سرین و پس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجز. (از اقرب الموارد). کپل. سرین. سرون. شنج. ردف و امروز گوشت برآمده بالای سرین را گویند. (یادداشت مؤلف) : مرکب دین که زادۀ عرب است داغ یونانش بر کفل منهید خاقانی. گوی برده ز هم تکان طللش برده گوی از همه تنش کفلش. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 72). قزوینی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود. (منتخب لطائف عبیدزاکانی چ برلین ص 134). - کفل گردکردن، کنایه از فربه شدن است. (آنندراج) : چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد برآمیخت شنگرف با لاجورد. نظامی. کفل گرد کردند گوران دشت مگر شیر از این گورگه درگذشت. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 332). ، میانۀ دو ران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میان سرین. (بحر الجواهر). میان سرین مردم. (مهذب الاسماء) میان دو ران چهارپایان. (از اقرب الموارد). ج، اکفال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
سرین و پس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجز. (از اقرب الموارد). کپل. سرین. سرون. شنج. ردف و امروز گوشت برآمده بالای سرین را گویند. (یادداشت مؤلف) : مرکب دین که زادۀ عرب است داغ یونانش بر کفل منهید خاقانی. گوی برده ز هم تکان طللش برده گوی از همه تنش کفلش. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 72). قزوینی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود. (منتخب لطائف عبیدزاکانی چ برلین ص 134). - کفل گردکردن، کنایه از فربه شدن است. (آنندراج) : چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد برآمیخت شنگرف با لاجورد. نظامی. کفل گرد کردند گوران دشت مگر شیر از این گورگه درگذشت. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 332). ، میانۀ دو ران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میان سرین. (بحر الجواهر). میان سرین مردم. (مهذب الاسماء) میان دو ران چهارپایان. (از اقرب الموارد). ج، اکفال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بهره. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (غیاث). نصیب. (دهار) (شرح قاموس). حصۀ چیزی. (غیاث). حظ و نصیب. (از اقرب الموارد) : من یشفع شفاعه سیئه یکن له کفل منها. (قرآن 85/4). و هر که شفاعت کند شفاعتی بد وی راست از وبال آن بهره ای. (کشف الاسرار ج 2 ص 600) ، هم چند هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). هم چندان از اجر و ثواب. هم چندان از گناه. (از ناظم الاطباء). هم چند و ضعف و مثل از اجر و گناه. (از اقرب الموارد). دوچندان. (شرح قاموس) : عاقلی گفتش مزن طبلک که او پختۀ طبل است با آنش است خو پیش او چه بود تبوراک توطفل که کشد او طبل سلطان بیست کفل. (مثنوی چ نیکلسون دفترسوم ص 234). ، لته پارۀ گردن گاو که زیر یوغ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن خرقه که بر گردن گاو نهند. (مهذب الاسماء) ، پشم که سپس ریختن پشم برآید (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) پشمی که از پشم ریخته برآید. (از اقرب الموارد). آن موی که برآید از پس بیفتادن. (مهذب الاسماء) ، آن که بر ستور نتواند نشست. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سوار بد و نیاوه. (مهذب الاسماء) ، آن که در مؤخر حرب مستعد گریز و فرار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در دنبالۀ رزمگاه آمادۀ گریز و فرار باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گلیم و جز آن که گرد کوهان پیچند تا بر آن نشینند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلیم که بر سر کوهان اشتر افکنند تا کسی دیگر بر نشیند. (مهذب الاسماء). گلیم که بر پشت ستور اندازند. (غیاث). پلاسی که بدان ستور را چارجل کنند و سوار شوند. (ناظم الاطباء). کفل عبارت از چیزی گرد است که از چند تکه پارچه و جز آن درست می کنند و بر کوهان شتر می نهند. (تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، گلیمی که دو کنارۀ آن را گره بسته از دوش تا متصل سرین شتر گسترند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، همتا و مانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مثیل. (از اقرب الموارد). مثل و مانند. (شرح قاموس) ، آنکه به مردم آویزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ردیف نشیننده سپس سوار: یقال، رأیت فلاناً کفلا لفلان، ای ردیفاً له. (از اقرب الموارد). ج، اکفال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
بهره. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (غیاث). نصیب. (دهار) (شرح قاموس). حصۀ چیزی. (غیاث). حظ و نصیب. (از اقرب الموارد) : من یشفع شفاعه سیئه یکن له کفل منها. (قرآن 85/4). و هر که شفاعت کند شفاعتی بد وی راست از وبال آن بهره ای. (کشف الاسرار ج 2 ص 600) ، هم چند هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). هم چندان از اجر و ثواب. هم چندان از گناه. (از ناظم الاطباء). هم چند و ضعف و مثل از اجر و گناه. (از اقرب الموارد). دوچندان. (شرح قاموس) : عاقلی گفتش مزن طبلک که او پختۀ طبل است با آنش است خو پیش او چه بود تبوراک توطفل که کشد او طبل سلطان بیست کفل. (مثنوی چ نیکلسون دفترسوم ص 234). ، لته پارۀ گردن گاو که زیر یوغ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن خرقه که بر گردن گاو نهند. (مهذب الاسماء) ، پشم که سپس ریختن پشم برآید (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) پشمی که از پشم ریخته برآید. (از اقرب الموارد). آن موی که برآید از پس بیفتادن. (مهذب الاسماء) ، آن که بر ستور نتواند نشست. