جدول جو
جدول جو

معنی کشتنگاه - جستجوی لغت در جدول جو

کشتنگاه
کشتنگه، جای کشتن، محل کشتار
تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
فرهنگ فارسی عمید
کشتنگاه(کِ تَ)
محل کشت. محلی که در آنجا کشت و زرع کنند. (ناظم الاطباء). کشتزار
لغت نامه دهخدا
کشتنگاه(کُ تَ)
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
لغت نامه دهخدا
کشتنگاه
محل کشتن جای قتل مقتل
تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نشستنگاه
تصویر نشستنگاه
جایی که کسی بنشیند، جای نشستن، نشیمنگاه، نشست جای، پای تخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبشتنگاه
تصویر آبشتنگاه
جای نهفتن، محل پنهان شدن، خلوتگاه، مستراح، برای مثال نه همی بازشناسند عبیر از سرگین / نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه (قریع الدهر - شاعران بی دیوان - ۳۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستنگاه
تصویر بستنگاه
جای بستن، جایی که چیزی را به چیز دیگر ببندند
فرهنگ فارسی عمید
(شُ تَ)
محل شستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
جای رفتن و محل عبور کردن. (ناظم الاطباء).
- رفتنگاه آب، نهر و جوی و مجرای آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). منبت شاذ، قیاس منبت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
کورچشم. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جایی که در آن به قصد دشمن و یا شکار پنهان شوند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن کمین کنند. (فرهنگ فارسی معین). مکمن. نخیز. کمینگه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سپه را سراسر به قارن سپرد
کمینگاه بگزید سالار گرد.
فردوسی.
برآریم گرد از کمینگاهشان
سرافشان کنیم از بر ماهشان.
فردوسی.
کمینگاه را جای شایسته دید
سواران جنگی و بایسته دید.
فردوسی.
برآورد شاه از کمینگاه سر
نبد تور را از دورویه گذر.
فردوسی.
احمد جنگ می کرد و باز پس می رفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). سواران آسوده از کمینگاه برآمدند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 436).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمینگاهها کرده باش.
اسدی.
نمایش به من در کمینگاه تو
سرش بی تن آنگه ز من خواه تو.
اسدی.
به تو دیده امروز بنهاده بود
به کین در کمینگاهت استاده بود.
اسدی.
مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را
کمینگاه ابلیس نحس لعینی.
ناصرخسرو.
ناگه ز کمینگاه یک سخت کمانی
تیری ز قضا وقدر انداخت بر او راست.
ناصرخسرو.
سعد وقاص لفظ او بشنید
وآن کمینگاه کفر جمله برید.
سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر کمینگاه فلک بردیم پی
شیرمردی در کمین جستیم نیست.
خاقانی.
در بن دژ چون کمینگاه بلاست
از بصیرت دیده بان خواهم گزید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 170).
بینش او دید کمینگاه کن
دانش او یافت گذرگاه کان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 343).
دزدی بدر آمد از کمینگاه
ریحان بشکست و ریخت بر راه.
نظامی.
کمینگاه دزدان این مرحله
نشاید در او رخت کردن یله.
نظامی.
چو خواهی بریدن به شب راهها
حذر کن نخست از کمینگاهها.
سعدی (بوستان).
مردان دلاور از کمینگاه برجستند. (گلستان سعدی).
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزۀ او تیر و کمانی به من آر.
حافظ.
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.
حافظ.
و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نارسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
سلاخ خانه. مسلخ. (یادداشت مؤلف). جای کشتن حیوانات حلال گوشت چون گوسفند و گاو و گاومیش برای مصرف کردن گوشت آنها
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
جایی که کشتی لنگر می اندازد و جبه خانه کشتی. جایی که کشتی بارگیری می کند. (ناظم الاطباء). فرضه. ساحل. (آنندراج) :
آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتیگاه.
انوری (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
مصرع. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (السامی فی الاسامی). رواغه. ریاغه. (از منتهی الارب). میدان کشتی گیری و آنجایی که پهلوانان زور آزمایی می کنند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ)
نهفتن گاه، مبرز. مستراح:
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه.
قریعالدهر (از فرهنگ اسدی، خطی)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
جای خفتن، مبرک. (یادداشت بخط مؤلف) : یا ابل عودی الی مبارکک، شتر بازآی بسوی خفتنگاه خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ)
بضبط صحاح الفرس، خلاخانه. متوضّا. مبرز. رجوع به آبشتنگاه و آپشتنگاه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
آنجای که کشتی لنگر می اندازد. (ناظم الاطباء). لنگرگاه. (ناظم الاطباء). جای بستن
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر
لغت نامه دهخدا
(کُ)
محل کشتن. کشتنگاه. کشتارگاه. مسلخ. سلاخ خانه. (یادداشت مؤلف) ، مقتل. جای کشتن، کنایه از میدان جنگ باشد
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ گَهْ)
کشتنگاه. محل کشتن. مقتل. رجوع به کشتنگاه شود:
بجرمی گرفت آسمان ناگهش
فرستاد سلطان به کشتنگهش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
محل کشت. محل زراعت. محل فلاحت. مزرعه. محقله. (یادداشت مؤلف) :
دانه ای در کشتگاه عشق بی رخصت مچین
کز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون میرود.
صائب
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشتنگه
تصویر کشتنگه
کشتنگاه: (جوانی بدانگی کرم کرده بود تمنای پیری برآورده بود)، (بجرمی گرفت آسمان ناگهش فرستاد سلطان بکشتنگهش)، (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتگاه
تصویر کشتگاه
کشتارگاه، مقتل، جای کشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتی گاه
تصویر کشتی گاه
آنجای از ساحل که کشتی لنگر اندازد بندر: (آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت جستم از کشتی و آمد بلب کشتی گاه)، (یعنی آمدم) (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن کمین کنند: و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نا رسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستنگاه
تصویر بستنگاه
محل بستن، آنجا که کشتی لنگر میاندازد لنگر گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبشتنگاه
تصویر آبشتنگاه
نهفتن گاه، مستراح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستنگاه
تصویر رستنگاه
جای روییدن، جای رستن، منبت
فرهنگ لغت هوشیار
نشستگاه: درین ولایت نتوان بودن جایی که نشستنگاه ایشان باشد، . . (سمک عیار. 156: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمینگاه
تصویر کمینگاه
((کَ یْ))
جایی که در آن کمین کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتارگاه
تصویر کشتارگاه
سلاخ خانه، مذبح، جای کشتن جانوران گوشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتارگاه
تصویر کشتارگاه
مسلخ
فرهنگ واژه فارسی سره
پالیز، صیفی کاری، فالیز، کشتزار، لته، مزرعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد