مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
جای نهفتن، محل پنهان شدن، خلوتگاه، مستراح، برای مثال نه همی بازشناسند عبیر از سرگین / نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه (قریع الدهر - شاعران بی دیوان - ۳۳۳)
جای نهفتن، محل پنهان شدن، خلوتگاه، مستراح، برای مِثال نه همی بازشناسند عبیر از سرگین / نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه (قریع الدهر - شاعران بی دیوان - ۳۳۳)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). منبت شاذ، قیاس منبت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). مَنْبِت شاذ، قیاس مَنْبَت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
جایی که در آن به قصد دشمن و یا شکار پنهان شوند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن کمین کنند. (فرهنگ فارسی معین). مکمن. نخیز. کمینگه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سپه را سراسر به قارن سپرد کمینگاه بگزید سالار گرد. فردوسی. برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان. فردوسی. کمینگاه را جای شایسته دید سواران جنگی و بایسته دید. فردوسی. برآورد شاه از کمینگاه سر نبد تور را از دورویه گذر. فردوسی. احمد جنگ می کرد و باز پس می رفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). سواران آسوده از کمینگاه برآمدند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 436). همیشه کمان بر زه آورده باش بسیج کمینگاهها کرده باش. اسدی. نمایش به من در کمینگاه تو سرش بی تن آنگه ز من خواه تو. اسدی. به تو دیده امروز بنهاده بود به کین در کمینگاهت استاده بود. اسدی. مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را کمینگاه ابلیس نحس لعینی. ناصرخسرو. ناگه ز کمینگاه یک سخت کمانی تیری ز قضا وقدر انداخت بر او راست. ناصرخسرو. سعد وقاص لفظ او بشنید وآن کمینگاه کفر جمله برید. سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر کمینگاه فلک بردیم پی شیرمردی در کمین جستیم نیست. خاقانی. در بن دژ چون کمینگاه بلاست از بصیرت دیده بان خواهم گزید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 170). بینش او دید کمینگاه کن دانش او یافت گذرگاه کان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 343). دزدی بدر آمد از کمینگاه ریحان بشکست و ریخت بر راه. نظامی. کمینگاه دزدان این مرحله نشاید در او رخت کردن یله. نظامی. چو خواهی بریدن به شب راهها حذر کن نخست از کمینگاهها. سعدی (بوستان). مردان دلاور از کمینگاه برجستند. (گلستان سعدی). در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است ز ابرو و غمزۀ او تیر و کمانی به من آر. حافظ. راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد. حافظ. و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نارسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین)
جایی که در آن به قصد دشمن و یا شکار پنهان شوند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن کمین کنند. (فرهنگ فارسی معین). مکمن. نخیز. کمینگه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سپه را سراسر به قارن سپرد کمینگاه بگزید سالار گرد. فردوسی. برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان. فردوسی. کمینگاه را جای شایسته دید سواران جنگی و بایسته دید. فردوسی. برآورد شاه از کمینگاه سر نبد تور را از دورویه گذر. فردوسی. احمد جنگ می کرد و باز پس می رفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). سواران آسوده از کمینگاه برآمدند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 436). همیشه کمان بر زه آورده باش بسیج کمینگاهها کرده باش. اسدی. نمایش به من در کمینگاه تو سرش بی تن آنگه ز من خواه تو. اسدی. به تو دیده امروز بنهاده بود به کین در کمینگاهت استاده بود. اسدی. مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را کمینگاه ابلیس نحس لعینی. ناصرخسرو. ناگه ز کمینگاه یک سخت کمانی تیری ز قضا وقدر انداخت بر او راست. ناصرخسرو. سعد وقاص لفظ او بشنید وآن کمینگاه کفر جمله برید. سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر کمینگاه فلک بردیم پی شیرمردی در کمین جستیم نیست. خاقانی. در بن دژ چون کمینگاه بلاست از بصیرت دیده بان خواهم گزید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 170). بینش او دید کمینگاه کن دانش او یافت گذرگاه کان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 343). دزدی بدر آمد از کمینگاه ریحان بشکست و ریخت بر راه. نظامی. کمینگاه دزدان این مرحله نشاید در او رخت کردن یله. نظامی. چو خواهی بریدن به شب راهها حذر کن نخست از کمینگاهها. سعدی (بوستان). مردان دلاور از کمینگاه برجستند. (گلستان سعدی). در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است ز ابرو و غمزۀ او تیر و کمانی به من آر. حافظ. راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد. حافظ. و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نارسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین)
جایی که کشتی لنگر می اندازد و جبه خانه کشتی. جایی که کشتی بارگیری می کند. (ناظم الاطباء). فرضه. ساحل. (آنندراج) : آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت جستم از کشتی و آمد به لب کشتیگاه. انوری (ازآنندراج)
جایی که کشتی لنگر می اندازد و جبه خانه کشتی. جایی که کشتی بارگیری می کند. (ناظم الاطباء). فُرضَه. ساحل. (آنندراج) : آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت جستم از کشتی و آمد به لب کشتیگاه. انوری (ازآنندراج)
مصرع. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (السامی فی الاسامی). رواغه. ریاغه. (از منتهی الارب). میدان کشتی گیری و آنجایی که پهلوانان زور آزمایی می کنند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
مصرع. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (السامی فی الاسامی). رِواغَه. ریاغَه. (از منتهی الارب). میدان کشتی گیری و آنجایی که پهلوانان زور آزمایی می کنند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر
مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر