جدول جو
جدول جو

معنی کشوف - جستجوی لغت در جدول جو

کشوف
(کُ)
پراگندگی. افشاندگی. انتشار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کشوف
(کَ)
ماده شتری که در هرسال باردار شود. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ناقۀ بر آبستن گشنی کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشور
تصویر کشور
(دخترانه)
سرزمینی دارای مرزهای مشخص
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کشاف
تصویر کشاف
بسیار کشف کننده، آشکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
گرفته شدن آفتاب، تاریک شدن قرص خورشید به هنگام قرار گرفتن ماه میان خورشید و زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکشوف
تصویر مکشوف
کشف شده، در علوم ادبی ویژگی پایه ای که با حذف هجای کوتاه پایانی مفعولات به مفعولن تبدیل شده باشد، آشکار شده، برهنه شده
فرهنگ فارسی عمید
سرزمینی پهناور شامل چند استان یا ایالت که مردم آن مطیع یک دولت باشند، اقلیم، مملکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشوث
تصویر کشوث
گیاهی خزنده و زرد رنگ با ساقه های باریک و گل های ریز، خنگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوف
تصویر شکوف
پسوند متصل به واژه به معنای شکوفنده، برای مثال که لشکر شکوفان مغفر شکاف / نهان صلح جستند و پیدا مصاف (سعدی۱ - ۷۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهوف
تصویر کهوف
کهف ها، کنایه از پناهگاه ها، غارها، جمع واژۀ کهف
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
اعضاء. کحف واحد آن است. (منتهی الارب). اعضاء و هی القحوف. (از اقرب الموارد). رجوع به کحف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خویشتن را آراستن. (تاج المصادر بیهقی). خود را آراستن دختر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزین. (اقرب الموارد) ، برآمدن بر چیزی تا بنگرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چشم داشتن. (تاج المصادر بیهقی). انتظار خبری کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سر بیفراشتن از برای نگریستن. (زوزنی). سر دروا نگریستن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: النساء یتشوفن من السطوح، ای ینظرن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بوئیدن خرکمیز را. (المصادر زوزنی). کرف. رجوع به کرف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آشکاراکرده شده. (آنندراج). آشکاراشده و بی پرده و فاش شده و ظاهرشده. (ناظم الاطباء). کشف شده. آشکار. آشکارا. ظاهر. پیدا. نمایان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگو رنجم مده ای بوالفضول.
مولوی.
فکر و اندیشه ست مثل ناودان
وحی و مکشوف است ابر و آسمان.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 321).
- ربع مکشوف، ربع مسکون. کرۀ زمین: پس این را ربع مکشوف خوانند بدین سبب، و ربع مسکون خوانند بدان که حیوانات را بر وی مسکن است. (چهارمقاله ص 8).
- مکشوف داشتن، آشکار ساختن. ظاهر کردن: باید که پیش خلق، معایب صاحب خود مستوردارد و محاسن مکشوف تا متخلق بود به اخلاق ربانی. (مصباح الهدایه چ همایی ص 242).
- مکشوف شدن، آشکار شدن. فاش شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که وجه صفتی جدید بر ایشان مکشوف می شود ذوقی تازه به دل ایشان می پیوندد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 34).
- مکشوف کردن، آشکار کردن. فاش کردن.
، گشاده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشوده. باز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکشوف القلب، گشاده دل. (ناظم الاطباء).
، برهنه نموده شده. (آنندراج). برهنه شده و بی روپوش و بی سرپوش. (ناظم الاطباء). برهنه. لخت. عور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقتی عیسی (ع) با اصحاب خود گفت اگر شما برادر خود را خفته یابید و عورت او را به هبوب ریاح مکشوف بینید با وی چه کنید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 242). گفتند آن را بازپوشانیم گفت نه چنین کنید بلکه آن را مکشوف تر گردانید. (مصباح الهدایه، ایضاً ص 242).
- مکشوف العوره،برهنه ای که عورت آن نمایان باشد. (ناظم الاطباء).
- مکشوف تن، عریان. لخت. برهنه بدن: هول واقعه چنان سر و دست و پای را بی خبر گردانیده بود که مکشوف تن در آن سرما می رفتیم. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 92). و رجوع به مکشوف شود.
، (در اصطلاح عروض) کشف اسقاط تاء مفعولات باشد، مفعولن به جای آن بنهند و مفعولن چون از مفعولات منشعب باشد آن را مکشوف خوانند و بعضی عروضیان این زحاف را کسف گویند... و چون خبن و کشف به هم جمع شود ’معولا’ بماند، فعولن به جای آن بنهند و فعولن چون از مفعولات خیزد آن را مخبون مکشوف خوانند و با خبن و طی و کشف ’معلا’ بماند، فعلن به جای آن بنهند وفعلن چون از مفعولات خیزد آن را مخبون مطوی مکشوف خوانند و با طی و کشف ’مفعلا’ باشد فاعلن به جای آن بنهند و فاعلن چون از مفعولات خیزد آن را مطوی مکشوف خوانند. (المعجم چ دانشگاه ص 58 و 59)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکوف
تصویر شکوف
شکاف و رخنه، شکافنده
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته از لاتینی} کاسکوتا {افرهنج از گیاهان افتیمون. یا کشوث رومی. افسنتین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکشوف
تصویر مکشوف
آشکارا کرده شده، فاش و ظاهر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشوف
تصویر رشوف
خوشدهان: زن، خوش چوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاف
تصویر کشاف
کشف کننده، بسیار پیدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوف
تصویر کلوف
کار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهوف
تصویر کهوف
جمع کهف، گریستک ها غال ها پناهگاه ها جمع کهف غارها
فرهنگ لغت هوشیار
سرزمینی بزرگ که شامل چند استان باشد و مردم آن کشور مطیع یک دولت باشند، اقلیم، مملکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشیف
تصویر کشیف
آشکار برهنه نمایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
گرفتگی خورشید را گویند، آفتاب گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشوف
تصویر عشوف
درخت خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشوف
تصویر تشوف
((تَ شَ وُّ))
خودآرایی، خودنمایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشور
تصویر کشور
((کِ وَ))
مملکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشاف
تصویر کشاف
((کَ شّ))
بسیار کشف کننده، بسیار پیدا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
((کُ))
خورشید گرفتگی، هنگامی که کره ماه بین زمین و خورشید طوری قرار بگیرد که مانع از تابش نور خورشید به قسمتی از سطح زمین شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهوف
تصویر کهوف
((کُ))
جمع کهف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکشوف
تصویر مکشوف
((مَ))
آشکارا شده، ظاهر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
خورشید گرفتگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشور
تصویر کشور
مملکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مکشوف
تصویر مکشوف
یافته
فرهنگ واژه فارسی سره
آشکار، برملا، پدیدار، ظاهر، عیان، کشف شده، هویدا
متضاد: ناپدید، ناپیدا، مکتوم، مکنون، نامکشوف، نهفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد