ازهم باز شدن. (برهان). شکافته شدن و جدا شدن و از هم بازشدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. شکافته شدن. (فرهنگ فارسی معین). کافته شدن. شکافتن. ترکیدن. غاچ خوردن. ترک برداشتن. (یادداشت مؤلف) : چو زد تیغ بر فرق آن نامدار سرش کفت از آن زخم همچون انار. دقیقی. بگفت این و دل پر زکینه برفت همی بر تنش پوست گفتی بکفت. فردوسی. تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بکفت. فردوسی. جز احسنت از ایشان نبد بهره ام بکفت اندر احسنتشان زهره ام. فردوسی. این همی رفت همه روی پر از خون دو چشم وان همی کفت و همه سینه پر از خون جگر. فرخی. راست گفتی به هم همی بکفد سنگ خارا به صد هزار تبر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). چو سر کفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. پا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج از بسی غمها ببسته عمر کل (؟) پا را بپا. عسجدی (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 28). من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان. عسجدی (دیوان ص 30). ز تیغش همی دشت و گردون بتفت ز بانگش همی کوه و هامون بکفت. (گرشاسب نامه). گلی بد که همواره کفته بدی به گرما و سرما شکفته بدی. (گرشاسب نامه). اگر دیدۀ او شکوفه ست زود شود کفته چون دیدۀ افعوان. مسعودسعد. خشک شد هرچه رودبود چو سنگ کفته شد هر چه کوه بود چو غار. مسعودسعد. جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت. سنائی. یاد ناورده که از مالم چه رفت سقف قصر همتت هرگز نکفت. مولوی (مثنوی). شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند. سعدی. ، از هم بازکردن و شکافتن و ترکانیدن. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). شکافتن و چاک زدن و دریدن. (ناظم الاطباء). کافتن. ترکاندن. غاچ دادن. (یادداشت مؤلف) : سوزنی از ابلهی درید بسی مرز کفت بسی مغز کون بخرزۀ چون گرز. سوزنی. کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری. سوزنی
ازهم باز شدن. (برهان). شکافته شدن و جدا شدن و از هم بازشدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. شکافته شدن. (فرهنگ فارسی معین). کافته شدن. شکافتن. ترکیدن. غاچ خوردن. ترک برداشتن. (یادداشت مؤلف) : چو زد تیغ بر فرق آن نامدار سرش کفت از آن زخم همچون انار. دقیقی. بگفت این و دل پر زکینه برفت همی بر تنش پوست گفتی بکفت. فردوسی. تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بکفت. فردوسی. جز احسنت از ایشان نبد بهره ام بکفت اندر احسنتشان زهره ام. فردوسی. این همی رفت همه روی پر از خون دو چشم وان همی کفت و همه سینه پر از خون جگر. فرخی. راست گفتی به هم همی بکفد سنگ خارا به صد هزار تبر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). چو سر کفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. پا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج از بسی غمها ببسته عمر کل (؟) پا را بپا. عسجدی (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 28). من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان. عسجدی (دیوان ص 30). ز تیغش همی دشت و گردون بتفت ز بانگش همی کوه و هامون بکفت. (گرشاسب نامه). گلی بد که همواره کفته بدی به گرما و سرما شکفته بدی. (گرشاسب نامه). اگر دیدۀ او شکوفه ست زود شود کفته چون دیدۀ افعوان. مسعودسعد. خشک شد هرچه رودبود چو سنگ کفته شد هر چه کوه بود چو غار. مسعودسعد. جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت. سنائی. یاد ناورده که از مالم چه رفت سقف قصر همتت هرگز نکفت. مولوی (مثنوی). شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند. سعدی. ، از هم بازکردن و شکافتن و ترکانیدن. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). شکافتن و چاک زدن و دریدن. (ناظم الاطباء). کافتن. ترکاندن. غاچ دادن. (یادداشت مؤلف) : سوزنی از ابلهی درید بسی مرز کفت بسی مغز کون بخرزۀ چون گرز. سوزنی. کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری. سوزنی
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)
مقابل آمدن، دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره، ارسال شدن سزاوار بودن رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل پیمودن، طی کردن، روان شدن، روان بودن مثلاً خون رفتن آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن کنایه از از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن، کنایه از قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود کنایه از از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گل بشود، کنایه از خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن، گذشتن، برای مثال دریغا که فصل جوانی برفت / به لهو و لعب زندگانی برفت (سعدی۱ - ۱۸۴)، ساییده شدن کنایه از از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت، داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!، قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم به اتمام رسیدن، برای مثال برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمۀ لیلی کجاست (سعدی۲ - ۳۳۱)، رفتار کردن، عمل کردن مثلاً به روش خود می رفت
مقابلِ آمدن، دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره، ارسال شدن سزاوار بودن رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل پیمودن، طی کردن، روان شدن، روان بودن مثلاً خون رفتن آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن کنایه از از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن، کنایه از قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود کنایه از از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گُل بشود، کنایه از خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن، گذشتن، برای مِثال دریغا که فصل جوانی برفت / به لهو و لَعِب زندگانی برفت (سعدی۱ - ۱۸۴)، ساییده شدن کنایه از از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت، داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!، قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم به اتمام رسیدن، برای مِثال برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمۀ لیلی کجاست (سعدی۲ - ۳۳۱)، رفتار کردن، عمل کردن مثلاً به روش خود می رفت
