جدول جو
جدول جو

معنی کفرات - جستجوی لغت در جدول جو

کفرات
از توابع چهاردانگه ی هزارجریبی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفران
تصویر کفران
ناسپاسی کردن، نیکی های کسی را نادیده گرفتن، بی دینی، بی ایمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلرات
تصویر کلرات
هر یک از نمک های اسیدکلریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفرات
تصویر شفرات
شفره ها، وسیله های آهنی لبه تیز که با آن پشت چرمها و تیماج را می تراشند، گزان ها، گزن ها، نشگرده ها، جمع واژۀ شفره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرات
تصویر کرات
کره ها، گوی ها، در علم نجوم سیاره ها، جمع واژۀ کره
فرهنگ فارسی عمید
(زَ فَ / زَ)
جمع واژۀ زفره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به زفره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِرر)
الایام المفرات، روزهایی که اخبار را آشکار می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کْلُ /کُ لُ)
در اصطلاح شیمی، نام عمومی کلیۀ املاح منسوب به اسید کلریک (Clo3H) یکی از مشهورترین آنها کلرات پتاسیم است که یکی از اکسیدکننده های قوی است. باید دانست که تمام کلراتها خاصیت اکسید کنندگی دارند و به سهولت دربرابر گرما یا ضربه اکسیژن خود را از دست می دهند.
- کلرات دوپتاس، ملح پتاسیم اسید کلریک (Clo3H) است و فرمولش Clo3K می باشد. این نمک به عنوان ضدعفونی کردن حلق و گلو و ضایعات مخاط دهان در دندان پزشکی مورد استعمال دارد و بعلاوه در شیمی بعنوان یکی از اکسیدکننده های قوی بکار می رود. نمکی است سفید رنگ و قابل حل در آب و به مقدار بالغ بر 15 گرم مسموم کننده و کشنده است. چون بسهولت در برابر کمی گرما و یا ضربۀ مختصر، اکسیژن خود را از دست می دهد، لذا جهت ساختن ترقه ها و چاشنیها مصرف می شود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَفْ فا رَ)
کفاره. کفاره:
هزار حج به ثواب هجای او نرسد.
پس این کفارت پنجاه ساله جرم عظیم.
سوزنی.
- کفارت کردن، کفاره دادن. پوشاندن و پنهان کردن گناه را با عملی: چون خداوند [مسعود] می فرماید و می گوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن در دادم. (تاریخ بیهقی چ فیاض، غنی ص 152). امیر [مسعود] گفت ما سوگندان را کفارت فرمائیم [سوگندان خواجه احمد حسن را] . (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 151)
دی سجده همی کردی، کردی گنهی هائل
می نوش و گناهت را امروز کفارت کن.
امیر معزی (از آنندراج).
و رجوع به کفاره و کفاره شود
- کفارت یمین، کفارۀ شکستن قسم. عملی که بدل شکستن قسم انجام دهند: آزردن دوستان سهل است و کفارت یمین سهل. (گلستان کلیات سعدی چ مصفا ص 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ بَیْ یا)
دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد که 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ناگرویدن. (منتهی الارب) (دهار)، ناگرویدگی:
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
فرخی.
گر مسلمان بوده عبداﷲ بن سرح از نخست
باز کافر گشته و در راه کفران آمده.
خاقانی.
لیک نفس زشت و شیطان لعین
می کشندت جانب کفران و کین.
مولوی.
، ناسپاسی کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). پوشاندن نعمت منعم را با انکار یا با عمل. (از تعریفات جرجانی). ناسپاسی. (غیاث) (آنندراج). ناسپاسی و ناشکری. (ناظم الاطباء). حق ناشناسی. نمک کوری.نمک ناشناسی. کافرنعمتی. ناسپاسی. نان کوری. حرام نمکی. نمک بحرامی. کنود. مقابل شکران. (یادداشت مؤلف) : فمن یعمل من الصالحات و هو مؤمن فلا کفران لسعیه و انا له کاتبون. (قرآن 94/21) ، پس هر کس که نیکیها کردو به اﷲ تعالی گروید کردار او را ناسپاسی نیست و ماکردار او را نویسندگانیم. (کشف الاسرار میبدی ج 6 ص 296). گمان نمی باشد... که شتربه سوابق تربیت را به لواحق کفران خویش مقابله روا دارد. (کلیله و دمنه).
- کفران آوردن، ناسپاسی کردن:
اثر نعمت تو برمازان بیشتر است
که توان آورد آن را بتغافل کفران.
فرخی.
- کفران کردن، ناسپاسی کردن. نمک بحرامی کردن:
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم.
خاقانی.
- کفران نعمت، ناسپاسی. (آنندراج). ناشکری نعمت. (ناظم الاطباء) : گفتند (سه تن از امراء طاهری) ما مردانیم پیر و کهن و طاهریان را خدمت سالهای بسیار کرده... روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). اگر بهمه نوع خویش را بر او عرضه نکنیم... به کفران نعمت منسوب شویم. (کلیله و دمنه).
- کفران نمودن، ناسپاسی کردن. کفران کردن:
پروردۀ نان تست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
رجل ذوکسرات و هدرات، مردی که در هر چیزی مغبون شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، جمع واژۀ کسره. (از اقرب الموارد). رجوع به کسره شود
لغت نامه دهخدا
(کِ / کِ سَ)
جمع واژۀ کسره. (اقرب الموارد). رجوع به کسره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ ثَ)
جمع واژۀ کثره. (آنندراج). و کثرت. (غیاث اللغات). بسیاریها. افزونیها. (ناظم الاطباء). رجوع به کثرت شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قفره. (اقرب الموارد). رجوع به قفره شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ کاره، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
جمع واژۀ خفره و آن زن شرمگین باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خفره در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ)
فردفرد از هر گروه و از سپاهی. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ نفر، به معنی افراد، آحاد، کسان. رجوع به نفر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرات
تصویر کرات
جمع کره، کره ها، گویها
فرهنگ لغت هوشیار
خوشترین آب، شیرین خوشگوار، نهر عظیمی است که با دجله پیوندد و هر دوی آنها یک نهر شوند، در عبادان و به خلیج فارس ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
در بر گیر در بر گیرنده، گردگاه: جای گرد امدن جمع کافی مردان با کفایت رجال کاردان کار گزاران: باب ششم در لطایف اشعار وزراء و صدور و کفاه (کفات)
فرهنگ لغت هوشیار
از برساخته های فارسی گویان تن ها رمن نفر در تازی انفار است تنان کسان جمع نفر افراد (مخصوصا در نظام به افراد سرباز اطلاق شود مقابل درجه داران و افسران)، توضیح جمع} نفر {در عربی} انفار {است و نفرات بر ساخته ایرانیانست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفارت
تصویر کفارت
توضیح: در شعر بضرورت بتخفیف آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفران
تصویر کفران
ناسپاسی نا سپاسی نا شکری: (از طریق هوا داری و محرمیت بر طرف شده قدم در بادیه غدر و کفران نهاد)، یا کفران نعمت. حق نشناسی نعمت دیگران: عاقبت اسکندر... بشامت کفران نعمت از اندک نفری روی بر تافت
فرهنگ لغت هوشیار
در اصطلاح شیمی، نام عمومی کلیه املاح منسوب به اسید کلریک یکی از مشهورترین آنها کلرات پتاسیم است که یکی از اکسید کننده های قوی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کثرات
تصویر کثرات
جمع کثره، بسیاری ها هنگفت ها فزونیها، جمع کثرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفات
تصویر کفات
((کُ))
جمع کافی. مردان کامل و فاضل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرات
تصویر کرات
((کُ))
جمع کره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرات
تصویر کرات
((کَ رّ))
جمع کرت، حمله ها، دفعات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفرات
تصویر نفرات
((نَ فَ))
جمع نفر، افراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفران
تصویر کفران
((کُ))
ناسپاسی، ناشکری
فرهنگ فارسی معین
((کُ لُ))
نام عمومی کلیه املاح منسوب به اسید کلریک H 3 Clo یکی از مشهورترین آنها کلرات پتاسیم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زفرات
تصویر زفرات
((زَ فَ))
جمع زفره، آه های بلند و آتشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفران
تصویر کفران
ناسپاسی
فرهنگ واژه فارسی سره
حق ناشناسی، حق نشناسی، ناسپاسی، ناشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد