کاشته، تخمی که زیر خاک کرده شده، برای مثال دهقان سال خورده چه خوش گفت با پسر / کای نور چشم من به جز از کشته ندروی (حافظ - ۹۷۰)، خشک شده، برگه مثلاً توت کشته
کاشته، تخمی که زیر خاک کرده شده، برای مِثال دهقان سال خورده چه خوش گفت با پسر / کای نور چشم من به جز از کشته ندروی (حافظ - ۹۷۰)، خشک شده، برگه مثلاً توت کشته
در علم زیست شناسی نوعی ماهی بزرگ با دندان های تیز و آرواره های قوی و بدنی پوشیده از فلس که بسیار سریع و تهاجمی عمل می کند، کوسه ماهی مردی که فقط چانه اش مو داشته باشد و گونه هایش بی مو باشد، کوسج
در علم زیست شناسی نوعی ماهی بزرگ با دندان های تیز و آرواره های قوی و بدنی پوشیده از فلس که بسیار سریع و تهاجمی عمل می کند، کوسه ماهی مردی که فقط چانه اش مو داشته باشد و گونه هایش بی مو باشد، کوسج
ظرف سفالی یا چینی تو گود که در آن غذا می خورند، در علم زیست شناسی حقۀ گل، کالیس کاسۀ سر: در علم زیست شناسی جمجمه، استخوان سر، برای مثال روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند / زنهار کاسۀ سر ما پرشراب کن (حافظ - ۷۹۲) کاسۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان روی مفصل زانو، آیینۀ زانو، سر زانو، کشکک کاسۀ گل: در علم زیست شناسی مجموعۀ کاسبرگ ها، کالیس
ظرف سفالی یا چینی تو گود که در آن غذا می خورند، در علم زیست شناسی حقۀ گل، کالیس کاسۀ سر: در علم زیست شناسی جمجمه، استخوان سر، برای مِثال روزی که چرخ از گِل ما کوزه ها کند / زنهار کاسۀ سر ما پرشراب کن (حافظ - ۷۹۲) کاسۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان روی مفصل زانو، آیینۀ زانو، سر زانو، کشکک کاسۀ گُل: در علم زیست شناسی مجموعۀ کاسبرگ ها، کالیس
چرک بدن یا جامه، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
چِرک بدن یا جامه، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رِم، ریم، سیم، سَخ، شُخ، وَسَخ، پیخ، پَژ، فَژ، کورَس، کُرَس، هُو، هُبَر، بَخجَد، بَهرَک، خاز، دَرَن، قَیح، کَلچ، کَلَخج، کِلَنج
چرک و ریم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به کرس و کرسنه شود، موی پیچیده و مجعد را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی موی مجعد شاهدی نیافتم فقط در لغت اسدی چ پاول هورن در کلمه فش این بیت از منجیک آمده است و هرچند معنی بیت معلوم نیست، معهذا کلمه کرسه نیست و به گمان من کوسه است و شاید همین سبب تصوروجود چنین کلمه یا چنین معنی شده باشد: جنگ کرده نشسته اندر زین بر تن کرسه دم ریخته فش. ؟ (یادداشت مؤلف). رجوع به کرس شود
چرک و ریم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به کرس و کرسنه شود، موی پیچیده و مجعد را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی موی مجعد شاهدی نیافتم فقط در لغت اسدی چ پاول هورن در کلمه فش این بیت از منجیک آمده است و هرچند معنی بیت معلوم نیست، معهذا کلمه کرسه نیست و به گمان من کوسه است و شاید همین سبب تصوروجود چنین کلمه یا چنین معنی شده باشد: جنگ کرده نشسته اندر زین بر تن کرسه دم ریخته فش. ؟ (یادداشت مؤلف). رجوع به کرس شود
ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچۀ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدور از فلز یا گل که دیواره اش بلند باشد و برای حمل غذا و آب استعمال میشود و قسم بزرگ آن را قدح هم گویند. این لفظ مأخوذ از کاس عربی است. (فرهنگ نظام). کاس. رجوع به کاس شود: و از آمل آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانه نیام و کاسه و طبق. (حدود العالم). که چون شاه کسری خورش خواستی یکی خوان زرّین بیاراستی سه کاسه نهادی برو از گهر به دستار زربفت پوشیده سر. فردوسی. شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام کز کاسۀ سر کاسه بود سفرۀ خوان را. انوری. کاسۀ خاصان منه در پیش عام ترک کن تا ماند این تقریر خام. مولوی. کاسۀ گرمتر از آش که دید کیسۀبیش تر از کان که شنید. جامی (امثال و حکم). کاسۀ چینی که صدا میکند خود صفت خویش ادا میکند. ؟ (جامع التمثیل). قطیمه، کاسه ای از طعام. (منتهی الارب). - کاسه به خون زدن و در خون زدن، خون خوردن. (آنندراج) : صائب بخون دل نزند کاسه چون کند هر کس که نیست دست بجام لبالبش. صائب (از آنندراج). کاسه در خون جگرداران عالم میزند از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس. صائب (از آنندراج). - کاسه بر سر شکستن، مورد افشای راز شدن یا کردن کسی و کاسه بر سر کسی شکستن، کنایه از رسوا کردن او را و قدح بر سر کسی شکستن نیز بهمین معنی است. (آنندراج) : چنان ز نالۀ مستانه بی تو نالیدم که کاسه بر سر آواز شیر بیشه شکست. محسن تأثیر. پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم کاسۀ زاهد مبادا بر سر ما بشکند. محمدقلی سلیم. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 259 شود. - کاسه بر کف داشتن، برای دریوزه کردن بود. (آنندراج) : پگاه نغمۀ طنبور کاسه بر کف دست گدای نالۀ شهناز کرده ای ما را. میرنجات. - کاسه به زیر کاسه، فنی از کشتی که چانۀ خود را بچانۀ حریف می پیچند و بعضی گویند دست در زیر زانوی حریف بردن و از جا برداشتن است. (آنندراج) : چه خوری غصۀ گردون و غم تلواسش قامت افراخته ای کاسه بزیر کاسش. میرنجات. - کاسه به سر و بر سر کشیدن، از عالم ساغر بر سر کشیدن. (آنندراج) : وقت رندی خوش که در دوران برنگ لاله کرد صاف و درد دهر را یک کاسه ای بر سر کشید. مخلص کاشی (از آنندراج). چون زنگیی که کاسۀ شیری بسر کشد شام سیاه هجر فرو برد روز را. میرزا وحید (از آنندراج). - کاسۀ پنیر و کاسۀ جغرات، کنایه از ماه بدر است. (ناظم الاطباء). - کاسه پیش کسی بند کردن، خوان به خدمت امیر بستن و به امید منفعت به خانه اش آمد وشد کردن یعنی چون کسی ملتزم به امری شود گویند در سر کار فلان امیر کاسه بند کرده است. (آنندراج). و رجوع به ’کاسه بند کردن’ شود. و نیز به مجموعۀ مترادفات ص 136. - کاسۀ چه کنم در دست داشتن، همیشه مردد و همیشه از بخت شاکی بودن. مثال: فلان همیشه کاسۀ چکنم دردست دارد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به کاسه کجانهم شود. - کاسه در پیش کسی داشتن و پیش کف کسی داشتن، احتیاج خود پیش کسی بردن. (آنندراج) : چشم بر فیض نظیری همه خوبان دارند کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند. نظیری. رواست لاله اگر کاسه داشت پیش کفم گلی است داغ که مخصوص گلستان منست. (از آنندراج). - کاسه در زیر آن نیم کاسه یافتن، فریب کسی ظاهر ساخته و عجائبات مشاهده نمودن. (غیاث) (آنندراج). - کاسه کجا بر و کاسه کجا نه، کسی که ناخوانده بر خوان مردم حاضر شود و بر این قسم مدار بگذارند و متأخران بدین معنی کاسه کجا برم و کاسه کجا نهم بصیغۀ متکلم استعمال کنند. (آنندراج) : آنجا که خوان همتت آراست روزگار این هفت طاس گردون کاسه کجا برند. کمال اصفهانی (از آنندراج). - کاسه کشیدن و نوشیدن وزدن، کنایه از شراب خوردن. (آنندراج) : در این میخانه هر ایمایی از جایی خبر دارد گدایی کاسه ای زد ساغر جمشید پیدا شد. میرزا جلال. چگونه کاسۀ پرزهر ناز را نوشند جماعتی که بدآموز نعمت و نازند. صائب. ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین کشیدم کاسه های خون و برلب خاک مالیدم. صائب. - امثال: کاسۀ آسمان ترک دارد. کاسه جایی رود که بازآرد قدح. ، بمعنی طبل و کوس و نقارۀ بزرگ هم آمده است. (برهان) : دهل و کاسه همانا که بشب زان نزنند تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 93). گر فلک فریاد خصمت نشنود معذور هست کاسه و کوس شهنشه گوش او کرکرده اند. ادیب صابر. ، شکم تار و ستار و کمانچه و چنگ و طبل و کوس و نقاره. (ناظم الاطباء). - کاسه بردار: چو دیده به طنبوره و تار او ز رغبت شدی کاسه بردار او. ملاطغرا (آنندراج). - کاسۀ نرگس، جام گل نرگس: از تهیدستی لب من کی شکایت آشناست همچو نرگس کاسه ام خالیست اما بی صداست. نورالعین واقف (از آنندراج). ، کنایه از فلک و آفتاب و زمین و دنیا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء)
ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچۀ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدور از فلز یا گل که دیواره اش بلند باشد و برای حمل غذا و آب استعمال میشود و قسم بزرگ آن را قدح هم گویند. این لفظ مأخوذ از کاس عربی است. (فرهنگ نظام). کاس. رجوع به کاس شود: و از آمل آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانه نیام و کاسه و طبق. (حدود العالم). که چون شاه کسری خورش خواستی یکی خوان زرّین بیاراستی سه کاسه نهادی برو از گهر به دستار زربفت پوشیده سر. فردوسی. شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام کز کاسۀ سر کاسه بود سفرۀ خوان را. انوری. کاسۀ خاصان منه در پیش عام ترک کن تا ماند این تقریر خام. مولوی. کاسۀ گرمتر از آش که دید کیسۀبیش تر از کان که شنید. جامی (امثال و حکم). کاسۀ چینی که صدا میکند خود صفت خویش ادا میکند. ؟ (جامع التمثیل). قطیمه، کاسه ای از طعام. (منتهی الارب). - کاسه به خون زدن و در خون زدن، خون خوردن. (آنندراج) : صائب بخون دل نزند کاسه چون کند هر کس که نیست دست بجام لبالبش. صائب (از آنندراج). کاسه در خون جگرداران عالم میزند از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس. صائب (از آنندراج). - کاسه بر سر شکستن، مورد افشای راز شدن یا کردن کسی و کاسه بر سر کسی شکستن، کنایه از رسوا کردن او را و قدح بر سر کسی شکستن نیز بهمین معنی است. (آنندراج) : چنان ز نالۀ مستانه بی تو نالیدم که کاسه بر سر آواز شیر بیشه شکست. محسن تأثیر. پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم کاسۀ زاهد مبادا بر سر ما بشکند. محمدقلی سلیم. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 259 شود. - کاسه بر کف داشتن، برای دریوزه کردن بود. (آنندراج) : پگاه نغمۀ طنبور کاسه بر کف دست گدای نالۀ شهناز کرده ای ما را. میرنجات. - کاسه به زیر کاسه، فنی از کشتی که چانۀ خود را بچانۀ حریف می پیچند و بعضی گویند دست در زیر زانوی حریف بردن و از جا برداشتن است. (آنندراج) : چه خوری غصۀ گردون و غم تلواسش قامت افراخته ای کاسه بزیر کاسش. میرنجات. - کاسه به سر و بر سر کشیدن، از عالم ساغر بر سر کشیدن. (آنندراج) : وقت رندی خوش که در دوران برنگ لاله کرد صاف و درد دهر را یک کاسه ای بر سر کشید. مخلص کاشی (از آنندراج). چون زنگیی که کاسۀ شیری بسر کشد شام سیاه هجر فرو برد روز را. میرزا وحید (از آنندراج). - کاسۀ پنیر و کاسۀ جغرات، کنایه از ماه بدر است. (ناظم الاطباء). - کاسه پیش کسی بند کردن، خوان به خدمت امیر بستن و به امید منفعت به خانه اش آمد وشد کردن یعنی چون کسی ملتزم به امری شود گویند در سر کار فلان امیر کاسه بند کرده است. (آنندراج). و رجوع به ’کاسه بند کردن’ شود. و نیز به مجموعۀ مترادفات ص 136. - کاسۀ چه کنم در دست داشتن، همیشه مردد و همیشه از بخت شاکی بودن. مثال: فلان همیشه کاسۀ چکنم دردست دارد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به کاسه کجانهم شود. - کاسه در پیش کسی داشتن و پیش کف کسی داشتن، احتیاج خود پیش کسی بردن. (آنندراج) : چشم بر فیض نظیری همه خوبان دارند کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند. نظیری. رواست لاله اگر کاسه داشت پیش کفم گلی است داغ که مخصوص گلستان منست. (از آنندراج). - کاسه در زیر آن نیم کاسه یافتن، فریب کسی ظاهر ساخته و عجائبات مشاهده نمودن. (غیاث) (آنندراج). - کاسه کجا بر و کاسه کجا نه، کسی که ناخوانده بر خوان مردم حاضر شود و بر این قسم مدار بگذارند و متأخران بدین معنی کاسه کجا برم و کاسه کجا نهم بصیغۀ متکلم استعمال کنند. (آنندراج) : آنجا که خوان همتت آراست روزگار این هفت طاس گردون کاسه کجا برند. کمال اصفهانی (از آنندراج). - کاسه کشیدن و نوشیدن وزدن، کنایه از شراب خوردن. (آنندراج) : در این میخانه هر ایمایی از جایی خبر دارد گدایی کاسه ای زد ساغر جمشید پیدا شد. میرزا جلال. چگونه کاسۀ پرزهر ناز را نوشند جماعتی که بدآموز نعمت و نازند. صائب. ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین کشیدم کاسه های خون و برلب خاک مالیدم. صائب. - امثال: کاسۀ آسمان ترک دارد. کاسه جایی رود که بازآرد قدح. ، بمعنی طبل و کوس و نقارۀ بزرگ هم آمده است. (برهان) : دهل و کاسه همانا که بشب زان نزنند تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 93). گر فلک فریاد خصمت نشنود معذور هست کاسه و کوس شهنشه گوش او کرکرده اند. ادیب صابر. ، شکم تار و ستار و کمانچه و چنگ و طبل و کوس و نقاره. (ناظم الاطباء). - کاسه بردار: چو دیده به طنبوره و تار او ز رغبت شدی کاسه بردار او. ملاطغرا (آنندراج). - کاسۀ نرگس، جام گل نرگس: از تهیدستی لب من کی شکایت آشناست همچو نرگس کاسه ام خالیست اما بی صداست. نورالعین واقف (از آنندراج). ، کنایه از فلک و آفتاب و زمین و دنیا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء)
کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. (یادداشت مؤلف) : ندارند خود کشته و چارپای نورزند جزمیوه ها جای جای. اسدی. نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار. ناصرخسرو. کشته های نیاز خشک بماند کابرهای امید را نم نیست. خاقانی. این چو مگس می کند خوان سخن را عفن وان چو ملخ می برد کشتۀ دین را نما. خاقانی. خدایاتو این عقد یکرشته را برومند باغ هنرکشته را. نظامی. هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد نه من گفتم که دانه زو خبر داد. نظامی. نپندارم ای در خزان کشته جو که گندم ستانی بوقت درو. سعدی. گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان هرکه آید گو بری او هم ز کشتۀ ما بخور. ابن یمین. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی. حافظ. ، {{اسم}} کشاورزی. زراعت: خداوند کشته بر شهریار شد و گفت از اسب و از کشت زار. فردوسی. خداوند کشته بگفت اسب کیست که بر گوش و دمش بباید گریست. فردوسی. کشتۀ صبرم آشکار بسوخت رشتۀ جانم از نهان بگسست. خاقانی. پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر بکس این رشته را. نظامی. مگر کز تو سنانش بد لگامی دهن بر کشته ای زد صبح بامی. نظامی. گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم. سعدی. ، تخم. بذر. (یادداشت مؤلف) : کشتگر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)، {{نعت فاعلی}} کارنده. غارس. (یادداشت مؤلف) : درختان که کشته نداریم یاد به دندان به دو نیم کردند ساد. اسدی. ، {{نعت مفعولی}} خشک کرده. برگه. میوۀ خشک کرده. (صحاح الفرس). میوۀ به دو نیم کرده و دانه برآورده و خشکانیده. (یادداشت مؤلف). هر میوه ای از قبیل آلو و زردآلو و شفتالو و امرود دانه برآوردۀ خشک کرده. (ناظم الاطباء). شکافتۀ زردآلو و شفتالو و امرود که تخم آن را برآورده خشک کرده باشند. (آنندراج) (از انجمن آرا) : بریان کردۀ او به کشتۀ شفتالو ماند. (ترجمه صیدنۀ بیرونی). بگماز گل بکردی و ما را بجای نقل امرود کشته دادی زین ریودانیا. ابوالمثل. هرشب آلوی سیاه و عناب و زردآلوی کشته ترش و خرمای هندو (تمرهندی) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن را که سبب (ناخوشی بوی دهان) بجز گرمی سطح دهان یا گرمی معده نباشد شفتالو و خربزه و زردآلوی تر ناشتا سود دارد و اگر وقت آن نباشد شفتالو کشته و زردآلو کشته اندر آب تر کنند. و آن می خورند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .اگر صبح خشک باشد آب آلوی کشته دهند و زردآلوی کشته دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زردآلوی کشته و مویز سیاه دانه بیرون کرده.. و شفتالوی کشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما زردالوست آنجا (سرمق و ارجمان) که درهمه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکو و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند. (فارسنامۀ ابن بلخی). نظام الدین سر اولاد میران ایا ذات تو از رحمت سرشته ثناگوی ترا بی تو دل از غم بدونیم است چون امرود کشته. سوزنی. قدی چو سرو پیاده سری چو کندۀ گور لبی چو کشتۀ آلو رخی چو پردۀ نار. سوزنی
کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. (یادداشت مؤلف) : ندارند خود کشته و چارپای نورزند جزمیوه ها جای جای. اسدی. نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار. ناصرخسرو. کشته های نیاز خشک بماند کابرهای امید را نم نیست. خاقانی. این چو مگس می کند خوان سخن را عفن وان چو ملخ می برد کشتۀ دین را نما. خاقانی. خدایاتو این عقد یکرشته را برومند باغ هنرکشته را. نظامی. هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد نه من گفتم که دانه زو خبر داد. نظامی. نپندارم ای در خزان کشته جو که گندم ستانی بوقت درو. سعدی. گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان هرکه آید گو بری او هم ز کشتۀ ما بخور. ابن یمین. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی. حافظ. ، {{اِسم}} کشاورزی. زراعت: خداوند کشته بر شهریار شد و گفت از اسب و از کشت زار. فردوسی. خداوند کشته بگفت اسب کیست که بر گوش و دمش بباید گریست. فردوسی. کشتۀ صبرم آشکار بسوخت رشتۀ جانم از نهان بگسست. خاقانی. پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر بکس این رشته را. نظامی. مگر کز تو سنانش بد لگامی دهن بر کشته ای زد صبح بامی. نظامی. گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم. سعدی. ، تخم. بذر. (یادداشت مؤلف) : کشتگر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)، {{نعت فاعِلی}} کارنده. غارس. (یادداشت مؤلف) : درختان که کشته نداریم یاد به دندان به دو نیم کردند ساد. اسدی. ، {{نعت مَفعولی}} خشک کرده. برگه. میوۀ خشک کرده. (صحاح الفرس). میوۀ به دو نیم کرده و دانه برآورده و خشکانیده. (یادداشت مؤلف). هر میوه ای از قبیل آلو و زردآلو و شفتالو و امرود دانه برآوردۀ خشک کرده. (ناظم الاطباء). شکافتۀ زردآلو و شفتالو و امرود که تخم آن را برآورده خشک کرده باشند. (آنندراج) (از انجمن آرا) : بریان کردۀ او به کشتۀ شفتالو ماند. (ترجمه صیدنۀ بیرونی). بگماز گل بکردی و ما را بجای نقل امرود کشته دادی زین ریودانیا. ابوالمثل. هرشب آلوی سیاه و عناب و زردآلوی کشته ترش و خرمای هندو (تمرهندی) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن را که سبب (ناخوشی بوی دهان) بجز گرمی سطح دهان یا گرمی معده نباشد شفتالو و خربزه و زردآلوی تر ناشتا سود دارد و اگر وقت آن نباشد شفتالو کشته و زردآلو کشته اندر آب تر کنند. و آن می خورند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .اگر صبح خشک باشد آب آلوی کشته دهند و زردآلوی کشته دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زردآلوی کشته و مویز سیاه دانه بیرون کرده.. و شفتالوی کشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما زردالوست آنجا (سرمق و ارجمان) که درهمه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکو و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند. (فارسنامۀ ابن بلخی). نظام الدین سر اولاد میران ایا ذات تو از رحمت سرشته ثناگوی ترا بی تو دل از غم بدونیم است چون امرود کشته. سوزنی. قدی چو سرو پیاده سری چو کندۀ گور لبی چو کشتۀ آلو رخی چو پردۀ نار. سوزنی
مقتول. قتیل. مذبوح. (یادداشت مؤلف). هلاک شده. ج، کشتگان: کشته را باز زنده نتوان کرد. رودکی. میان معرکه از کشتگان نخیزد زود ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی. رسیده آفت نشبیل او به هر گامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن. کمال عزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). همی گفت کای داور دادگر بدین بی گنه کشته اندر نگر. فردوسی. نشد مار کشته و لیکن ز راز پدید آمد آتش از آن سنگ باز. فردوسی. بدل هرگز این یاد نگذاشتم من این را همی کشته پنداشتم. فردوسی. به هر سو که دیدی تلی کشته بود ز گردان کرا روز برگشته بود. فردوسی. او می خورد بشادی و کام دل دشمن بزار کشته و فرخسته. ابوالعباس. هربند را کلیدی هر خسته را علاجی هر کشته را روانی هر درد را دوائی. فرخی. زمین سربسر کشته و خسته شد و یا لاله و زعفران کشته شد. فرخی. به هر تلی بر از کشته گروهی به هر غفجی در از فرخسته پنجاه. عنصری. عیسی برهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت. ناصرخسرو. از کشتگان زنده زانسو هزار مشهد وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر. خاقانی. روزی که حساب کشتگان گیرد خاقانی را در آن حسیبش بین. خاقانی. آسمان هردم کشد وانگه دهد کشتگان را