شکافتن. کافتن. شکافته شدن. (ناظم الاطباء) ، شکفته شدن. خندان گشتن: گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت. نظامی. ، خم کردن. کج کردن، تافتن. تاب دادن، ناهموار کردن، صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. (ناظم الاطباء)
شکافتن. کافتن. شکافته شدن. (ناظم الاطباء) ، شکفته شدن. خندان گشتن: گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت. نظامی. ، خم کردن. کج کردن، تافتن. تاب دادن، ناهموار کردن، صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. (ناظم الاطباء)
واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال. رودکی. حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. منوچهری. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن. منوچهری. تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری. به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان. ناصرخسرو. گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی. ناصرخسرو. حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل بشکفت. ناصرخسرو. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا. خاقانی. دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه روی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟ خاقانی. نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند. خاقانی. بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه ش نخورند جز به آبان. خاقانی. عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبربو گلی در باغ بشکفت. نظامی. گرنبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت. عطار. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن. سعدی. سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ. سعدی. گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی. سعدی. پیرامن نوبهار فضلت بشکفته هزار گونه ریحان. ؟ (از صحاح الفرس). یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس. سلمان ساوجی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت. حافظ. ، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء). - شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) : می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود. حافظ. - برشکفتن، خوش و خندان شدن: ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت. سعدی (بوستان). - مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره: چو آمد بر او همه بازگفت رخ نامور همچو گل برشکفت. فردوسی. ، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن: روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری. انوری. ، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) : که این جام سر شما را شکفت همه جامهای شما بازگفت. شمسی (یوسف و زلیخا). - برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن: پس او نیز یک لخت گفتن گرفت سر رازها برشکفتن گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا)
واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال. رودکی. حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. منوچهری. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن. منوچهری. تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری. به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان. ناصرخسرو. گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی. ناصرخسرو. حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل بشکفت. ناصرخسرو. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا. خاقانی. دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. ای تازه گلبُنی که شکفتی به ماه روی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟ خاقانی. نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند. خاقانی. بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه ش نخورند جز به آبان. خاقانی. عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبربو گلی در باغ بشکفت. نظامی. گرنبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت. عطار. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن. سعدی. سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ. سعدی. گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی. سعدی. پیرامن نوبهار فضلت بشکفته هزار گونه ریحان. ؟ (از صحاح الفرس). یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس. سلمان ساوجی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت. حافظ. ، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء). - شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) : می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود. حافظ. - برشکفتن، خوش و خندان شدن: ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت. سعدی (بوستان). - مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره: چو آمد بر او همه بازگفت رخ نامور همچو گل برشکفت. فردوسی. ، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن: روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری. انوری. ، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) : که این جام سر شما را شکفت همه جامهای شما بازگفت. شمسی (یوسف و زلیخا). - برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن: پس او نیز یک لخت گفتن گرفت سر رازها برشکفتن گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا)