یا کوچ نام عشیره ای است که در حدود کرمان و مکران و بلوچستان حالیه ساکن بوده اند غالباً کوچ یا کفچ را با بلوچ مترادفاً نام می بردند و نام کفچ زیادتر از بلوچ برده می شد و کار این طایفه از روزگاران قدیم راه زنی و سرکشی بوده و با پادشاهان بزرگ نبرد کرده اند. طایفۀ مزبور بعد از عظمت دولت غزنوی رو به ضعف نهاد و بتدریج نام کفچ از میان رفت و تنها نام بلوچ باقی ماند. (از حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 86). این نام در تاریخ سیستان بصورت کفچان (جمع آن) ص 86 و کفچ و کفجان ص 213 و 316 و در وجه دین ناصرخسرو (ص 54) بصورت کوفجان آمده. و رجوع به مادۀ قفص در همین لغت نامه شود
یا کوچ نام عشیره ای است که در حدود کرمان و مکران و بلوچستان حالیه ساکن بوده اند غالباً کوچ یا کفچ را با بلوچ مترادفاً نام می بردند و نام کفچ زیادتر از بلوچ برده می شد و کار این طایفه از روزگاران قدیم راه زنی و سرکشی بوده و با پادشاهان بزرگ نبرد کرده اند. طایفۀ مزبور بعد از عظمت دولت غزنوی رو به ضعف نهاد و بتدریج نام کفچ از میان رفت و تنها نام بلوچ باقی ماند. (از حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 86). این نام در تاریخ سیستان بصورت کفچان (جمع آن) ص 86 و کفچ و کفجان ص 213 و 316 و در وجه دین ناصرخسرو (ص 54) بصورت کوفجان آمده. و رجوع به مادۀ قفص در همین لغت نامه شود
مخفف کفچه است که چمچه باشد. (برهان) چمچمه و کفچه. (ناظم الاطباء). کفگیر که آن را کفلیز نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : ای شده همچو کدو جمله شکم کفچ مکن بهرپر کردن آن دست طمع سوی بسوی تا شود بزمگه شاه سراپردۀ عشق خانه خویش بپرداز از این کفچ کدوی. جامی (از انجمن آرا و آنندراج). ، بمعنی کف صابون و کف شیرو کف آب دهن و امثال آن هم آمده است و آن را کفک نیز گویند و به عربی رغوه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آب دهان. خیو. (یادداشت مؤلف) : قی افتد آن را که سر وریش تو بیند زان خلم و از آن کفچ چکان بر سر و رویت. شهید. فروهشته لفچ و برآورده کفچ به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1654). ، پیچ و تاب سرزلف. (ناظم الاطباء) ، نوعی از مار. (ناظم الاطباء). رجوع به کفچه و کفچه مار شود
مخفف کفچه است که چمچه باشد. (برهان) چمچمه و کفچه. (ناظم الاطباء). کفگیر که آن را کفلیز نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : ای شده همچو کدو جمله شکم کفچ مکن بهرپر کردن آن دست طمع سوی بسوی تا شود بزمگه شاه سراپردۀ عشق خانه خویش بپرداز از این کفچ کدوی. جامی (از انجمن آرا و آنندراج). ، بمعنی کف صابون و کف شیرو کف آب دهن و امثال آن هم آمده است و آن را کفک نیز گویند و به عربی رغوه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آب دهان. خیو. (یادداشت مؤلف) : قی افتد آن را که سر وریش تو بیند زان خلم و از آن کفچ چکان بر سر و رویت. شهید. فروهشته لفچ و برآورده کفچ به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1654). ، پیچ و تاب سرزلف. (ناظم الاطباء) ، نوعی از مار. (ناظم الاطباء). رجوع به کفچه و کفچه مار شود
خربزه که هنوز نرسیده و درشت نشده باشد، خربزۀ نارس، برای مثال نقل ما خوشۀ انگور بد و ساغر سفچ / بلبل و صلصل رامشگر و بر دست عصیر (بوالمثل- صحاح الفرس - سفچ)
خربزه که هنوز نرسیده و درشت نشده باشد، خربزۀ نارس، برای مِثال نُقل ما خوشۀ انگور بُد و ساغرْ سفچ / بلبل و صلصل رامشگر و بر دستْ عصیر (بوالمثل- صحاح الفرس - سفچ)
قطعۀ بریده شده از خربزه یا هندوانه، قاش، قاچ، برای مثال ماند کرچی گفت این را من خورم / تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم (مولوی - ۲۴۸) کرچ کرچ: قطعه قطعه، تکه تکه، قاش قاش، برای مثال به تیغ اگر بکند کرچ کرچ پهلویم / به سان خربزۀ نرم دل خموشم من (سیفی بدیعی - لغتنامه - کرچ کرچ)
قطعۀ بریده شده از خربزه یا هندوانه، قاش، قاچ، برای مِثال ماند کرچی گفت این را من خورم / تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم (مولوی - ۲۴۸) کرچ کرچ: قطعه قطعه، تکه تکه، قاش قاش، برای مِثال به تیغ اگر بکند کرچ کرچ پهلویم / به سان خربزۀ نرم دل خموشم من (سیفی بدیعی - لغتنامه - کرچ کرچ)
حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر بن مضارع کوچیدن، طایفه، دودمان، خانواده جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، کنگر، کوکن، اشوزشت، هامه، چغو، آکو، کلیک، پش، پسک، کلک، مرغ شب آویز، کوف، بایقوش، مرغ بهمن، پژ، چوگک، بوف، بیغوش، پشک، شباویز، بوم، کول، مرغ شباویز، مرغ حق لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، دوبین
حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر بن مضارعِ کوچیدن، طایفه، دودمان، خانواده جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، کُنگُر، کوکَن، اَشوزُشت، هامِه، چَغو، آکو، کَلیک، پُش، پَسَک، کَلِک، مُرغ شَب آویز، کوف، بایقوش، مُرغ بَهمَن، پُژ، چوگَک، بوف، بَیغوش، پَشک، شَباویز، بوم، کول، مُرغ شَباویز، مُرغ حَق لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کَژبین، چَپ چِشم، چِشم گَشته، کَج چِشم، کَج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کِلیک، کَلاژ، کَلاژِه، کَلاج، اَحوَل، دُوبین
کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
کَفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کَفچه، کَفلیز، کَرکَفیز، کَفچَلیز، کَفچَلیزَک، کَفچَلیزه، آردَن، چُمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مِثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
چمچه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). کفگیر. کمچه. چمچه. (انجمن آرا). چمچۀ کلان. (غیاث). ملعقه. (دهار). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک، طبری کچه (قاشق). گیلکی نیز کچه (قاشق بزرگ). (از حاشیۀ برهان چ معین). ملاقه. (یادداشت مؤلف) : وازوی (از آمل بطبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. (حدود العالم). گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. (خواجه عبداﷲ انصاری). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگریک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و چهل روز در آفتاب نهند (خمرۀ پر از گل انگبین را) و هر روز بکفچه بجنبانند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دست کفچه مکن به پیش فلک که فلک کاسه ای است خاک انبار. خاقانی. دست طمع کفچه چون کنی که به هردم طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی. خاقانی. گر بمیزان عقل یک درمی چه کنی دست کفچه چون دینار. خاقانی. تا شکمی نان و دمی آب هست کفچه مکن بر سر هر کاسه دست. نظامی. غریبی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آب است و یک کفچه دوغ. سعدی. ز دیگدان لئیمان چودود بگریزند نه دست کفچه کنند از برای کاسۀ آش. سعدی. چون قلندر مباش لوت پرست کاسه از معده کرده کفچه ز دست. اوحدی. نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم نه دست کفچه کنم از برای کاسۀ آش. ابن یمین. گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشۀ جغرات آوردند و کفچه ای. (انیس الطالبین بخاری). خادمۀ مادر درویش دو گوشۀ جغرات و کفچه ای آورد. (انیس الطالبین بخاری). روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند. بسحاق اطعمه. مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. (شاهد صادق). اسطام. (بحر الجواهر) ، سطام، کفچۀ آتشدان. (السامی). - کفچه میل، میلی است سر پهن که پزشکان و جراحان بدان غده های خرد و امثال آن را بردارند. کبچه میل. (از یادداشت مؤلف) : و اگر برد بدین داروها تحلیل نپذیرد پلک چشم را از پهنا بمبضع بشکافند و برد را به کفچه میل بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بکفچه میل برکنند و ملازه را بدان برافرازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند شب یمانی، انگژد، نوشادر از هر یکی راستاراست و بسایند و به کفچه میل برگیرند و بدهان اندر آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - کفچه نول، مرغی است که منقار او به کفچه می ماند و به ترکی او را قاشق بورن خوانند یعنی چمچه بینی. (آنندراج). مرغی است که نوکش پهن و دراز است. (فرهنگ رشیدی). مرغی است که منقار وی شبیه به چمچه است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح جانورشناسی پرنده ای است از تیره پابلندان که دارای منقاری طویل و پهن شبیه اردک میباشد ولی در ابتدای منقار دارای قسمتی کفچه مانند (شبیه قاشق گود) میباشد. این پرنده نسبهً عظیم الجثه است و در آمریکا و اروپای جنوبی و آسیا و شمال شرقی آفریقا میزید. قاشق بورن. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: دست بی هنر کفچۀ گدایی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 807). ، پیچ و تاب سرزلف را نیز گویند و به عربی طره خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاب و پیچ سرزلف. (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از مار هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مار که سر آن شبیه به کفچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) : همچو مار کفچه این گردنده دهر کفچه رنگین است اما پر ز زهر. سراج الدین (از آنندراج). و رجوع به کفچه مار شود، نوعی از قبای پیش باز. (ناظم الاطباء)
چمچه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). کفگیر. کمچه. چمچه. (انجمن آرا). چمچۀ کلان. (غیاث). ملعقه. (دهار). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک، طبری کچه (قاشق). گیلکی نیز کچه (قاشق بزرگ). (از حاشیۀ برهان چ معین). ملاقه. (یادداشت مؤلف) : وازوی (از آمل بطبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. (حدود العالم). گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. (خواجه عبداﷲ انصاری). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگریک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و چهل روز در آفتاب نهند (خمرۀ پر از گل انگبین را) و هر روز بکفچه بجنبانند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دست کفچه مکن به پیش فلک که فلک کاسه ای است خاک انبار. خاقانی. دست طمع کفچه چون کنی که به هردم طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی. خاقانی. گر بمیزان عقل یک درمی چه کنی دست کفچه چون دینار. خاقانی. تا شکمی نان و دمی آب هست کفچه مکن بر سر هر کاسه دست. نظامی. غریبی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آب است و یک کفچه دوغ. سعدی. ز دیگدان لئیمان چودود بگریزند نه دست کفچه کنند از برای کاسۀ آش. سعدی. چون قلندر مباش لوت پرست کاسه از معده کرده کفچه ز دست. اوحدی. نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم نه دست کفچه کنم از برای کاسۀ آش. ابن یمین. گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشۀ جغرات آوردند و کفچه ای. (انیس الطالبین بخاری). خادمۀ مادر درویش دو گوشۀ جغرات و کفچه ای آورد. (انیس الطالبین بخاری). روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند. بسحاق اطعمه. مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. (شاهد صادق). اسطام. (بحر الجواهر) ، سطام، کفچۀ آتشدان. (السامی). - کفچه میل، میلی است سر پهن که پزشکان و جراحان بدان غده های خرد و امثال آن را بردارند. کبچه میل. (از یادداشت مؤلف) : و اگر برد بدین داروها تحلیل نپذیرد پلک چشم را از پهنا بمبضع بشکافند و برد را به کفچه میل بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بکفچه میل برکنند و ملازه را بدان برافرازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند شب یمانی، انگژد، نوشادر از هر یکی راستاراست و بسایند و به کفچه میل برگیرند و بدهان اندر آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - کفچه نول، مرغی است که منقار او به کفچه می ماند و به ترکی او را قاشق بورن خوانند یعنی چمچه بینی. (آنندراج). مرغی است که نوکش پهن و دراز است. (فرهنگ رشیدی). مرغی است که منقار وی شبیه به چمچه است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح جانورشناسی پرنده ای است از تیره پابلندان که دارای منقاری طویل و پهن شبیه اردک میباشد ولی در ابتدای منقار دارای قسمتی کفچه مانند (شبیه قاشق گود) میباشد. این پرنده نسبهً عظیم الجثه است و در آمریکا و اروپای جنوبی و آسیا و شمال شرقی آفریقا میزید. قاشق بورن. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: دست بی هنر کفچۀ گدایی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 807). ، پیچ و تاب سرزلف را نیز گویند و به عربی طره خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاب و پیچ سرزلف. (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از مار هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مار که سر آن شبیه به کفچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) : همچو مار کفچه این گردنده دهر کفچه رنگین است اما پر ز زهر. سراج الدین (از آنندراج). و رجوع به کفچه مار شود، نوعی از قبای پیش باز. (ناظم الاطباء)