جدول جو
جدول جو

معنی کسوء - جستجوی لغت در جدول جو

کسوء
(کُ)
کسوء الشی ٔ، دنبالۀ آن چیز. ج، اکساء. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کسی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کسوت
تصویر کسوت
لباس، جامه، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
گرفته شدن آفتاب، تاریک شدن قرص خورشید به هنگام قرار گرفتن ماه میان خورشید و زمین
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
انس گرفتن و آرام یافتن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ وَءْ)
نعت تفضیلی از سوء. بدتر. بتر: در اسوء احوال، باسوءاحوال، در بدترین حالات. اسوءالقول الافراط.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راندن سگ، دور شدن سگ و رفتن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، دور شدن. (ترجمه علامۀ جرجانی) ، خیره شدن چشم. (از تاج العروس) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ)
کدء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کدء شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
گلیم. ج، اکسیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). گلیم که آن را پوشند. ج، اکسیه. (آنندراج). جامه. (از اقرب الموارد).
- حدیث کساء، حدیثی که شرح بهم گرد آمدن حضرت محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین و جبرئیل را در زیر گلیمی کند و آن را برای استشفاء خوانند. (از یادداشت مؤلف). رجوع به حدیث و حدیث کساء شود.
، شیر سرشیر بسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چادر. (از منتهی الارب). تحول الکساء، چیزی در چادر نهاد و بر پشت برداشت. (منتهی الارب)
مرکّب از: ک س و، جمع واژۀ کسوه و کسوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجوع به کسوه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بزرگی، بزرگی آبائی، بلندی مرتبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مجد و شرف و رفعت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است به دمشق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کِسْ وَ / کُسْ وَ)
جامۀ پوشیدنی و لباس. ج، کسی (ک سا) ، کساء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). لباس. ج، کسی (ک سن ) ، یقال له کسوه حسنه و کسی فاخره. (اقرب الموارد). رجوع به کسوت شود، قلم کسوه آدم، ای الاظفار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است به دمشق بر راه کاروانیان از دمشق به مصر. (معجم البلدان). دهی است به دمشق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام یکی از علمای مجوس است و به اعتقاد او اصل منحصر در سه عنصر است که آب و آتش و خاک باشد و هرسه راقدیم می داند و هستی موجودات را از هستی آنها و گویدصوراسرافیل هوائی است که قرهالعین وجود عبارت از آن است و به تناسخ قائل است. (برهان). نام یکی از علماء مجوس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
درگذرنده در کارها. (ناظم الاطباء). درگذرنده در امور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتابکار و جلد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
زن سست و تنبل. (ناظم الاطباء). زن سست. (منتهی الارب) ، جاریه کسول، دختر نازپرورده که از مجلس خود بیرون نرود و هو مدح لها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کسفه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کسف و کسف که این دو جمع کسفه هستند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در نزد فلاسفه کسوف از صفات خورشید است و آن گرفتگی خورشید است هنگامی که در مواجهۀ با زمین ماه میان آنها حایل باشد. (اقرب الموارد). آفتاب گرفتگی. (ناظم الاطباء). در لغت عرب کسوف به معنی گرفتن آفتاب وگرفتن ماه هردو آمده است ولی در عرف فارسی زبانان کسوف در آفتاب و خسوف در ماه گویند: آفتاب سلطنت او را از وصمت کسوف و صروف و معرت زوال و انتقال محفوظ و مضبوط... (المعجم از فرهنگ فارسی معین).
- کسوف جزئی، گرفتن بخشی از آفتاب. مقابل کسوف کلی.
- کسوف کلی، گرفتن تمام جرم آفتاب. مقابل کسوف جزئی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مکاساه. با هم بزرگ منشی نمودن و فخر کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ وَ یَ / دی یَ)
کسف. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کسف شود
لغت نامه دهخدا
به دست آورنده، فرا گیرنده، ورزنده بسیار کسب کننده، بسیار فرا گیرنده: (اما لمغانیان مردمان بشکوه باشند و جلد و کسوب)، (چهار مقاله) ، بسیار ورزنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع کسر، پاره های اعداد و مانند نصف و ثلث و ربع، کسرها و عددهای کسری، کمی ها و نقصانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوء
تصویر اسوء
بدتر بتر. یا به اسوء احوال در اسوء احوال. در بدترین حالات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوه
تصویر کسوه
کسوت در فارسی جامه پوشیدنی کسوت یا طراز کسوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوم
تصویر کسوم
برنده کسی که در کار برندگی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسول
تصویر کسول
سست تنبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفوء
تصویر کفوء
کفوء کفود در فارسی: همتای همال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کساء
تصویر کساء
عبا، جامه، لباس، گلیم، گلیم که آنرا پوشند عباءجمع اکسیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
گرفتگی خورشید را گویند، آفتاب گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
رخت و لباس و جامه و پوشاک و در اصطلاح ورزشکاران کسی که در کارهای ورزشی بیش از دیگران سابقه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کساء
تصویر کساء
((کِ))
جامه، لباس، گلیم، جمع اکسیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوب
تصویر کسوب
بسیار کسب کننده، بسیار فراگیرنده، بسیار ورزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسوء
تصویر اسوء
((اَ وَ))
بدتر، بتر
اسوء احوال: در بدترین حالات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
((کُ))
خورشید گرفتگی، هنگامی که کره ماه بین زمین و خورشید طوری قرار بگیرد که مانع از تابش نور خورشید به قسمتی از سطح زمین شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسور
تصویر کسور
((کُ))
جمع کسر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوت
تصویر کسوت
((کِ وَ))
رخت، لباس، جامه پوشیدنی، جمع کسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
خورشید گرفتگی
فرهنگ واژه فارسی سره