بمعنی ثبات است و آن یک جهت بودن در امور و تحمل کردن در آلام باشد. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً از لغات برساختۀ فرقۀ آذر کیوان است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
بمعنی ثبات است و آن یک جهت بودن در امور و تحمل کردن در آلام باشد. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً از لغات برساختۀ فرقۀ آذر کیوان است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
آلتی که مقدار مصرف برق، آب، گاز و غیره را در یک خانه یا یک مؤسسه تعیین کند: کنتور پنج آمپر. کنتور ده آمپر. (فرهنگ فارسی معین). - کنتور ساعتی، کنتور برقی که مصرف برق را در ساعات شب و روز جداگانه تعیین نماید. (فرهنگ فارسی معین)
آلتی که مقدار مصرف برق، آب، گاز و غیره را در یک خانه یا یک مؤسسه تعیین کند: کنتور پنج آمپر. کنتور ده آمپر. (فرهنگ فارسی معین). - کنتور ساعتی، کنتور برقی که مصرف برق را در ساعات شب و روز جداگانه تعیین نماید. (فرهنگ فارسی معین)
نام جایی در توران و هندوستان چنانچه از تیمور نامه بظهور می پیوندد. (آنندراج). بنا به روایت حبیب السیر، جایی بوده است نزدیک اندراب و جبال سیاه پوشان و مردم آنجا کافر بوده اند. (رجوع به حبیب السیر چ کتابخانه خیام ج 3 ص 469 شود) : هندوی زلف تو ای شوخ چه گویم که چه کرد آنچه او کرد بمن کافر کتور نکند. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج)
نام جایی در توران و هندوستان چنانچه از تیمور نامه بظهور می پیوندد. (آنندراج). بنا به روایت حبیب السیر، جایی بوده است نزدیک اندراب و جبال سیاه پوشان و مردم آنجا کافر بوده اند. (رجوع به حبیب السیر چ کتابخانه خیام ج 3 ص 469 شود) : هندوی زلف تو ای شوخ چه گویم که چه کرد آنچه او کرد بمن کافر کتور نکند. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج)
در لغت فرس اسدی چ هرن آمده: کانور (با نون) شیفته سار باشد، خفاف گوید: چه چیز است آنکه با زرّ است و با زور همی سازد بکار سازش گور بگور اندر شود ناگه پیاده برون آید سوار از گور کانور، (لغت فرس چ هرن ص 36)، و ظاهراً ’کانور’ مصحف کاتور و لغتی است در کاتوره، شعوری این کلمه را ’کاتوار’ بضم تاء مثناه ضبط کرده و شاهدی از شمس فخری آورده که شاهد ’کاتوره’ است بدین صورت: دوستش عاقل است و پابرجا دشمنش ابله است و کاتوره، (شعوری ج 2 ص 236)، رجوع به کاتوره شود
در لغت فرس اسدی چ هرن آمده: کانور (با نون) شیفته سار باشد، خفاف گوید: چه چیز است آنکه با زرّ است و با زور همی سازد بکار سازش گور بگور اندر شود ناگه پیاده برون آید سوار از گور کانور، (لغت فرس چ هرن ص 36)، و ظاهراً ’کانور’ مصحف کاتور و لغتی است در کاتوره، شعوری این کلمه را ’کاتوار’ بضم تاء مثناه ضبط کرده و شاهدی از شمس فخری آورده که شاهد ’کاتوره’ است بدین صورت: دوستش عاقل است و پابرجا دشمنش ابله است و کاتوره، (شعوری ج 2 ص 236)، رجوع به کاتوره شود
جانوری است صحرایی و درنده که به هندی هوندار گویند. (غیاث) (آنندراج). پستانداری است از راستۀ گوشتخواران که تیره خاصی را به نام کفتاران در این راسته به وجود می آورد. این جانور در اروپا و آسیا و مخصوصاً افریقا فراوان است. دندان بندیش شبیه گربه است ولی چنگالهایش بداخل غلاف نمی رود. غذای وی منحصراً از نعش یا مردۀ حیوانات است. کفتار نسبهً عظیم الجثه و بقدر پلنگی کوچک است. اندامهای خلفیش از اندامهای قدامی کوتاه ترند. رنگش خاکستری با خال های سیاه (شبیه پلنگ) است. هریک از اندامهای جلو و عقبش به چهار ناخن قوی ختم می شود. اگر این جانور بقایای جسد حیوانی را جهت تغذیه در سطح زمین پیدانکند به بیرون آوردن اجساد از خاک می پردازد و یا به حیوانات دیگر حمله می کند ولی بندرت به انسان حمله ور می شود. کفتار روزها در غار مخفی می شود و شبها برای جستن طعمه بیرون می آید. (فرهنگ فارسی معین). ام جعور. ام خنور. ام دبکل. ام رمال. ام طریق. ام عامر. ام عثیل. ام عمرو. ام عنثل. ام هنبر. (مرصع) (منتهی الارب). ام بعثر. ام ثقل. ام تفل. ام ثرمل. ام جلس. ام جیال. ام خثیل. ام خذرف. ام خنثل. ام رشم. ام رعال. ام رعم. ام رغم. ام زیت. ام ضیغم. ام عتاب. ام عتیک. ام عریص. ام عوف. ام عویم. ام الغمر. ام القبور. ام کلواد. ام المقابر. ام نفل. ام نوفل. ام وعال، ام الهنابر. ام الهنب. ابوعامر. ابوالعریض. ابوکلده. ابوالهنبر. (مرصع). ام عنتل. ام جعار. جیل. جیأل. جعار. جلعلع. جمعلیله. خزعل. ختع. خفوف. خلعاء. خلعلع. خامعه. خنعس. خنوز. ذیخ. ذیخه. صیدن. ضبع. ضبغطری. عثواء. عثیل. عیثوم. عثیون. عثیان. اعثی. عرج. عراج. عرجاء. عاشره. عفشلیل. عیلام. عیلم. عیلان. غثار. غثراء. فشاح. قشع. نعثل. نقاث. غنافر. نوفل. (منتهی الارب). گورکن. گورشکاف. مرده خوار. حفصه. قشاع. جیعر. ظباه. (یادداشت مؤلف) : ز بیم تیغ او شیران جنگی به سوراخ اندرون رفته چو کفتار. فرخی. دندان همه کند شد و چنگ همه سست. گشتند چو کفتار کنون از پی مردار. فرخی. سرش را ز تن برد و بردار کرد تنش را خور گرگ و کفتار کرد. اسدی. از آن دشت تا سال صد زیر گل همی گرگ تن برد، و کفتار دل. اسدی. رویش اندر میان ریش تو گفتی پنهان گشته است زیر جغبت کفتار. نجمی (از حفان بنقل مؤلف). چون خفت در آن غار برون ناید ازآن تا بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار. ناصرخسرو. بد دل و جلد و دزد و بی حمیت روبه و شیر و گرگ و کفتارند. ناصرخسرو. - کس کفتار، مهره ای است خرد. - امثال: کس کفتار داشته بودن، به مزاح نزد همه کس محبوب بودن بی جهتی ظاهر. (یادداشت مؤلف). میراث خرس به کفتار (یا) به گرگ می رسد. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1775). ، اعتقاد قدما براین بوده است که کفتار از آواز خوش و بانگ دف و نای لذت می بردو وقتی که می خواستند کفتار را بگیرند با ساز و نوازندگی به سوراخ او رو می آوردند و در حینی که پناهگاه او را با کلند و تبر به تدریج وسیعتر می کردند به آوازمی خواندند که ’کفتار در خانه است ؟ کفتار در خانه نیست’ و یا ’کفتار کو؟ کفتار کجاست ؟’ و گمان می کردند که کفتار معنی این گفتار را می فهمد و می اندیشد که مردمان او را نمی بینند، از جای نمی جنبد تا گرفتار شود. (از فرهنگ فارسی معین). و حدیث ’والله لا اکون مثل الضبع تسمع الدم حتی تخرج فتصاد’ اشاره به این مطلب است. مولوی نیز بدینسان بدین مطلب اشاره کرده است: ای چو کفتاری گرفتار فجور این گرفتاری نبینی از غرور می بگویند اندرون کفتار نیست از برون جویند کاندر غار نیست نیست در سوراخ کفتار ای پسر رفت تازان او بسوی آبخور این همی گویند و بندش می نهند او همی گوید ز من کی آگهند گر ز من آگاه بودی این عدو کی ندا کردی که این کفتار کو؟ تا که بربندند و بیرونش کنند غافل آن کفتار از این ریشخند. و نیز در این باره امثال و ارسال مثلهائی در ادبیات فارسی آمده است که اینک برخی از آنهارا نقل می کنیم: چو کفتاری که بندندش بعمدا همی گویند کاینجا نیست کفتار. ناصرخسرو. ای بدیدار فتنه چون طاووس وی به گفتار غره چون کفتار. سنایی. گرگ در جوال عشوۀ بزغاله رفت و کفتاروار بستۀ گفتار او شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 25). - امثال: کفتار خانه نیست. (امثال و حکم دهخدا ج 3ص 1220). مثل کفتار، گول و سغبۀ گفتاری فریبنده. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472). ، بعضی گویند که کفتار بمعنی زن ساحره نیز هست که جگر مردم بنگاه خویش برآورد و می خورد و بهندی ’واین’ نامند و اصل این است که کفتار در فارسی و واین در هندی نام همان درنده ای است که بیشتر سگ را شکار می کند و چون زن ساحره آن درنده را به سحر مسخر می کند و سوار می شود مجازاً زن ساحره را جگرخوار گویند. (از غیاث) (از آنندراج). پیر کفتار. زنی سخت پیر و بددرون. و گاه به مردان نیز اطلاق کنند. (یادداشت مؤلف). عجوز. (منتهی الارب). ابن بطوطه در سفرنامۀ خود آرد: بعضی از جوکیان این قدرت را دارند که اگر در روی کسی نظر افکنند او قالب از جان تهی می سازد و عوام می گویند کسی که بنظر کشته شد اگر سینه اش را بشکافند دل در آن نخواهند یافت و عقیده دارند که جادوگر دل او را میخورد و اغلب این قبیل جادوگران از زنان میباشند و چنین زنی را ’کفتار’ مینامند. (از ترجمه سفرنامۀ ابن بطوطه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 566). و رجوع به همین کتاب شود
جانوری است صحرایی و درنده که به هندی هوندار گویند. (غیاث) (آنندراج). پستانداری است از راستۀ گوشتخواران که تیره خاصی را به نام کفتاران در این راسته به وجود می آورد. این جانور در اروپا و آسیا و مخصوصاً افریقا فراوان است. دندان بندیش شبیه گربه است ولی چنگالهایش بداخل غلاف نمی رود. غذای وی منحصراً از نعش یا مردۀ حیوانات است. کفتار نسبهً عظیم الجثه و بقدر پلنگی کوچک است. اندامهای خلفیش از اندامهای قدامی کوتاه ترند. رنگش خاکستری با خال های سیاه (شبیه پلنگ) است. هریک از اندامهای جلو و عقبش به چهار ناخن قوی ختم می شود. اگر این جانور بقایای جسد حیوانی را جهت تغذیه در سطح زمین پیدانکند به بیرون آوردن اجساد از خاک می پردازد و یا به حیوانات دیگر حمله می کند ولی بندرت به انسان حمله ور می شود. کفتار روزها در غار مخفی می شود و شبها برای جستن طعمه بیرون می آید. (فرهنگ فارسی معین). ام جعور. ام خنور. ام دبکل. ام رمال. ام طریق. ام عامر. ام عثیل. ام عمرو. ام عنثل. ام هنبر. (مرصع) (منتهی الارب). ام بعثر. ام ثقل. ام تفل. ام ثرمل. ام جلس. ام جیال. ام خثیل. ام خذرف. ام خنثل. ام رشم. ام رعال. ام رعم. ام رغم. ام زیت. ام ضیغم. ام عتاب. ام عتیک. ام عریص. ام عوف. ام عویم. ام الغمر. ام القبور. ام کلواد. ام المقابر. ام نفل. ام نوفل. ام وعال، ام الهنابر. ام الهنب. ابوعامر. ابوالعریض. ابوکلده. ابوالهنبر. (مرصع). ام عنتل. ام جعار. جیل. جیأل. جعار. جلعلع. جمعلیله. خزعل. ختع. خفوف. خلعاء. خلعلع. خامعه. خنعس. خنوز. ذیخ. ذیخه. صیدن. ضبع. ضبغطری. عثواء. عثیل. عیثوم. عثیون. عثیان. اعثی. عرج. عراج. عرجاء. عاشره. عفشلیل. عیلام. عیلم. عیلان. غثار. غثراء. فشاح. قشع. نعثل. نقاث. غنافر. نوفل. (منتهی الارب). گورکن. گورشکاف. مرده خوار. حفصه. قشاع. جیعر. ظباه. (یادداشت مؤلف) : ز بیم تیغ او شیران جنگی به سوراخ اندرون رفته چو کفتار. فرخی. دندان همه کند شد و چنگ همه سست. گشتند چو کفتار کنون از پی مردار. فرخی. سرش را ز تن برد و بردار کرد تنش را خور گرگ و کفتار کرد. اسدی. از آن دشت تا سال صد زیر گل همی گرگ تن برد، و کفتار دل. اسدی. رویش اندر میان ریش تو گفتی پنهان گشته است زیر جغبت کفتار. نجمی (از حفان بنقل مؤلف). چون خفت در آن غار برون ناید ازآن تا بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار. ناصرخسرو. بد دل و جلد و دزد و بی حمیت روبه و شیر و گرگ و کفتارند. ناصرخسرو. - کس کفتار، مهره ای است خرد. - امثال: کس کفتار داشته بودن، به مزاح نزد همه کس محبوب بودن بی جهتی ظاهر. (یادداشت مؤلف). میراث خرس به کفتار (یا) به گرگ می رسد. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1775). ، اعتقاد قدما براین بوده است که کفتار از آواز خوش و بانگ دف و نای لذت می بردو وقتی که می خواستند کفتار را بگیرند با ساز و نوازندگی به سوراخ او رو می آوردند و در حینی که پناهگاه او را با کلند و تبر به تدریج وسیعتر می کردند به آوازمی خواندند که ’کفتار در خانه است ؟ کفتار در خانه نیست’ و یا ’کفتار کو؟ کفتار کجاست ؟’ و گمان می کردند که کفتار معنی این گفتار را می فهمد و می اندیشد که مردمان او را نمی بینند، از جای نمی جنبد تا گرفتار شود. (از فرهنگ فارسی معین). و حدیث ’والله لا اکون مثل الضبع تسمع الدم حتی تخرج فتصاد’ اشاره به این مطلب است. مولوی نیز بدینسان بدین مطلب اشاره کرده است: ای چو کفتاری گرفتار فجور این گرفتاری نبینی از غرور می بگویند اندرون کفتار نیست از برون جویند کاندر غار نیست نیست در سوراخ کفتار ای پسر رفت تازان او بسوی آبخور این همی گویند و بندش می نهند او همی گوید ز من کی آگهند گر ز من آگاه بودی این عدو کی ندا کردی که این کفتار کو؟ تا که بربندند و بیرونش کنند غافل آن کفتار از این ریشخند. و نیز در این باره امثال و ارسال مثلهائی در ادبیات فارسی آمده است که اینک برخی از آنهارا نقل می کنیم: چو کفتاری که بندندش بعمدا همی گویند کاینجا نیست کفتار. ناصرخسرو. ای بدیدار فتنه چون طاووس وی به گفتار غره چون کفتار. سنایی. گرگ در جوال عشوۀ بزغاله رفت و کفتاروار بستۀ گفتار او شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 25). - امثال: کفتار خانه نیست. (امثال و حکم دهخدا ج 3ص 1220). مثل کفتار، گول و سغبۀ گفتاری فریبنده. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472). ، بعضی گویند که کفتار بمعنی زن ساحره نیز هست که جگر مردم بنگاه خویش برآورد و می خورد و بهندی ’واین’ نامند و اصل این است که کفتار در فارسی و واین در هندی نام همان درنده ای است که بیشتر سگ را شکار می کند و چون زن ساحره آن درنده را به سحر مسخر می کند و سوار می شود مجازاً زن ساحره را جگرخوار گویند. (از غیاث) (از آنندراج). پیر کفتار. زنی سخت پیر و بددرون. و گاه به مردان نیز اطلاق کنند. (یادداشت مؤلف). عجوز. (منتهی الارب). ابن بطوطه در سفرنامۀ خود آرد: بعضی از جوکیان این قدرت را دارند که اگر در روی کسی نظر افکنند او قالب از جان تهی می سازد و عوام می گویند کسی که بنظر کشته شد اگر سینه اش را بشکافند دل در آن نخواهند یافت و عقیده دارند که جادوگر دل او را میخورد و اغلب این قبیل جادوگران از زنان میباشند و چنین زنی را ’کفتار’ مینامند. (از ترجمه سفرنامۀ ابن بطوطه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 566). و رجوع به همین کتاب شود
کبوتر را گویند وبه عربی حمام خوانند. (برهان). کبتر. (یادداشت مؤلف). کپتر. کوتر. (انجمن آرا) (آنندراج) : چو سرما شود سخت لاغر شوند به آواز مانند کفتر شوند. فردوسی (از انجمن آرا). - کفترباز، کبوترباز. آنکه کبوتر نگه دارد و قسمتی از اوقات خود را به بازی با آنها یا در تیمار داشت آنها بگذراند. - کفتربازی، بازی با کبوتر. عمل کفترباز. - کفترخان، کبوترخان. (یادداشت مؤلف). کبوترخانه
کبوتر را گویند وبه عربی حمام خوانند. (برهان). کبتر. (یادداشت مؤلف). کپتر. کوتر. (انجمن آرا) (آنندراج) : چو سرما شود سخت لاغر شوند به آواز مانند کفتر شوند. فردوسی (از انجمن آرا). - کفترباز، کبوترباز. آنکه کبوتر نگه دارد و قسمتی از اوقات خود را به بازی با آنها یا در تیمار داشت آنها بگذراند. - کفتربازی، بازی با کبوتر. عمل کفترباز. - کفترخان، کبوترخان. (یادداشت مؤلف). کبوترخانه
عیدالکفور یا یوم الاستغفار. یکی از اعیاد یهود است و آن در روز دهم تشرین اول است. (از مروج الذهب بنقل مؤلف). و رجوع به روز کفاره و قاموس کتاب مقدس ذیل روز کفاره شود
عیدالکفور یا یوم الاستغفار. یکی از اعیاد یهود است و آن در روز دهم تشرین اول است. (از مروج الذهب بنقل مؤلف). و رجوع به روز کفاره و قاموس کتاب مقدس ذیل روز کفاره شود
حق ناشناس و ناگرونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناسپاسی کننده از نعمت. (غیاث). ناسپاسی کننده نعمت. (آنندراج). ناسپاس. (دهار) (مهذب الاسماء). کافر. (از اقرب الموارد). کنود. سخت ناسپاس. (یادداشت مؤلف). ج، کفر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : انه لیؤس کفور. (قرآن 9/11) ، مردم براستی نومید است ناسپاس. (کشف الاسرار ج 4 صص 349- 350). جمله را حمال خود خواهد کفور چون سوار مرده آرندش به گور. مولوی (از مثنوی چ نیکلسون). در زمرۀ توانگران شاکرند و کفور. (گلستان). هرکه برخود نشناسد کرم بار خدای دولتش دیرنماند که کفور است و کنود. سعدی. ، در اصطلاح تصوف، بمعنی کنود است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کنود شود
حق ناشناس و ناگرونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناسپاسی کننده از نعمت. (غیاث). ناسپاسی کننده نعمت. (آنندراج). ناسپاس. (دهار) (مهذب الاسماء). کافر. (از اقرب الموارد). کنود. سخت ناسپاس. (یادداشت مؤلف). ج، کُفُر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : انه لیؤس کفور. (قرآن 9/11) ، مردم براستی نومید است ناسپاس. (کشف الاسرار ج 4 صص 349- 350). جمله را حمال خود خواهد کفور چون سوار مرده آرندش به گور. مولوی (از مثنوی چ نیکلسون). در زمرۀ توانگران شاکرند و کفور. (گلستان). هرکه برخود نشناسد کرم بار خدای دولتش دیرنماند که کفور است و کنود. سعدی. ، در اصطلاح تصوف، بمعنی کنود است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کنود شود
کفر. کفران. (از اقرب الموارد). ناسپاسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن). کافر شدن به خدای تعالی و ناسپاسی کردن. (المصادر زوزنی). ناسپاسی. (آنندراج) : شکر کن ای مرد درویش از قصور که ز فرعونی رهیدی و از کفور. مولوی (مثنوی)
کفر. کفران. (از اقرب الموارد). ناسپاسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن). کافر شدن به خدای تعالی و ناسپاسی کردن. (المصادر زوزنی). ناسپاسی. (آنندراج) : شکر کن ای مرد درویش از قصور که ز فرعونی رهیدی و از کفور. مولوی (مثنوی)