جدول جو
جدول جو

معنی کعده - جستجوی لغت در جدول جو

کعده(کَ دَ)
سرپوش شیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کعده
کوهان
تصویری از کعده
تصویر کعده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنده
تصویر کنده
جداشده، برای مثال ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت / ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت (اسدی - ۲۱۹)، گود شده، گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل، خندق
فرهنگ فارسی عمید
عضوی کیسه مانند در بدن که غذا در آن انبار و مراحل اولیه هضم انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرده
تصویر کرده
انجام یافته، مخلوق، آفریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رعده
تصویر رعده
اضطراب و لرزه از ترس یا حالت دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قعده
تصویر قعده
نوع نشستن، یک بار نشستن، مرکب انسان، فرش یا مسندی که بر آن بنشینند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وعده
تصویر وعده
نوید، قول، قرار، خبر خوش دربارۀ آینده، مژده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنده
تصویر کنده
تنۀ درخت که شاخه های آن بریده شده باشد، تکۀ چوب کلفت، هیزم. 4. تکۀ چوب ستبر با بند آهنی که به پای زندانیان می بستند
کندۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان گرد زانو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کعره
تصویر کعره
زگیل
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده نویدنش پشت پتیست نوید نویذ (در لغت فرس برابر با آگهی دادن و خرام آمده است) فردوسی آن را برابر با (وعد) به کار برده به دیدار تو داده ایمش نوید زما بازگشت است دل پرامید گرگانی نیز آن را با همین مانک به کار برده فراق دوست سر تا سر امید است ز روز خرمی دل را نوید است دیسیات دسیاد نویده مژده، یا وعده و و عید وعد و عید، عهد پیمان: (سخن وی حق وعده وی راست)، قول قرار: گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم وعده ه زحد بشد و مانه دودیدیم و نه یک. (حافظ)، دفعه مرتبه بار: (عبدل گویا روزی سی شاهی مزد میگیرد) توضیح وعده بر وزن حمله در اصل (وعد) بر وزن حمل است ولی آنرا شعرا نیز دراشعار خود بکار برده اند ناصر خسرو گوید: مر مرا شکر چسان وعده کنی گرت سنگ است ای پسر در آستین. (نداب) یا راست کردن وعده. بقول و قرار خودکاملا عمل کردن: (صدق در سنت راست گفت و راست کردن وعده باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی از بدن انسان یا حیوان که غذا در آن داخل و هضم میشود و در سمت چپ بدن انسان قرار گرفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوده
تصویر کوده
پارسی تازی گشته کوده توده خاک و جز آن کپه خاک
فرهنگ لغت هوشیار
حفر کردن، برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعبه
تصویر کعبه
خانه خدای، بیت العتیق، بیت الله الحرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعته
تصویر کعته
در پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرده
تصویر کرده
گوسفند چران. شبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعده
تصویر رعده
لرزه لرز از ترس لرزه جنبش تشنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعده
تصویر بعده
بازه، دور اندیشی، دورا، بیگانگی (بازه فاصله)، سرزمین دور
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قاعد، سترونان، جنگ نرفتگان، تنبل ها، نشیمن، زین پالان، چارپای شبان که برآن نشینند، فرش که روی آن نشینند، آنچه که بر روی آن نشینند از قبیل زین و اسب و غیره که بر آن سوار شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعدبه
تصویر کعدبه
کلاشخانه (خانه عنکبوت)، سیاب (حباب) آبسوار گنبدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جعده
تصویر جعده
بره های ماده، گل اربه از گیاهان کرمکش از داروها مریم نخودی کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعده
تصویر سعده
رمده شیرواش از گیاهان (گویش گیلکی) واحد سعد
فرهنگ لغت هوشیار
بن زبان، بن گش (قلب) دمغازه از استخوان ها، زور توان، سوراخ سوسمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعده
تصویر رعده
((رِ دَ یا دِ))
لرزه، جنبش، تشنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قعده
تصویر قعده
((قُ دَ یا دِ))
آن چه که روی آن نشینند از قبیل زین و غیره، مرکب که بر آن سوار شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلده
تصویر کلده
((کَ دَ یا دِ))
زمین سخت، زمین بی حاصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرده
تصویر کرده
((کَ دِ))
انجام داده، پرداخته، ساخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کعبه
تصویر کعبه
((کَ بِ))
هر خانه چهارگوشه، غرفه، خانه خدا، بیت الحرام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنده
تصویر کنده
((کُ دِ))
چوب ستبری که بر پای مجرمان و اسیران می بستند، هیزم، هیمه، قسمت پایین درخت، یکی از فنون کشتی
فرهنگ فارسی معین
((مِ دِ))
از اعضای داخلی بدن انسان و بعضی از حیوانات که کارش هضم غذا می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وعده
تصویر وعده
((وَ د))
نوید، قول، قرار، پیمان، در فارسی به معنای دفعه، مرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قعده
تصویر قعده
((قَ دَ یا دِ))
یک بار نشستن، مرکب انسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوده
تصویر کوده
مجموعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کرده
تصویر کرده
مفعول
فرهنگ واژه فارسی سره