جدول جو
جدول جو

معنی کزنی - جستجوی لغت در جدول جو

کزنی
(کَنَ)
گزنی. (برهان) (آنندراج). به معنی تر و خشک باشد و بعضی به معنی گل تر و خشک آورده اند. (برهان) (آنندراج). گل تر که به عربی طین گویند. (رشیدی). رجوع به گزنی شود، گیاه تر و پژمرده در زمستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کسنی
تصویر کسنی
کاسنی، گیاهی خودرو با برگ های کرک دار، ساقه ای کوتاه و گل های آبی که ریشه، برگ و دانۀ آن مصرف دارویی دارد، تلخک، تلخ جوک، تلخ جکوک، انگوپا، انوپا، هندبید، هرگاه دانه های تلخ آن با گندم مخلوط و آرد شود طعم آرد را تلخ می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کانی
تصویر کانی
مربوط به کان، معدنی، استخراج شده از معدن، در علم زمین شناسی مادۀ طبیعی با ترکیبات شیمیایی و خواص فیزیکی معیّن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنی
تصویر کلنی
سرزمینی که جمعی از مردم دیگر به آنجا کوچ کرده باشند، مستعمره، مهاجرنشین، در پزشکی مجموعه ای شامل میلیون ها باکتری که محصول تکثیر چند باکتری است و ممکن است با چشم دیده شود
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
مرکّب از ک مخفف که + ز مخفف از + ین مخفف این، که از این. (ناظم الاطباء) :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام گذارنده به کنیه، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منسوب به کان یعنی معدنی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابوبکر کانی از شاعران متأخر عثمانی بود، شاعری قلندرمآب و لاابالی بشمار می رفت و سرانجام به فرقۀ مولوی پیوسته ومنزوی گشت و در سال 1206 درگذشت، دیوان مرتب و منشآت و هزلیات و لطایفی دارد، (از قاموس الاعلام ترکی)
ابوبکر کانی از شاعران ترک و نثرنویسانی بود که سعی داشتند از نفوذ فارسی در تألیفات خود احتراز جویند و ادبیات ترک را از نفوذ کلمات بیگانه پاک گردانند (1712-1792 میلادی)، (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
در کردی یعنی چشمه و در نام بسیاری از دهات مغرب ایران ظاهراً بهمین معنی است
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کدن که قریه ای است از قراء سمرقند و ابواحمد عبدالله بن علی بن الشاه الکدنی که پیشوایی فاضل در سمرقند است از آنجاست. وی در 433 هجری قمری وفات یافت. (از لباب الانساب ج 2 ص 31)
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
موضعی است در جزیرۀاندلس و منسوب است بدانجای منذر بن سعید البلوطی القاضی و قاضی ابوعبداﷲ محمد بن احمد بن خلف الکزنی القرطبی. (از معجم البلدان). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کز. کجین. کژین. هرچیز ساخته شده ازابریشم خام. (ناظم الاطباء). رجوع به کژ و قز شود
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
منسوب به حزن، بعیر حزنی، شتر که در زمین درشت چرا کند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
لقب محمد بن داود رازی محدث است. (منتهی الارب). در تاریخ اسلام، عنوان محدث جایگاهی رفیع دارد. محدثان کسانی بودند که با تکیه بر حافظه قوی، دقت علمی و تقوای فردی، روایات پیامبر اسلام را از طریق زنجیره ای از راویان نقل می کردند. آنان نه تنها روایت گر، بلکه نقاد حدیث نیز بودند و با طبقه بندی راویان، به اعتبارسنجی احادیث کمک شایانی کردند. آثار بزرگ حدیثی نتیجه تلاش محدثان است.
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ نَ / نِ)
مرغی باشد سیاه و سفید وسری بزرگ دارد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). صرد. (از انجمن آرا) (آنندراج). ستوچه. شیر گنجشک. (یادداشت مؤلف). یکی از اقسام پرستو. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پرستو شود، تخمی است دوایی که آن را به عربی بزرالابخره و قریص خوانند. (آنندراج) (برهان). گزنه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ابخره. (ناظم الاطباء). رجوع به گزنه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهرکی از بناهای کیخسرو که از آنجا تا مراغه شش فرسنگ فاصله داشته و آتشکدۀ بسیار قدیم و عظیم در آن بوده است. (آنندراج) (انجمن آرا). شهر کوچکی که بین آن و مراغه شش فرسنگ است و در آن آتشکدۀقدیمی و معبدی برای مجوسان است و عمارت عالی و عظیمی که کیخسرو آن را بنا نهاده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کزلک. ترکی بود از خویشان مادر سلطان محمد خوارزمشاه که امارت نیشابور داشت و بر سلطان عاصی شد. اما پایداری نتوانست و از نیشابور به کرمان گریخت و پس از مدتی سرگردانی عاقبت به ترکان خاتون پناه برد و با وجود حمایت ترکان خاتون به دست اطرافیان سلطان در 605 به قتل رسید. (تاریخ جهانگشا چ قزوینی ج 2 صص 69- 71)
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
مخفف غزنین. گویند هزار مدرسه داشته است. (از برهان قاطع). غزنه. غزنین. غزنو. (برهان قاطع). رجوع به غزنین شود. منسوب آن غزنیجی یا غزنیچی است. رجوع به غزنیجی و غزنیچی شود:
ز غزنی سوی اندراب آمدم
از آسایش ره شتاب آمدم.
