در اصطلاح شیمی، نام عمومی کلیۀ املاح منسوب به اسید کلریک (Clo3H) یکی از مشهورترین آنها کلرات پتاسیم است که یکی از اکسیدکننده های قوی است. باید دانست که تمام کلراتها خاصیت اکسید کنندگی دارند و به سهولت دربرابر گرما یا ضربه اکسیژن خود را از دست می دهند. - کلرات دوپتاس، ملح پتاسیم اسید کلریک (Clo3H) است و فرمولش Clo3K می باشد. این نمک به عنوان ضدعفونی کردن حلق و گلو و ضایعات مخاط دهان در دندان پزشکی مورد استعمال دارد و بعلاوه در شیمی بعنوان یکی از اکسیدکننده های قوی بکار می رود. نمکی است سفید رنگ و قابل حل در آب و به مقدار بالغ بر 15 گرم مسموم کننده و کشنده است. چون بسهولت در برابر کمی گرما و یا ضربۀ مختصر، اکسیژن خود را از دست می دهد، لذا جهت ساختن ترقه ها و چاشنیها مصرف می شود. (فرهنگ فارسی معین)
در اصطلاح شیمی، نام عمومی کلیۀ املاح منسوب به اسید کلریک (Clo3H) یکی از مشهورترین آنها کلرات پتاسیم است که یکی از اکسیدکننده های قوی است. باید دانست که تمام کلراتها خاصیت اکسید کنندگی دارند و به سهولت دربرابر گرما یا ضربه اکسیژن خود را از دست می دهند. - کلرات دوپتاس، ملح پتاسیم اسید کلریک (Clo3H) است و فرمولش Clo3K می باشد. این نمک به عنوان ضدعفونی کردن حلق و گلو و ضایعات مخاط دهان در دندان پزشکی مورد استعمال دارد و بعلاوه در شیمی بعنوان یکی از اکسیدکننده های قوی بکار می رود. نمکی است سفید رنگ و قابل حل در آب و به مقدار بالغ بر 15 گرم مسموم کننده و کشنده است. چون بسهولت در برابر کمی گرما و یا ضربۀ مختصر، اکسیژن خود را از دست می دهد، لذا جهت ساختن ترقه ها و چاشنیها مصرف می شود. (فرهنگ فارسی معین)
کفاره. کفاره: هزار حج به ثواب هجای او نرسد. پس این کفارت پنجاه ساله جرم عظیم. سوزنی. - کفارت کردن، کفاره دادن. پوشاندن و پنهان کردن گناه را با عملی: چون خداوند [مسعود] می فرماید و می گوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن در دادم. (تاریخ بیهقی چ فیاض، غنی ص 152). امیر [مسعود] گفت ما سوگندان را کفارت فرمائیم [سوگندان خواجه احمد حسن را] . (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 151) دی سجده همی کردی، کردی گنهی هائل می نوش و گناهت را امروز کفارت کن. امیر معزی (از آنندراج). و رجوع به کفاره و کفاره شود - کفارت یمین، کفارۀ شکستن قسم. عملی که بدل شکستن قسم انجام دهند: آزردن دوستان سهل است و کفارت یمین سهل. (گلستان کلیات سعدی چ مصفا ص 5)
کفاره. کفاره: هزار حج به ثواب هجای او نرسد. پس این کفارت پنجاه ساله جرم عظیم. سوزنی. - کفارت کردن، کفاره دادن. پوشاندن و پنهان کردن گناه را با عملی: چون خداوند [مسعود] می فرماید و می گوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن در دادم. (تاریخ بیهقی چ فیاض، غنی ص 152). امیر [مسعود] گفت ما سوگندان را کفارت فرمائیم [سوگندان خواجه احمد حسن را] . (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 151) دی سجده همی کردی، کردی گنهی هائل می نوش و گناهت را امروز کفارت کن. امیر معزی (از آنندراج). و رجوع به کفاره و کفاره شود - کفارت یمین، کفارۀ شکستن قسم. عملی که بدل شکستن قسم انجام دهند: آزردن دوستان سهل است و کفارت یمین سهل. (گلستان کلیات سعدی چ مصفا ص 5)
ناگرویدن. (منتهی الارب) (دهار)، ناگرویدگی: بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان فرخی. گر مسلمان بوده عبداﷲ بن سرح از نخست باز کافر گشته و در راه کفران آمده. خاقانی. لیک نفس زشت و شیطان لعین می کشندت جانب کفران و کین. مولوی. ، ناسپاسی کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). پوشاندن نعمت منعم را با انکار یا با عمل. (از تعریفات جرجانی). ناسپاسی. (غیاث) (آنندراج). ناسپاسی و ناشکری. (ناظم الاطباء). حق ناشناسی. نمک کوری.نمک ناشناسی. کافرنعمتی. ناسپاسی. نان کوری. حرام نمکی. نمک بحرامی. کنود. مقابل شکران. (یادداشت مؤلف) : فمن یعمل من الصالحات و هو مؤمن فلا کفران لسعیه و انا له کاتبون. (قرآن 94/21) ، پس هر کس که نیکیها کردو به اﷲ تعالی گروید کردار او را ناسپاسی نیست و ماکردار او را نویسندگانیم. (کشف الاسرار میبدی ج 6 ص 296). گمان نمی باشد... که شتربه سوابق تربیت را به لواحق کفران خویش مقابله روا دارد. (کلیله و دمنه). - کفران آوردن، ناسپاسی کردن: اثر نعمت تو برمازان بیشتر است که توان آورد آن را بتغافل کفران. فرخی. - کفران کردن، ناسپاسی کردن. نمک بحرامی کردن: نعمتی بهتر از آزادی نیست بر چنین مائده کفران چه کنم. خاقانی. - کفران نعمت، ناسپاسی. (آنندراج). ناشکری نعمت. (ناظم الاطباء) : گفتند (سه تن از امراء طاهری) ما مردانیم پیر و کهن و طاهریان را خدمت سالهای بسیار کرده... روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). اگر بهمه نوع خویش را بر او عرضه نکنیم... به کفران نعمت منسوب شویم. (کلیله و دمنه). - کفران نمودن، ناسپاسی کردن. کفران کردن: پروردۀ نان تست و از کفر در نعمت تو نموده کفران. خاقانی
ناگرویدن. (منتهی الارب) (دهار)، ناگرویدگی: بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان فرخی. گر مسلمان بوده عبداﷲ بن سرح از نخست باز کافر گشته و در راه کفران آمده. خاقانی. لیک نفس زشت و شیطان لعین می کشندت جانب کفران و کین. مولوی. ، ناسپاسی کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). پوشاندن نعمت منعم را با انکار یا با عمل. (از تعریفات جرجانی). ناسپاسی. (غیاث) (آنندراج). ناسپاسی و ناشکری. (ناظم الاطباء). حق ناشناسی. نمک کوری.نمک ناشناسی. کافرنعمتی. ناسپاسی. نان کوری. حرام نمکی. نمک بحرامی. کنود. مقابل شکران. (یادداشت مؤلف) : فمن یعمل من الصالحات و هو مؤمن فلا کفران لسعیه و انا له کاتبون. (قرآن 94/21) ، پس هر کس که نیکیها کردو به اﷲ تعالی گروید کردار او را ناسپاسی نیست و ماکردار او را نویسندگانیم. (کشف الاسرار میبدی ج 6 ص 296). گمان نمی باشد... که شتربه سوابق تربیت را به لواحق کفران خویش مقابله روا دارد. (کلیله و دمنه). - کفران آوردن، ناسپاسی کردن: اثر نعمت تو برمازان بیشتر است که توان آورد آن را بتغافل کفران. فرخی. - کفران کردن، ناسپاسی کردن. نمک بحرامی کردن: نعمتی بهتر از آزادی نیست بر چنین مائده کفران چه کنم. خاقانی. - کفران نعمت، ناسپاسی. (آنندراج). ناشکری نعمت. (ناظم الاطباء) : گفتند (سه تن از امراء طاهری) ما مردانیم پیر و کهن و طاهریان را خدمت سالهای بسیار کرده... روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). اگر بهمه نوع خویش را بر او عرضه نکنیم... به کفران نعمت منسوب شویم. (کلیله و دمنه). - کفران نمودن، ناسپاسی کردن. کفران کردن: پروردۀ نان تست و از کفر در نعمت تو نموده کفران. خاقانی
رجل ذوکسرات و هدرات، مردی که در هر چیزی مغبون شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، جمع واژۀ کسره. (از اقرب الموارد). رجوع به کسره شود
رجل ذوکسرات و هدرات، مردی که در هر چیزی مغبون شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، جَمعِ واژۀ کسره. (از اقرب الموارد). رجوع به کَسرَه شود
از برساخته های فارسی گویان تن ها رمن نفر در تازی انفار است تنان کسان جمع نفر افراد (مخصوصا در نظام به افراد سرباز اطلاق شود مقابل درجه داران و افسران)، توضیح جمع} نفر {در عربی} انفار {است و نفرات بر ساخته ایرانیانست
از برساخته های فارسی گویان تن ها رمن نفر در تازی انفار است تنان کسان جمع نفر افراد (مخصوصا در نظام به افراد سرباز اطلاق شود مقابل درجه داران و افسران)، توضیح جمع} نفر {در عربی} انفار {است و نفرات بر ساخته ایرانیانست
ناسپاسی نا سپاسی نا شکری: (از طریق هوا داری و محرمیت بر طرف شده قدم در بادیه غدر و کفران نهاد)، یا کفران نعمت. حق نشناسی نعمت دیگران: عاقبت اسکندر... بشامت کفران نعمت از اندک نفری روی بر تافت
ناسپاسی نا سپاسی نا شکری: (از طریق هوا داری و محرمیت بر طرف شده قدم در بادیه غدر و کفران نهاد)، یا کفران نعمت. حق نشناسی نعمت دیگران: عاقبت اسکندر... بشامت کفران نعمت از اندک نفری روی بر تافت