جدول جو
جدول جو

معنی نشستنگاه

نشستنگاه
جایی که کسی بنشیند، جای نشستن، نشیمنگاه، نشست جای، پای تخت
تصویری از نشستنگاه
تصویر نشستنگاه
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با نشستنگاه

نشستنگاه

نشستنگاه
نشستگاه: درین ولایت نتوان بودن جایی که نشستنگاه ایشان باشد، . . (سمک عیار. 156: 1)
فرهنگ لغت هوشیار

نشستنگاه

نشستنگاه
مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر
لغت نامه دهخدا

نشستگاه

نشستگاه
نشستنگاه، جایی که کسی بنشیند، جای نشستن، نشیمنگاه، نشست جای، پای تخت
نشستگاه
فرهنگ فارسی عمید

نشستنگه

نشستنگه
نشستگاه: نشستنگه شهریاران خویش بدارید ازین پس بایین پیش. (شا. بخ. 1806: 6)
فرهنگ لغت هوشیار

نشستگاه

نشستگاه
محل جلوس مقر: کرده بروی نشستگاهی چست تخت بسته به تختهای درست. (هفت پیکر. چا. استانبول 212)، محل اقامت مقام
فرهنگ لغت هوشیار

نشستنگه

نشستنگه
جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند:
کجا فرش را مسند و مرقد است
تهمتن بیامد به زابلستان
نشستنگهی ساخت در گلستان.
فردوسی.
نشستنگه فضل بن احمد است.
فردوسی.
نهادندبر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با تاج و فر.
فردوسی.
ده اشتر نشستنگه شاه را
به دیبا بیاراسته گاه را.
فردوسی.
نشستنگهی سازمش ز این سریر
که باشد بر او جاودان جای گیر.
نظامی.
، محل اقامت. مسکن:
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست.
فردوسی.
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیکبخت.
فردوسی.
نشستنگه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران شدی.
فردوسی.
نشستنگهی ز آن طرف بازجست
که دارد نشیننده را تندرست.
نظامی.
، مقر. مستفر. پای تخت:
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خویش اصطخر کرد.
فردوسی.
برآوردۀ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ.
فردوسی.
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی.
فردوسی.
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان.
اسدی.
، مجلس. بزم:
ز یک سو نشستنگه کام را
دگرسوی از بهر آرام را.
فردوسی.
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند.
فردوسی.
بفرمود تا خوان بیاراستند
نشستنگه رود و می خواستند.
فردوسی.
، بارگاه. قصر:
نشستنگهی برفرازم به ماه
چنان چون بود درخور تاج و گاه.
فردوسی.
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستنگهش را ستونها بلور.
فردوسی.
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گوهر آراسته چون بهار.
اسدی
لغت نامه دهخدا

نشستگاه

نشستگاه
جای نشستن. جائی که کسی می نشیند. (ناظم الاطباء). جای. مکان:
نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد
نشستگاه عدوی تو بر چَه ِ ارژنگ.
فرخی.
، مجلس. (دهار) :
نشستگاه شهان باغ و خوابگه ایوان
نشستگاه تو دشت است و خوابگه خرگاه.
فرخی.
، مصطبه.سکوی مخصوص نشستن: و از هر دو روی نشستگاهها و غرفه ها و بناها بفرمود کردن. (مجمل التواریخ) .به نوعی که ذره ای آفتاب از جانب شرقی و غربی به نشستگاه سر حوض نمی افتاد. (تاریخ بخارا ص 33).
کرده بروی نشستگاهی چست
تخت بسته به تخته های درست.
نظامی.
، مسکن. مقام. مکان. (ناظم الاطباء). جای اقامت: بیرون از شهر مصر به قرب میلی احمد طولون از بهر نشستگاه خود چند بنا ساخته است. (مجمل التواریخ). و باز به حمله آمدند و درها بسوختند و به کوشک حسینی رفتند نشستگاه مقتدر. (مجمل التواریخ)، قاعده. عاصمه. کرسی. پای تخت. (یادداشت مؤلف) : نشستگاه خویشتن (کی قباد) همه ملک بلخ داشت. (ترجمه طبری بلعمی). حمص از شام است و نشستگاه ملک روم بود و ابوعبیده آهنگ حمص کرد. (ترجمه طبری بلعمی)، مقعد. کون. (ناظم الاطباء). نشتنگاه. دبر: المعافه، پای فا نشستگاه کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی)، هنگام نشستن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا