعرب تقول: ’هو ابن عم الکلاله و ابن عم کلاله اذا لم یکن لحّاو کان رجلامن العشیره’. (از اقرب الموارد). و عرب در جائی که پسر عموی نسبی باشد گوید: ’هوابن عمی لحّا’. ولی اگرنسبی نباشد و از عشیره باشد گویند ’ابن عمی کلاله’ و ’ابن عم الکلاله’. (منتهی الارب). میراث بر جز پدر و مادر و فرزندان. (ترجمان القرآن). پسر نیای دور. (محمود بن عمر). میراث بران دون پدر و پسر. (مهذب الاسماء) : این معنی از اجداد و کلاله به میراث بدو نرسیده است بلکه از پدر یافته است. (تاریخ قم ص 7) ، در اصطلاح فقهی، برادر و خواهر متوفا است چه پدری تنها و چه مادری تنها و چه پدری و مادری، که بر رویهم کلالات ثلث خوانده می شوند. برادر و خواهر پدری را ’کلالۀ ابی’ و برادر و خواهر مادری را ’کلالۀ امی’ و برادر و خواهر پدر و مادری را ’کلالۀ ابوینی’ گویند. و حکم آنان از جهت ارث بردن در حال اجتماع باهم و در حال انفراد و همچنین از جهت حاجت بودن برای ارث ابوین مفصل در کتب فقهی آمده است. در قرآن در دومورد از کلاله یاد شده است: و ان کان رجل یورث کلاله او امراهٌ و له اخ او اخت فلکل واحد منهماالسدس. (قرآن 12/4). یستفتونک قل اﷲ یفتیکم فی الکلاله ان امرؤ هلک لیس له ولد و له اخت فلها نصف ماترک و هو یرثها ان لم یکن لها ولد فان کانتا اثنتین فلهما الثلثان مما ترک و ان کانوا اخوه رجالاً و نساء فللذکر مثل حظالانثیین. (قرآن 176/4). و در تفسیر ’کلاله’ سخنهاست. ابوالفتوح رازی در تفسیر خود آرد. و درکلاله خلاف کردند، ضحاک و سدی گفتند موروث منه باشد یعنی مرده. سعید جبیر گفت: وارثان باشند. نضربن شمیل گفت: مال موروث باشد. و روایت کرده اند که: مردی رسول را علیه السلام پرسید از کلاله، رسول علیه السلام آیۀ آخر این سوره را برخواند. مرد گفت: زیاده کن. رسول علیه السلام گفت: ’لست بزایدک حتی ازاد’ من زیاده نکنم تا مرا زیاده نکنند. شعبی گفت که از ابوبکر پرسیدند که: کلاله چه باشد؟ گفت: بگویم اگر صواب باشد از خدای بود و اگر خطا بود از من و شیطان و خدای تعالی از آن بری است، هر وارثی باشد که نه پدر بود و نه فرزند. چون به عهد عمر رسید. عمر را پرسیدند، گفت من شرم دارم که مخالفت ابوبکر کنم همان گویم که او گفت. طاوس گفت: ’مادون الولد’ هر که جز فرزند بود. حکم گفت: هر که جز پدر پدر بود. عطیه گفت: برادران پدری باشند. جابر بن عبداﷲ گفت: من گفتم یا رسول للّه وارثان من دوخواهرند مرا چگونه میراث گیرند. خدای تعالی این آیه فرستاد. یستفتونک فی الکلاله الخ. و امیرالمؤمنین علی (ع) گفت: برادران و خواهران باشند از پدر و مادر وآنان را که در آن آیه ذکر است از مادر باشند و آنانکه در آخر سوره ذکر است از پدر و مادر یا از پدر، علی ماجاء فی اخبارنا. تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 3 ص 126). و رجوع به شرایع و تبصرۀ علامه، کتاب ارث شود. - کلالۀ ابوینی، برادر و خواهر پدر و مادر میت. - کلالۀ ابی، برادر و خواهر پدری میت. - کلالۀ امی، برادر و خواهر مادری میت و در هر سه ترکیب رجوع به کلاله شود
مردی که نه ولد باشد او را نه والد. (منتهی الارب). آنکس که او را فرزند و پدر نباشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه لاصق نباشد از نسب. (منتهی الارب). آنکس که از راه نسب پیوستگی نداشته باشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه نسب او محیط نسب تو باشد مثل پسر عم و مانند آن یا آن برادری مادری است یا پسران عم دورتر. یا ماسوای پدر و پسر است یا عصبه ای که با ایشان برادران مادری وارث باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و فی الصحاح والعرب تقول: ’هو ابن عم الکلاله و ابن عم کلاله اذا لم یکن لحّاو کان رجلامن العشیره’. (از اقرب الموارد). و عرب در جائی که پسر عموی نسبی باشد گوید: ’هوابن عمی لحّا’. ولی اگرنسبی نباشد و از عشیره باشد گویند ’ابن عمی کلاله’ و ’ابن عم الکلاله’. (منتهی الارب). میراث بر جز پدر و مادر و فرزندان. (ترجمان القرآن). پسر نیای دور. (محمود بن عمر). میراث بران دون پدر و پسر. (مهذب الاسماء) : این معنی از اجداد و کلاله به میراث بدو نرسیده است بلکه از پدر یافته است. (تاریخ قم ص 7) ، در اصطلاح فقهی، برادر و خواهر متوفا است چه پدری تنها و چه مادری تنها و چه پدری و مادری، که بر رویهم کلالات ثلث خوانده می شوند. برادر و خواهر پدری را ’کلالۀ ابی’ و برادر و خواهر مادری را ’کلالۀ امی’ و برادر و خواهر پدر و مادری را ’کلالۀ ابوینی’ گویند. و حکم آنان از جهت ارث بردن در حال اجتماع باهم و در حال انفراد و همچنین از جهت حاجت بودن برای ارث ابوین مفصل در کتب فقهی آمده است. در قرآن در دومورد از کلاله یاد شده است: و ان کان رجل یورث کلاله اَوِ امْرَاَهٌ و له اخ او اخت فلکل واحد منهماالسدس. (قرآن 12/4). یستفتونک قل اﷲ یفتیکم فی الکلاله ان امرؤ هلک لیس له ولد و له اخت فلها نصف ماترک و هو یرثها ان لم یکن لها ولد فان کانتا اثنتین فلهما الثلثان مما ترک و ان کانوا اخوه رجالاً و نساء فللذکر مثل حظالانثیین. (قرآن 176/4). و در تفسیر ’کلاله’ سخنهاست. ابوالفتوح رازی در تفسیر خود آرد. و درکلاله خلاف کردند، ضحاک و سدی گفتند موروث منه باشد یعنی مرده. سعید جبیر گفت: وارثان باشند. نضربن شمیل گفت: مال موروث باشد. و روایت کرده اند که: مردی رسول را علیه السلام پرسید از کلاله، رسول علیه السلام آیۀ آخر این سوره را برخواند. مرد گفت: زیاده کن. رسول علیه السلام گفت: ’لست بزایدک حتی ازاد’ من زیاده نکنم تا مرا زیاده نکنند. شعبی گفت که از ابوبکر پرسیدند که: کلاله چه باشد؟ گفت: بگویم اگر صواب باشد از خدای بود و اگر خطا بود از من و شیطان و خدای تعالی از آن بری است، هر وارثی باشد که نه پدر بود و نه فرزند. چون به عهد عمر رسید. عمر را پرسیدند، گفت من شرم دارم که مخالفت ابوبکر کنم همان گویم که او گفت. طاوس گفت: ’مادون الولد’ هر که جز فرزند بود. حکم گفت: هر که جز پدر پدر بود. عطیه گفت: برادران پدری باشند. جابر بن عبداﷲ گفت: من گفتم یا رسول للّه وارثان من دوخواهرند مرا چگونه میراث گیرند. خدای تعالی این آیه فرستاد. یستفتونک فی الکلاله الخ. و امیرالمؤمنین علی (ع) گفت: برادران و خواهران باشند از پدر و مادر وآنان را که در آن آیه ذکر است از مادر باشند و آنانکه در آخر سوره ذکر است از پدر و مادر یا از پدر، علی ماجاء فی اخبارنا. تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 3 ص 126). و رجوع به شرایع و تبصرۀ علامه، کتاب ارث شود. - کلالۀ ابوینی، برادر و خواهر پدر و مادر میت. - کلالۀ ابی، برادر و خواهر پدری میت. - کلالۀ امی، برادر و خواهر مادری میت و در هر سه ترکیب رجوع به کلاله شود
موی پیچیده را گویند و به عربی مجعد خوانند و بمعنی کاکل. (برهان). بمعنی زلف پیچیده که به عربی مجعد خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). موی پیچیده و بمعنی زلف نیز آمده و به کاف فارسی (گلاله) نیز آمده. (غیاث). بمعنی کاکل و پرچم نیز استعمال می شود و بیشتر زلف وکاکل اهالی تبرستان خاصه دیالمۀ گیلان چنین است... و آن را کلالک نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). موی پچیدۀ تابدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زلف آویزان بر پیشانی و کاکل. (ناظم الاطباء) : گشت جهان کودک دوازده ساله از سمنش روی و از بنفشه کلاله. ناصرخسرو. از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دولاله بی خواب و بی قرارم چون بر گلت کلاله. سنائی. سر کلالۀ او برگ لاله بسپردی اگر نسازدی آن لاله از کلاه سپر. سوزنی. ظلمتی گشته از نوالۀ نور لاله ای رسته از کلالۀ حور. نظامی. سرنهادم خمار می در سر بر گل خشک با کلالۀ تر. نظامی. چون دید که دیلمست خاموش کردش ز کلاله کوردین پوش. نظامی (لیلی و مجنون ص 243). گوهر به کلاله کان برافشاند وز گوهرکان شه سخن راند. نظامی. اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی. سعدی. نسیم در سر گل بشکند کلالۀ سنبل چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید. حافظ. ز دست برد صباگرد گل کلاله نگر شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن. حافظ. آن نافۀ مراد که می خواستم زبخت در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود. حافظ. بت دیلم مه مشکین کلاله به مشکین چین گرفته روی لاله. (از انجمن آرا). ایا شکسته سر زلف ترک شیرازی کلاله های تو جراره های اهوازی. هدایت (از آنندراج). هر شب به یاد طرۀ مشکین کلاله ای مائیم و گوشه ای و سرشکی و ناله ای. هدایت (از آنندراج). - کلالۀ خاک، تودۀ خاک: بر فرق چمن کلالۀ خاک پیچیده شود چو مار ضحاک. نظامی. ، دستۀ گل. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جام گل. کاسۀ گل: در فصل ربیع کلالۀ لاله از قلال جبال... چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین تابان. (سند بادنامه ص 120). - کلاله زار، جایی که گل فراوان است: باغ ار چه گل و کلاله زار است از عکس رخت نواله خوار است. نظامی. ، در اصطلاح گیاه شناسی، برجستگیها یا رشته های بالای مادگی گیاه را گویند. (فرهنگ فارسی معین). در گیاه شناسی ثابتی ذیل مادگی آمده، تخمدان غالباً دارای استطاله باریکی بنام خامه است و انتهای آن را که اغلب قطور و مسطح می باشد کلاله می نامند. سطح خارجی کلاله را غالباً موهای کوچک یک سلولی بنام پاپیل می پوشاند. (گیاه شناسی ثابتی ص 418) و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 177 شود
موی پیچیده را گویند و به عربی مجعد خوانند و بمعنی کاکل. (برهان). بمعنی زلف پیچیده که به عربی مجعد خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). موی پیچیده و بمعنی زلف نیز آمده و به کاف فارسی (گلاله) نیز آمده. (غیاث). بمعنی کاکل و پرچم نیز استعمال می شود و بیشتر زلف وکاکل اهالی تبرستان خاصه دیالمۀ گیلان چنین است... و آن را کلالک نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). موی پچیدۀ تابدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زلف آویزان بر پیشانی و کاکل. (ناظم الاطباء) : گشت جهان کودک دوازده ساله از سمنش روی و از بنفشه کلاله. ناصرخسرو. از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دولاله بی خواب و بی قرارم چون بر گلت کلاله. سنائی. سر کلالۀ او برگ لاله بسپردی اگر نسازدی آن لاله از کلاه سپر. سوزنی. ظلمتی گشته از نوالۀ نور لاله ای رسته از کلالۀ حور. نظامی. سرنهادم خمار می در سر بر گل خشک با کلالۀ تر. نظامی. چون دید که دیلمست خاموش کردش ز کلاله کوردین پوش. نظامی (لیلی و مجنون ص 243). گوهر به کلاله کان برافشاند وز گوهرکان شه سخن راند. نظامی. اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی. سعدی. نسیم در سر گل بشکند کلالۀ سنبل چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید. حافظ. ز دست برد صباگرد گل کلاله نگر شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن. حافظ. آن نافۀ مراد که می خواستم زبخت در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود. حافظ. بت دیلم مه مشکین کلاله به مشکین چین گرفته روی لاله. (از انجمن آرا). ایا شکسته سر زلف ترک شیرازی کلاله های تو جراره های اهوازی. هدایت (از آنندراج). هر شب به یاد طرۀ مشکین کلاله ای مائیم و گوشه ای و سرشکی و ناله ای. هدایت (از آنندراج). - کلالۀ خاک، تودۀ خاک: بر فرق چمن کلالۀ خاک پیچیده شود چو مار ضحاک. نظامی. ، دستۀ گل. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جام گل. کاسۀ گل: در فصل ربیع کلالۀ لاله از قلال جبال... چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین تابان. (سند بادنامه ص 120). - کلاله زار، جایی که گل فراوان است: باغ ار چه گل و کلاله زار است از عکس رخت نواله خوار است. نظامی. ، در اصطلاح گیاه شناسی، برجستگیها یا رشته های بالای مادگی گیاه را گویند. (فرهنگ فارسی معین). در گیاه شناسی ثابتی ذیل مادگی آمده، تخمدان غالباً دارای استطاله باریکی بنام خامه است و انتهای آن را که اغلب قطور و مسطح می باشد کلاله می نامند. سطح خارجی کلاله را غالباً موهای کوچک یک سلولی بنام پاپیل می پوشاند. (گیاه شناسی ثابتی ص 418) و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 177 شود
دهی از دهستان منجوان است که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع است و 136 تن سکنه دارد. در دو محل بفاصله یک هزار گز بنام کلالۀ بالا و کلالۀ پائین معروف و سکنۀ کلالۀبالا 117 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان منجوان است که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع است و 136 تن سکنه دارد. در دو محل بفاصله یک هزار گز بنام کلالۀ بالا و کلالۀ پائین معروف و سکنۀ کلالۀبالا 117 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کلاله. کاکل. پرچم. موی مجعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موی سر او تا به دوش در هر طرف هزار کلالک چو ماسوره ای غالیه آویخته و زره داود بر هم ریخته. (تاریخ طبرستان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلاته شود
کلاله. کاکل. پرچم. موی مجعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موی سر او تا به دوش در هر طرف هزار کلالک چو ماسوره ای غالیه آویخته و زره داود بر هم ریخته. (تاریخ طبرستان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلاته شود
بی فرزند و بی پدر گردیدن. (منتهی الارب). بی پدر و بی مادر و فرزند شدن. (تاج المصادر بیهقی). بی پدر شدن و بی فرزند شدن (دهار). کلال. رجوع به این کلمه شود، کند شدن بینائی و شمشیر و زبان و جز آن. (منتهی الارب). کند شدن زبان و شمشیر و باد و چشم. (تاج المصادر بیهقی). کند گردیدن بینائی. (آنندراج). کلال. رجوع به این کلمه شود، مانده شدن مردم و شتر. (تاج المصادر بیهقی). مانده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به کلال شود
بی فرزند و بی پدر گردیدن. (منتهی الارب). بی پدر و بی مادر و فرزند شدن. (تاج المصادر بیهقی). بی پدر شدن و بی فرزند شدن (دهار). کلال. رجوع به این کلمه شود، کند شدن بینائی و شمشیر و زبان و جز آن. (منتهی الارب). کند شدن زبان و شمشیر و باد و چشم. (تاج المصادر بیهقی). کند گردیدن بینائی. (آنندراج). کلال. رجوع به این کلمه شود، مانده شدن مردم و شتر. (تاج المصادر بیهقی). مانده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به کلال شود
مانده شدن و کند شدن. (غیاث). مانده شدن. کند شدن شمشیر و زبان و بینایی چشم. کلال. کلاله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چه خواطر و ضمایر ایشان را کلالت و فتور و تعب و نصب زیادت گرداند. (تاریخ بیهق ص 17) ، بی پدر و مادر شدن. (غیاث) ، بی فرزند شدن. (غیاث). و رجوع به کلال و کلاله شود
مانده شدن و کند شدن. (غیاث). مانده شدن. کند شدن شمشیر و زبان و بینایی چشم. کلال. کلاله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چه خواطر و ضمایر ایشان را کلالت و فتور و تعب و نصب زیادت گرداند. (تاریخ بیهق ص 17) ، بی پدر و مادر شدن. (غیاث) ، بی فرزند شدن. (غیاث). و رجوع به کلال و کلاله شود
صدغ. بر جایگاه صدغ دوپاره استخوان است صلب که آن عصب را که از دماغ بیرون آمده است و به عضله صدغ پیوسته پوشیده دارد... و صدغ کلالک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، در آخر باب دوم از گفتار چهارم از کتاب نخستین اندر شناختن استخوانهای سر)
صدغ. بر جایگاه صدغ دوپاره استخوان است صلب که آن عصب را که از دماغ بیرون آمده است و به عضله صدغ پیوسته پوشیده دارد... و صدغ کلالک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، در آخر باب دوم از گفتار چهارم از کتاب نخستین اندر شناختن استخوانهای سر)
کسی که نه فرزند دارد نه پدر، برادر مادری یا خواهر مادری. مقابل. عصبه موی پیچیده مجعد: (ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن)، (حافظ)، کاکل، دسته گل، بر جستگیها یا رشته های بالای مادگی گیاه
کسی که نه فرزند دارد نه پدر، برادر مادری یا خواهر مادری. مقابل. عصبه موی پیچیده مجعد: (ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن)، (حافظ)، کاکل، دسته گل، بر جستگیها یا رشته های بالای مادگی گیاه