فردوسی
(از جهانگیری) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
شه گیتی ز غزنی تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
عنصری.
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی.
منوچهری.
از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود شغل همه ضیاع غزنی خاص بدو مفوض کرد، و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 120). سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید، بوعلی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش به غزنی فرستاد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 208). چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم، وی (امیر یوسف) را بخوانیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 250).
هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست
از در فرغانه تا به غزنی و قزدار.
نجیبی فرغانی
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ)
پی یر. از شعرای نامی فرانسه است. در سال 1606 میلادی در شهر روئن متولد شد. پدرش خواست او به کار وکالت مشغول شود، اما وی طریق شاعری پیش گرفت و با انتشار آثاری چون ملیت و بیوه زن و کنیز و میدان سلطنتی و مده و سید به اوج شهرت رسید. قطعۀ سید از نظر افکار بدیع و سبک تازه چنان مشهور شد که دیر زمانی بر سبیل مثال می گفتند فلان چیز در خوبی چون ’سید’ است. با انتشار ’هراس ها’ و ’سین نا’ قدرت طبع و قریحۀ وی به بالاترین مرحله رسید. آخرین شاهکار او قطعۀ رودگونه است. کمدی ’دروغگوی’ وی فتح بابی در نمایشنامه های فکاهی و خنده انگیز و سرمشقی برای مولیر بود. وی در سال 1684 میلادی درگذشت. (از مجلۀ آینده ترجمه نصرﷲ فلسفی سال دوم)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ نی ی)
منسوب به ذویزن. یزنی. یزانی. ازانی.
- رمح ازنی، نیزۀ راست منسوب بذی یزن، و هو ملک من ملوک حمیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وزنی
تصویر وزنی
سنگی سنگه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزنی
تصویر گزنی
گل تر طین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهنی
تصویر کهنی
دیرینگی، کهن بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنی
تصویر کلنی
مهاجر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کشنج کشنگ از گیاهان کشنج یربوز، دارو یی است که آنرا شش پنجه گویند بقله یمانیه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است کپنی کپنک گونه ای جامه منسوب به کفن، نوعی پیراهن که فقیران و درویشان می پوشیدند قیظه: (مرد میدانی اگر بگذری از ما و منی رتبه خود شکنی نیست کم از بت شکنی)، (نسبت فقر و فنابس که بهم نزدیک است نیست یک پرده جدایی ز کفن تا کفنی)، (قاسم انوار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسنی
تصویر کسنی
کاسنی: (روایح کرمت با ستیزه رویی طبع خواص نیشکر آرد مزاج کسنی را)، (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کزنه
تصویر کزنه
یکی از اقسام پرستو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کزین
تصویر کزین
که از این
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به} کان {معدنی. توضیح موادی را گویند که در طبیعت از معدن استخراج میشوند و بصورت ترکیبات مختلف هستند و معمو عنصر و ماده مفید آنها را پس از تصفیه از ترکیب معدنی خارج میکنند ترکیبی که در طبیعت وجود دارد و بهمان صورت از معدن استخراج شود، سنگهای فلزی معدنی که در معدن با نا خالصیهای دیگر مخلوط هستند و باید جهت استخراج فلز تصفیه شوند کلوخه سنگ معدنی. یا کانیها. ترکیبات مختلفی که در طبیعت وجود دارند و تشکیل ذخایر معدنی را میدهند معدنیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنی
تصویر کلنی
((کُ لُ))
سرزمینی که گروهی از جای دیگر بدان جا کوچ کنند. مهاجرنشین، مستعمره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کانی
تصویر کانی
معدنی، موادی را گویند که در طبیعت از معدن استخراج می شوند و به صورت ترکیبات مختلف هستند و معمولاً عنصر و ماده مفید آنها را پس از تصفیه از ترکیب معدنی خارج می کنند، ترکیبی که در طبیعت وجود دارد و به همان صورت از معدن ا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کانی
تصویر کانی
ماده معدنی، معدنی
فرهنگ واژه فارسی سره
زانو زدن، آرنج
دیکشنری اردو به فارسی
وزن داشتن، سنگین
دیکشنری اردو به فارسی