طعمه اجرام خویش. خاقانی. خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی. خاقانی. به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم که نیم کشته بخون چند بار بر گردد. سعدی. آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش مانا که دلش بسوخت بر کشتۀ خویش. سعدی. آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب کشتۀ غمزۀ خود را بنماز آمده ای. حافظ. کشته از بسکه فزون است کفن نتوان کرد. حافظ. - از کشته پشته بودن یا ساختن یا کردن یا برکشیدن، کنایه از کشتن بسیاراست و کشتار بسیار کردن: اینک همی رودکه به هر قلعه برکشد از کشته پشته پشته وز آتش علم علم. فرخی. ز کشته پشته ای شد زعفرانی ز خون رودی بگردش ارغوانی. (ویس و رامین). به هر بزمی فکنده کشته ای بود به هر کویی ز کشته پشته ای بود. (ویس و رامین). پشته ها کرد زبس کشته در او پنجه جای جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ. مسعودسعد. - پیر کشتۀ غوغا، کنایه از عثمان بن عفان است: به یار محرم غار و بمیر صاحب دلق به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب. خاقانی. - کارکشته، کارآمد. ماهر. باتجربه در امور. - کشته شدن، مقتول شدن. به قتل رسیدن: نیامد همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان. دقیقی. یکایک از او بخت برگشته شد بدست یکی بنده بر کشته شد. فردوسی. - کشتۀ غوغا، مقتول در اجتماع و غلبۀ مردم. - کشته گشتن، کشته شدن. مقتول شدن. (یادداشت مؤلف) : بدست دوستان بر کشته گشتن ز دنیارفتنی باشد بتمکین. سعدی. - کشته نفس، آنکه نفس خود را به مصداق ’موتوا قبل ان تموتوا’ کشته باشد: زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده اند. خاقانی. ، شهید. آنکه در راه حق بشهادت رسیده است. (یادداشت مؤلف) : سینۀ ما جانگدازان کربلای حسرت است آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است. میرزا رضی دانش. ، عاشق. (غیاث) (ناظم الاطباء). مشتاق. آرزومند: من کشتۀ توام، سخت دلداده و شیفتۀ توام، خاموش شده. منطفی شده (چراغ و مانند آن) : کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه. خاقانی. به که گرمی در او نیاموزیم آتش کشته برنیفروزیم. نظامی. جهانسوز را کشته بهتر چراغ یکی به در آتش که خلقی بداغ. سعدی. - کشته شدن آتش یا چراغ، خاموش شدن. منطفی شدن. خاموش گردیدن: کشته شدت شمع دین بباد جهالت گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 356). چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان چ یوسفی ص 136). - کشته گشتن، خاموش شدن. منطفی شدن. (یادداشت مؤلف). ، از خاصیت اصل بیرون شده چنانکه جیوه را از راه مالش دادن در آردی مانند حنا وامثال آن ممزوج کنند تا آنگاه که اشکال کروی بخود گیرد و بالتمام محو شود یا گچ را پس از ساختن آنقدر در آب بمالند تا به علت دیر ماندن در آب، گرفتگی و سخت شدن آن برود. - جیوۀ کشته، جیوه که درآردی مانند حنا و امثال آن مالش دهند تا یکباره ممزوج با آرد شود و اشکال کروی که بخود می گیرد بالتمام محو شود. زیبق کشته. زیبق مقتول. جیوۀ مقتول. (یادداشت مؤلف). - سیماب کشته، زیبق المیت. جیوۀ کشته. رجوع به جیوۀ کشته شود. - کشته سیماب، سیمابی که بداروها کشته باشند و از آن اکسیر سازند. (آنندراج). سیماب کشته. زیبق المیت. جیوۀ کشته. - ، سیماب غلیط کرده را هم گویند چنانکه برپشت آئینه طلا کنند. (آنندراج) : تیغ مینارنگ خوبان را ز خون کردن چه باک کی کند آئینه پنهان کشتۀ سیماب را. محمد سعید اشرف (از آنندراج). - گچ کشته، گچ مرده. گچی که یکبار یا دو بار زفت شود و باز آن را ریخته بشورانند تا بعلت دیر ماندن در آب چسبندگی و سختی آن بشود. گچ مرده. (یادداشت مؤلف). ، لاشۀ حیوان که خود نمرده و او را پیش از مرگ طبیعی به قتل رسانده باشند. (یادداشت مؤلف) : چهارپایان کشته و مردۀ شکاریها بدان موضعایشان فرستند. (حدود العالم) ، مهره ازنرد یا شطرنج که از حریف زده شده و از عمل معزول شده و بیرون از عرصه نهاده اند. (یادداشت مؤلف). مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده است، خرد شده. (یادداشت مؤلف) : آب چون می بوده روشن کشته شد همچون بلور در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار. مسعودسعد
مقتول. قتیل. مذبوح. (یادداشت مؤلف). هلاک شده. ج، کُشتگان: کشته را باز زنده نتوان کرد. رودکی. میان معرکه از کشتگان نخیزد زود ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی. رسیده آفت نشبیل او به هر گامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن. کمال عزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). همی گفت کای داور دادگر بدین بی گنه کشته اندر نگر. فردوسی. نشد مار کشته و لیکن ز راز پدید آمد آتش از آن سنگ باز. فردوسی. بدل هرگز این یاد نگذاشتم من این را همی کشته پنداشتم. فردوسی. به هر سو که دیدی تلی کشته بود ز گردان کرا روز برگشته بود. فردوسی. او می خورد بشادی و کام دل دشمن بزار کشته و فرخسته. ابوالعباس. هربند را کلیدی هر خسته را علاجی هر کشته را روانی هر درد را دوائی. فرخی. زمین سربسر کشته و خسته شد و یا لاله و زعفران کشته شد. فرخی. به هر تلی بر از کشته گروهی به هر غفجی در از فرخسته پنجاه. عنصری. عیسی برهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت. ناصرخسرو. از کشتگان زنده زانسو هزار مشهد وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر. خاقانی. روزی که حساب کشتگان گیرد خاقانی را در آن حسیبش بین. خاقانی. آسمان هردم کشد وانگه دهد کشتگان را طعمه اجرام خویش. خاقانی. خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی. خاقانی. به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم که نیم کشته بخون چند بار بر گردد. سعدی. آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش مانا که دلش بسوخت بر کشتۀ خویش. سعدی. آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب کشتۀ غمزۀ خود را بنماز آمده ای. حافظ. کشته از بسکه فزون است کفن نتوان کرد. حافظ. - از کشته پشته بودن یا ساختن یا کردن یا برکشیدن، کنایه از کشتن بسیاراست و کشتار بسیار کردن: اینک همی رودکه به هر قلعه برکشد از کشته پشته پشته وز آتش علم علم. فرخی. ز کشته پشته ای شد زعفرانی ز خون رودی بگردش ارغوانی. (ویس و رامین). به هر بزمی فکنده کشته ای بود به هر کویی ز کشته پشته ای بود. (ویس و رامین). پشته ها کرد زبس کشته در او پنجه جای جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ. مسعودسعد. - پیر کشتۀ غوغا، کنایه از عثمان بن عفان است: به یار محرم غار و بمیر صاحب دلق به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب. خاقانی. - کارکشته، کارآمد. ماهر. باتجربه در امور. - کشته شدن، مقتول شدن. به قتل رسیدن: نیامد همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان. دقیقی. یکایک از او بخت برگشته شد بدست یکی بنده بر کشته شد. فردوسی. - کشتۀ غوغا، مقتول در اجتماع و غلبۀ مردم. - کشته گشتن، کشته شدن. مقتول شدن. (یادداشت مؤلف) : بدست دوستان بر کشته گشتن ز دنیارفتنی باشد بتمکین. سعدی. - کشته نفس، آنکه نفس خود را به مصداق ’موتوا قبل ان تموتوا’ کشته باشد: زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده اند. خاقانی. ، شهید. آنکه در راه حق بشهادت رسیده است. (یادداشت مؤلف) : سینۀ ما جانگدازان کربلای حسرت است آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است. میرزا رضی دانش. ، عاشق. (غیاث) (ناظم الاطباء). مشتاق. آرزومند: من کشتۀ توام، سخت دلداده و شیفتۀ توام، خاموش شده. منطفی شده (چراغ و مانند آن) : کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه. خاقانی. به که گرمی در او نیاموزیم آتش کشته برنیفروزیم. نظامی. جهانسوز را کشته بهتر چراغ یکی به در آتش که خلقی بداغ. سعدی. - کشته شدن آتش یا چراغ، خاموش شدن. منطفی شدن. خاموش گردیدن: کشته شدت شمع دین بباد جهالت گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 356). چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان چ یوسفی ص 136). - کشته گشتن، خاموش شدن. منطفی شدن. (یادداشت مؤلف). ، از خاصیت اصل بیرون شده چنانکه جیوه را از راه مالش دادن در آردی مانند حنا وامثال آن ممزوج کنند تا آنگاه که اشکال کروی بخود گیرد و بالتمام محو شود یا گچ را پس از ساختن آنقدر در آب بمالند تا به علت دیر ماندن در آب، گرفتگی و سخت شدن آن برود. - جیوۀ کشته، جیوه که درآردی مانند حنا و امثال آن مالش دهند تا یکباره ممزوج با آرد شود و اشکال کروی که بخود می گیرد بالتمام محو شود. زیبق کشته. زیبق مقتول. جیوۀ مقتول. (یادداشت مؤلف). - سیماب کشته، زیبق المیت. جیوۀ کشته. رجوع به جیوۀ کشته شود. - کشته سیماب، سیمابی که بداروها کشته باشند و از آن اکسیر سازند. (آنندراج). سیماب کشته. زیبق المیت. جیوۀ کشته. - ، سیماب غلیط کرده را هم گویند چنانکه برپشت آئینه طلا کنند. (آنندراج) : تیغ مینارنگ خوبان را ز خون کردن چه باک کی کند آئینه پنهان کشتۀ سیماب را. محمد سعید اشرف (از آنندراج). - گچ کشته، گچ مرده. گچی که یکبار یا دو بار زفت شود و باز آن را ریخته بشورانند تا بعلت دیر ماندن در آب چسبندگی و سختی آن بشود. گچ مرده. (یادداشت مؤلف). ، لاشۀ حیوان که خود نمرده و او را پیش از مرگ طبیعی به قتل رسانده باشند. (یادداشت مؤلف) : چهارپایان کشته و مردۀ شکاریها بدان موضعایشان فرستند. (حدود العالم) ، مهره ازنرد یا شطرنج که از حریف زده شده و از عمل معزول شده و بیرون از عرصه نهاده اند. (یادداشت مؤلف). مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده است، خرد شده. (یادداشت مؤلف) : آب چون می بوده روشن کشته شد همچون بلور در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار. مسعودسعد
دهی است از دهستان نمشیر بخش بانۀ سقز واقع در 34هزارگزی شمال باختری بانه و10هزارگزی شمال خاوری شوسۀ بانه به سردشت. آب آن از چشمه سار و محصول آن زراعت و میوه است. شغل اهالی کشاورزی و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است و راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان نمشیر بخش بانۀ سقز واقع در 34هزارگزی شمال باختری بانه و10هزارگزی شمال خاوری شوسۀ بانه به سردشت. آب آن از چشمه سار و محصول آن زراعت و میوه است. شغل اهالی کشاورزی و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است و راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نوعی سماروغ است و آن رستنی باشد که از جاهای نمناک و بدبو و دیوارهای حمام روید و بعضی گویند گیاهی است که سماروغ نامند. (برهان). قسمی از سماروغ شبیه به تخم مرغ. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، دارویی مانند سماروغ. (ناظم الاطباء) ، داروئی است که آن را شش پنجه گویند. (برهان) ، گشنیز. (ناظم الاطباء) ، سهولت. آسانی. مقابل دشواری. (برهان)
نوعی سماروغ است و آن رستنی باشد که از جاهای نمناک و بدبو و دیوارهای حمام روید و بعضی گویند گیاهی است که سماروغ نامند. (برهان). قسمی از سماروغ شبیه به تخم مرغ. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، دارویی مانند سماروغ. (ناظم الاطباء) ، داروئی است که آن را شش پنجه گویند. (برهان) ، گشنیز. (ناظم الاطباء) ، سهولت. آسانی. مقابل دشواری. (برهان)
پارچه ای که اطراف آن را دوخته باشند تا بتوان چیزی در آن ریخت، جیب کیسه دوختن برای چیزی: طمع کردن در آن چیز از کیسه خلیفه بخشیدن: کنایه از از جیب دیگری یا به حساب دیگری بخشیدن سر کیسه را شل کردن: کنایه از پول خرج کردن
پارچه ای که اطراف آن را دوخته باشند تا بتوان چیزی در آن ریخت، جیب کیسه دوختن برای چیزی: طمع کردن در آن چیز از کیسه خلیفه بخشیدن: کنایه از از جیب دیگری یا به حساب دیگری بخشیدن سر کیسه را شل کردن: کنایه از پول خرج کردن
پیاله، ظرف، کوس، بیرونی ترین پوشش گل کاسه داغ تر از آش: کنایه از واسطه ای که از صاحب حق بیشتر جوش می زند کاسه ای زیر نیم کاسه بودن: کنایه از نیرنگی در کار بودن کاسه کوزه کسی را به هم زدن: کنایه از شر و فساد و خرابی
پیاله، ظرف، کوس، بیرونی ترین پوشش گل کاسه داغ تر از آش: کنایه از واسطه ای که از صاحب حق بیشتر جوش می زند کاسه ای زیر نیم کاسه بودن: کنایه از نیرنگی در کار بودن کاسه کوزه کسی را به هم زدن: کنایه از شر و فساد و خرابی