جدول جو
جدول جو

معنی کسادن - جستجوی لغت در جدول جو

کسادن
(کِ)
قریه ای است در سمرقند. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کساد
تصویر کساد
بی رواجی، بی رونقی، بی رواج، کساد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سادن
تصویر سادن
پرده دار مقرّب پادشاه که در همۀ اوقات می توانسته به حضور سلطان برود و واسطۀ میان شاه و مردم باشد، روزبان، آغاجی، پردگی، ایشیک آقاسی، پردگین، حاجب
دربان
خدمتکار، تیماردار
خادم معبد، خادم کعبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کساردن
تصویر کساردن
خوردن، می خوردن، غم خوردن، گساردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دِ)
جمع واژۀ کودن و کودنی ّ. (اقرب الموارد). جمع واژۀ کودن. (معجم متن اللغه). رجوع به کودن و کودنی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ناروان گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناروان شدن. (ترجمان جرجانی ص 81) (تاج المصادر). ناروا شدن نرخ. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تلفظی از کلمه کاشان، شهر معروف ایران. (تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
چاکر بتخانه. (شرح قاموس). خادم بتخانه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) : سادن صنم، خادم بت، خادم کعبه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). خادم خانه کعبه. (مهذب الاسماء) (دهار). چاکر کعبه. (شرح قاموس). سادن کعبه. کعبه بان. حاجب. (دستوراللغه). دربان. (منتهی الارب) (آنندراج). حاجب و دربان. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). حاجب و پرده دار و آنکه مردم را از دخول بدانجا باز دارد. (شرح قاموس). فرق میان سادن و حاجب این است که حاجب پرده داری است که خود نمیتواند اذن دخول دهد و از دیگری اذن گیرد و سادن پرده داری است که خود اذن دخول میدهد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ناروایی متاع و کالا در بازار و بی رواجی و نداشتن خریدار. (ناظم الاطباء). عدم رواج. صاحب آنندراج گوید یاء مصدری به کساد ملحق کنند و بهمان معنی مصدری استعمال کنند از عالم (از قبیل) نقصان و نقصانی و جریان و جریانی. (آنندراج). کاسد بودن. بی رونقی و ناروایی:
چو زلف لیلیم آشفتگی است حاصل عمر
به ضعف طالعمجنون کسادی بازار.
واله هروی.
خطش برآمد وکالا در کسادی زد
که گفت ریش فروشد متاع مردم را.
واله هروی.
گرفت گرد کسادی متاع خوبی حیف
نشست آینۀ حسن را غبار دریغ.
علی نقی کمره ای (از آنندراج).
بر مراد دهد نخل نامرادی ما
هزار گونه رواج است در کسادی ما.
شانی تکلو (از آنندراج).
آراست چون کسادی دکان خویش را
سودای عشق سود و زیان را فروگرفت.
ظهوری (از آنندراج).
کسادیهای بازار بتان در خشم و کین باشد
شکست طاق ابرو دایم از چین جبین باشد.
معزفطرت.
در وطن نظمم ندارد قدر چون در نجف
از کسادی می برم این تحفه را جای دگر.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ گُ تَ)
باز کردن. مفتوح کردن. گشودن. (ناظم الاطباء). گشادن. مقابل بستن. رجوع به گشادن در تمام معانی شود.
- کشادن بخت، کنایه از آمدن اقبال و رسیدن ایام سعادت. (آنندراج) :
تو بی دماغ شدی گلشن ازصفا افتاد
حنا ببند که بخت بهار بکشاید.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به گشادن شود.
- کشادن رو، منبسط بودن روی. (آنندراج). گشادن روی. رجوع به گشادن شود.
- کشادن عالم، گرفتن عالم. (آنندراج). گشادن عالم. رجوع به گشادن شود.
- کشادن عطسه، جستن عطسه. (آنندراج). گشادن عطسه. رجوع به گشادن شود.
- کشادن نافه، مراد انتشارذمائم اخلاق. (آنندراج). گشادن نافه. رجوع به گشادن شود.
- کشادنامه، منشور. فرمان پادشاهی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). گشادنامه.
- ، عنوان کتابت و آنچه در سر کتابها نویسند. (ناظم الاطباء).
- ، پروانۀ معافی. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات).
- ، طلاق نامه. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به گشادنامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ کَ / مَ رِ کِ گِ رِ تَ)
گساردن به معنی غم خوردن و باده خوردن باشد لاغیر و با گاف فارسی به معنی گذاشتن. (برهان). خوردن. (از ناظم الاطباء) ، تحمل کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به گساردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کسادی
تصویر کسادی
مندک مندگی وازنش سرد بازاری کساد: (چو زلف لیلیم آشفتگی است حاصل عمر بضعف طالع مجنون کسادی بازار)، (واله هروی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سادن
تصویر سادن
خادم بتخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسان
تصویر کسان
خلق، مردم، مردمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کساد
تصویر کساد
ناروائی متاع و جز آن، بی رواجی اشیا و عدم خریداری آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشادن
تصویر کشادن
گشودن، مفتوح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسادی
تصویر کسادی
بی رونقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسان
تصویر کسان
((کَ))
دیگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کساد
تصویر کساد
((کَ))
بی رواج شدن، بی رونق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سادن
تصویر سادن
((دِ))
حاجب، دربان، خادم معبد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسان
تصویر کسان
افراد
فرهنگ واژه فارسی سره
بی رواجی، بی رونقی، بی معاملگی، رکود
متضاد: رونق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اقارب، اقوام، بستگان، خویشان، فامیل، وابستگان، اشخاص، افراد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی خریدار، بی رونق، بی معامله، راکد
متضاد: پررونق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهقان، کشاورز
دیکشنری اردو به فارسی