مخفف غزنین. گویند هزار مدرسه داشته است. (از برهان قاطع). غزنه. غزنین. غزنو. (برهان قاطع). رجوع به غزنین شود. منسوب آن غزنیجی یا غزنیچی است. رجوع به غزنیجی و غزنیچی شود: ز غزنی سوی اندراب آمدم از آسایش ره شتاب آمدم. فردوسی (از جهانگیری) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شه گیتی ز غزنی تاختن برد بر افغانان و بر گبران کهبر. عنصری. در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی. منوچهری. از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود شغل همه ضیاع غزنی خاص بدو مفوض کرد، و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 120). سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید، بوعلی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش به غزنی فرستاد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 208). چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم، وی (امیر یوسف) را بخوانیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 250). هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست از در فرغانه تا به غزنی و قزدار. نجیبی فرغانی