جدول جو
جدول جو

معنی کفل - جستجوی لغت در جدول جو

کفل
بهره، نصیب، مثل، نظیر، کفالت، قطعه ای از نمد یا پلاس که بر گرد کوهان شتر می گذارند، کسی که بر ترک شخص سوار می شود
تصویری از کفل
تصویر کفل
فرهنگ فارسی عمید
کفل
سرین، ران
تصویری از کفل
تصویر کفل
فرهنگ فارسی عمید
کفل
(رَ یَ)
پذیرفتار دادن. (منتهی الارب). ضامن شدن. (از اقرب الموارد). پایندانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). پذیرفتار دادن و ضامن دادن. (ناظم الاطباء) : یقال، کفلت عنه بالمال لغریمه، یعنی پذیرفتار مال وی شدم در پیش غریم وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کفول. کفالت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پیوسته روزه داشتن. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کفل
(کَ فَ)
سرین و پس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجز. (از اقرب الموارد). کپل. سرین. سرون. شنج. ردف و امروز گوشت برآمده بالای سرین را گویند. (یادداشت مؤلف) :
مرکب دین که زادۀ عرب است
داغ یونانش بر کفل منهید
خاقانی.
گوی برده ز هم تکان طللش
برده گوی از همه تنش کفلش.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 72).
قزوینی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود. (منتخب لطائف عبیدزاکانی چ برلین ص 134).
- کفل گردکردن، کنایه از فربه شدن است. (آنندراج) :
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
برآمیخت شنگرف با لاجورد.
نظامی.
کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شیر از این گورگه درگذشت.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 332).
، میانۀ دو ران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میان سرین. (بحر الجواهر). میان سرین مردم. (مهذب الاسماء) میان دو ران چهارپایان. (از اقرب الموارد). ج، اکفال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کفل
(کُفْ فَ)
جمع واژۀ کافل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ کفیل. (ناظم الاطباء) رجوع به مفردهای کلمه شود
لغت نامه دهخدا
کفل
(کِ)
بهره. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (غیاث). نصیب. (دهار) (شرح قاموس). حصۀ چیزی. (غیاث). حظ و نصیب. (از اقرب الموارد) : من یشفع شفاعه سیئه یکن له کفل منها. (قرآن 85/4). و هر که شفاعت کند شفاعتی بد وی راست از وبال آن بهره ای. (کشف الاسرار ج 2 ص 600) ، هم چند هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). هم چندان از اجر و ثواب. هم چندان از گناه. (از ناظم الاطباء). هم چند و ضعف و مثل از اجر و گناه. (از اقرب الموارد). دوچندان. (شرح قاموس) :
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختۀ طبل است با آنش است خو
پیش او چه بود تبوراک توطفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل.
(مثنوی چ نیکلسون دفترسوم ص 234).
، لته پارۀ گردن گاو که زیر یوغ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن خرقه که بر گردن گاو نهند. (مهذب الاسماء) ، پشم که سپس ریختن پشم برآید (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) پشمی که از پشم ریخته برآید. (از اقرب الموارد). آن موی که برآید از پس بیفتادن. (مهذب الاسماء) ، آن که بر ستور نتواند نشست. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سوار بد و نیاوه. (مهذب الاسماء) ، آن که در مؤخر حرب مستعد گریز و فرار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در دنبالۀ رزمگاه آمادۀ گریز و فرار باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گلیم و جز آن که گرد کوهان پیچند تا بر آن نشینند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلیم که بر سر کوهان اشتر افکنند تا کسی دیگر بر نشیند. (مهذب الاسماء). گلیم که بر پشت ستور اندازند. (غیاث). پلاسی که بدان ستور را چارجل کنند و سوار شوند. (ناظم الاطباء). کفل عبارت از چیزی گرد است که از چند تکه پارچه و جز آن درست می کنند و بر کوهان شتر می نهند. (تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، گلیمی که دو کنارۀ آن را گره بسته از دوش تا متصل سرین شتر گسترند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، همتا و مانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مثیل. (از اقرب الموارد). مثل و مانند. (شرح قاموس) ، آنکه به مردم آویزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ردیف نشیننده سپس سوار: یقال، رأیت فلاناً کفلا لفلان، ای ردیفاً له. (از اقرب الموارد). ج، اکفال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کفل
کپل، سرین و پس، ران
تصویری از کفل
تصویر کفل
فرهنگ لغت هوشیار
کفل
((کَ فَ))
سرین آدم یا حیوان، جمع اکفال
تصویری از کفل
تصویر کفل
فرهنگ فارسی معین
کفل
سرین، کفلگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکفل
تصویر تکفل
کفایت کردن، کفیل شدن، متعهّد شدن، به عهده گرفتن، عهده دار امری یا کاری شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفلگاه
تصویر کفلگاه
سرین، کفل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفلمه
تصویر کفلمه
کفلمه کردن، کفلمه کردن مثلاً داروی خشک کوبیده را با کف دست به دهان ریختن و بلعیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفل پوش
تصویر کفل پوش
پوششی که در زیر زین و بر روی کفل اسب می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفلیز
تصویر کفلیز
کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه، کفچه
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
بمعنی کفگیر باشد که چمچۀ سوراخ دار است. (برهان) (آنندراج). کفچه که سوراخ سوراخ باشد. (ازغیاث). مغرفه. مقدحه. مصوب. (منتهی الارب). کپچلاز. کفچه لیز. چمچه. مذوبه. (یادداشت مؤلف) :
زین دیگ جهان یک دو سه کفلیز چو خوردی
باقی همه دیگ آن مزه دارد که چشیدی.
