- کس
- شخص، ذات، آدمی، مردم،
برای مثال کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد ، کنایه از خویش، خویشاوند، کنایه از یار، همدم(سعدی - ۷۹)
معنی کس - جستجوی لغت در جدول جو
- کس
- آدمی، شخص، تن، فرد، مردم، آدمیزاد
- کس ((کَ))
- شخص، مردم، ذات، (مبهم) شخص مبهم، فردی، احدی، یار، رفیق، همدم، خویش، خویشاوند، مرد، جوانمرد
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
خورشید گرفتگی
کاستن
کاستن
بخش، برداشتها
سوداگری
دانش اندوزی
درآمد
(دخترانه)
فرهنگ نامهای ایرانی
کتایون، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سه دختر قیصر روم و همسر گشتاسپ پادشاه کیانی
اکمه بزان
افرادی
عاریتی
افراد
کشتی گرفتن، مقابله کردن، برای مثال به زور آنکه با باده کستی کند / فکنده ست هرگه که مستی کند (اسدی - ۵۰)
به دست آوردن، حاصل کردن، انجام دادن کاری برای فراهم کردن هزینۀ زندگی، کاسبی، شغل، کار، مقابل اختیار، در اعتقاد اشاعره، انجام گرفتن کارهای بندگان به قدرت و ارادۀ خداوند، اکتسابی، برای مثال کسان را درم داد و تشریف و اسب / طبیعی ست اخلاق نیکو نه کسب (سعدی۱ - ۹۰)
کوفته شده، غلۀ کوبیده شده، غله ای که آن را کوبیده اما هنوز از کاه جدا نکرده باشند
حرکت زیر حرف و علامت آن، زیر
عنوان هر یک از پادشاهان ساسانی
سستی کردن، کاهلی، بی حالی، تنبلی
کوفتن، آزردن، زدن، کویستن، کوستن
کس بودن، انسان بودن، باشخصیت بودن
بی رواجی، بی رونقی، بی رواج، کساد
آنچه اندوه، دل تنگی و ناخوشی بیاورد
خوردن، می خوردن، غم خوردن، گساردن
کاسنی، گیاهی خودرو با برگ های کرک دار، ساقه ای کوتاه و گل های آبی که ریشه، برگ و دانۀ آن مصرف دارویی دارد، تلخک، تلخ جوک، تلخ جکوک، انگوپا، انوپا، هندبید، هرگاه دانه های تلخ آن با گندم مخلوط و آرد شود طعم آرد را تلخ می کند
تکه ای از یک چیز شکسته و خرد شده، تکه
خسروی، مربوط به کسری (پادشاه ساسانی)
سستی، بی حالی، رنجوری، بیماری، خستگی
پوست یا ساقۀ گیاهی شبیه روناس به رنگ سرخ تیره
نوعی خار که برای سوزاندن به کار می رود، خار سیاه