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سوار بد و نیاوه. (مهذب الاسماء) ، آن که در مؤخر حرب مستعد گریز و فرار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در دنبالۀ رزمگاه آمادۀ گریز و فرار باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گلیم و جز آن که گرد کوهان پیچند تا بر آن نشینند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلیم که بر سر کوهان اشتر افکنند تا کسی دیگر بر نشیند. (مهذب الاسماء). گلیم که بر پشت ستور اندازند. (غیاث). پلاسی که بدان ستور را چارجل کنند و سوار شوند. (ناظم الاطباء). کفل عبارت از چیزی گرد است که از چند تکه پارچه و جز آن درست می کنند و بر کوهان شتر می نهند. (تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، گلیمی که دو کنارۀ آن را گره بسته از دوش تا متصل سرین شتر گسترند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، همتا و مانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مثیل. (از اقرب الموارد). مثل و مانند. (شرح قاموس) ، آنکه به مردم آویزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ردیف نشیننده سپس سوار: یقال، رأیت فلاناً کفلا لفلان، ای ردیفاً له. (از اقرب الموارد). ج، اکفال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
بمعنی کفگیر باشد که چمچۀ سوراخ دار است. (برهان) (آنندراج). کفچه که سوراخ سوراخ باشد. (ازغیاث). مغرفه. مقدحه. مصوب. (منتهی الارب). کپچلاز. کفچه لیز. چمچه. مذوبه. (یادداشت مؤلف) : زین دیگ جهان یک دو سه کفلیز چو خوردی باقی همه دیگ آن مزه دارد که چشیدی. مولوی. اندر خور شهسوار، شبدیز بود اندرخور دیگ و کاسه کفلیز بود. مولوی. - کفلیز زدن، کفگیر زدن برای بهم زدن یا گرفتن کف مطبوخی یا برداشتن مقداری از آن: می زند کفلیز کدبانو که نی خوش بجوش و برمجه ز آتش کنی. مولوی. و اگر یکی کفلیزی را به غضب یا کراهت در دیگ زدی آن طعام را نیز نمی خورند. (انیس الطالبین). ، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد سوراخدار که در آن شیره و روغن و امثال آن صاف کنند. (برهان) (آنندراج) ، جانور آبی از قسم وزغ. کفچلیز. (از غیاث). و رجوع به کفلچیز شود
بمعنی کفگیر باشد که چمچۀ سوراخ دار است. (برهان) (آنندراج). کفچه که سوراخ سوراخ باشد. (ازغیاث). مغرفه. مقدحه. مصوب. (منتهی الارب). کپچلاز. کفچه لیز. چمچه. مذوبه. (یادداشت مؤلف) : زین دیگ جهان یک دو سه کفلیز چو خوردی باقی همه دیگ آن مزه دارد که چشیدی. مولوی. اندر خور شهسوار، شبدیز بود اندرخور دیگ و کاسه کفلیز بود. مولوی. - کفلیز زدن، کفگیر زدن برای بهم زدن یا گرفتن کف مطبوخی یا برداشتن مقداری از آن: می زند کفلیز کدبانو که نی خوش بجوش و برمجه ز آتش کنی. مولوی. و اگر یکی کفلیزی را به غضب یا کراهت در دیگ زدی آن طعام را نیز نمی خورند. (انیس الطالبین). ، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد سوراخدار که در آن شیره و روغن و امثال آن صاف کنند. (برهان) (آنندراج) ، جانور آبی از قسم وزغ. کفچلیز. (از غیاث). و رجوع به کفلچیز شود
سفوف. (یادداشت مؤلف). - کفلمه کردن، چیزی را در کف دست نهادن و خرد کردن و به دهان ریختن. (یادداشت مؤلف) : فلان کس روزی شش نخود تریاک کفلمه می کند، یعنی در کف دستش خرد کرده به دهان می ریزد می بلعد. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده)
سفوف. (یادداشت مؤلف). - کفلمه کردن، چیزی را در کف دست نهادن و خرد کردن و به دهان ریختن. (یادداشت مؤلف) : فلان کس روزی شش نخود تریاک کفلمه می کند، یعنی در کف دستش خرد کرده به دهان می ریزد می بلعد. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده)
سرین. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : کفلگاه شیران بر آرم بداغ ز پیه نهنگان فروزم چراغ. نظامی. سرین گوزن و کفلگاه گور به پهلوی شیران درآورده زور. نظامی. بر کفلگاه گور شد تیرش بوسه بر خاک داد نخجیرش. نظامی (هفت پیکر ص 108)
سرین. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : کفلگاه شیران بر آرم بداغ ز پیه نهنگان فروزم چراغ. نظامی. سرین گوزن و کفلگاه گور به پهلوی شیران درآورده زور. نظامی. بر کفلگاه گور شد تیرش بوسه بر خاک داد نخجیرش. نظامی (هفت پیکر ص 108)
جمع واژۀ کفیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پذیرفتاران. کفیلان: گفت دوازده نقیب را اختیار کنید که کفلاء قوم باشند. (ابوالفتوح رازی). و چون بعضی از ارباب خراج به حصۀ مال خود بسبب عجز یا غیر آن خلل در می آورد آن ده مرد کفلاء بدانچه وقت و زمان اقتضا می کرد ضیعۀ آن را تدبیر و فکر می نمودند. (تاریخ قم ص 156) ، جمع واژۀ کافل. (منتهی الارب). و رجوع به کفیل و کافل شود
جَمعِ واژۀ کفیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پذیرفتاران. کفیلان: گفت دوازده نقیب را اختیار کنید که کفلاء قوم باشند. (ابوالفتوح رازی). و چون بعضی از ارباب خراج به حصۀ مال خود بسبب عجز یا غیر آن خلل در می آورد آن ده مرد کفلاء بدانچه وقت و زمان اقتضا می کرد ضیعۀ آن را تدبیر و فکر می نمودند. (تاریخ قم ص 156) ، جَمعِ واژۀ کافل. (منتهی الارب). و رجوع به کفیل و کافل شود