مولوی.
اندر خور شهسوار، شبدیز بود
اندرخور دیگ و کاسه کفلیز بود.
مولوی.
- کفلیز زدن، کفگیر زدن برای بهم زدن یا گرفتن کف مطبوخی یا برداشتن مقداری از آن:
می زند کفلیز کدبانو که نی
خوش بجوش و برمجه ز آتش کنی.
مولوی.
و اگر یکی کفلیزی را به غضب یا کراهت در دیگ زدی آن طعام را نیز نمی خورند. (انیس الطالبین).
، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد سوراخدار که در آن شیره و روغن و امثال آن صاف کنند. (برهان) (آنندراج) ، جانور آبی از قسم وزغ. کفچلیز. (از غیاث). و رجوع به کفلچیز شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَذْ ذُ)
پایندانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از زمخشری). پذیرفتار کسی گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ضامن و متعهد چیزی شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کفالت کردن. (ناظم الاطباء). پذیرفتاری. (زمخشری) : تکفلت بالمال، التزمت به والزمت نفسی. (ابن الانباری از اقرب الموارد) : هیچکدام از ایشان بسبب مشاهدۀ غضب سلطان به تکفل مصحلت او زبان نمیدادند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ مَ / مِ)
سفوف. (یادداشت مؤلف).
- کفلمه کردن، چیزی را در کف دست نهادن و خرد کردن و به دهان ریختن. (یادداشت مؤلف) : فلان کس روزی شش نخود تریاک کفلمه می کند، یعنی در کف دستش خرد کرده به دهان می ریزد می بلعد. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ گَهْ)
کفلگاه:
روباه وار برپی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه شیران کبابشان.
خاقانی.
و رجوع به کفلگاه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ)
سرین. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
کفلگاه شیران بر آرم بداغ
ز پیه نهنگان فروزم چراغ.
نظامی.
سرین گوزن و کفلگاه گور
به پهلوی شیران درآورده زور.
نظامی.
بر کفلگاه گور شد تیرش
بوسه بر خاک داد نخجیرش.
نظامی (هفت پیکر ص 108)
لغت نامه دهخدا
(کُ فَ)
جمع واژۀ کفیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پذیرفتاران. کفیلان: گفت دوازده نقیب را اختیار کنید که کفلاء قوم باشند. (ابوالفتوح رازی). و چون بعضی از ارباب خراج به حصۀ مال خود بسبب عجز یا غیر آن خلل در می آورد آن ده مرد کفلاء بدانچه وقت و زمان اقتضا می کرد ضیعۀ آن را تدبیر و فکر می نمودند. (تاریخ قم ص 156) ، جمع واژۀ کافل. (منتهی الارب). و رجوع به کفیل و کافل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفل گاه
تصویر کفل گاه
سرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفل پوش
تصویر کفل پوش
پوششی که بر پشت اسب اندازند: (همه زین زرین یا قوت کار کفل پوشهای جواهر نگار)، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفلیز
تصویر کفلیز
کفچلیز: (اندر خور شهسوار شبدیز بود اندر خور دیگ و کاسه کفلیز بود)، (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفلگاه
تصویر کفلگاه
سرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفلمه کردن
تصویر کفلمه کردن
چیزی را در کف دست نهادن و بدهان ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفلیزه
تصویر کفلیزه
چمچه بزرگ سوراخ دار کفلیز: (در دیگ خرافات کفچلیزی در آینه نا کسی خیالی)، (ناصر خسرو)، بچه قورباغه، سگ ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکفل
تصویر تکفل
کفالت کردن، در عهده گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفلیزک
تصویر کفلیزک
چمچه بزرگ سوراخ دار، سگ ماهی، بچه قورباغه، کفچلاز، کفچلیزه، کفجلاز، کفجلیز، مفچلیزک، کفلیز، کفچلیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفلیز
تصویر کفلیز
چمچه بزرگ سوراخ دار، سگ ماهی، بچه قورباغه، کفچلاز، کفچلیزه، کفجلاز، کفجلیز، مفچلیزک، کفچلیز، کفلیزک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکفل
تصویر تکفل
((تَ کَ فُّ))
کفیل شدن، متعهد گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفر
تصویر کفر
بی خدایی، خدا نشناسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تعهد، تقبل، ضمان، کفالت، سرپرستی، کفالت کردن، کفیل شدن، متعهد شدن، پایندانی کرن، به عهده گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یک مشت از هر چیز
فرهنگ گویش مازندرانی
کف اندود
فرهنگ گویش مازندرانی
کپل پوش، روانداز پشتی چارپایان
فرهنگ گویش مازندرانی