جدول جو
جدول جو

معنی کزاغ - جستجوی لغت در جدول جو

کزاغ
(کُ)
گیاهی است که آن را و چوب آن را بر بازوی فرود آمده و استخوان از جای بدر رفته بندند و عربان اشق خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که صمغ آن را اشق خوانند. (ناظم الاطباء). اوشه. (تحفه ذیل اشق). کزغ. رجوع به اشق و کزغ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کناغ
تصویر کناغ
ابریشم، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، بریشم، سیلک، حریر، بهرامه، پناغ، دمسه، کج، قزّ، دمسق
تار عنکبوت
کنایه از لاغر
کرم ابریشم، نوزاد کرمی شکل پروانه با بدنی استوانه ای و دارای حلقه که از برگ درخت توت تغذیه می کند و از پیلۀ آن الیاف ابریشمی تهیه می شود، کرم پیله، دیوه، کرم بادامه، نوغان برای مثال دل و دامن تنور کرد و غدیر / سرو و لاله کناغ کرد و زریر (عنصری - ۳۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کزاز
تصویر کزاز
خشکی و درد و سوزشی که در اثر شدت سرما در پوست بدن پیدا می شود، بیماری عفونی ناشی از ورود باکتری های خاک از طریق جراحت به بدن که باعث انقباض شدید عضلات و تشنج می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کزوغ
تصویر کزوغ
گردن، مهرۀ گردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کزاد
تصویر کزاد
جامۀ کهنه و پاره
فرهنگ فارسی عمید
پرنده ای حرام گوشت با پرهای سفید و سیاه و منقار سیاه که حشرات و جانوران کوچک را شکار می کند
فرهنگ فارسی عمید
(کَزْ زا)
یکی از دهستانهای سه گانه بخش آستانه شهرستان اراک است. این دهستان میان دهستان قره کهریز و دهستان سربند قرار گرفته و تقریباً در وسط آستانه واقع شده است. هوایش سردسیر و سالم و آب آن از قنوات و چشمه سارهای کوهستانی است و در حاصلخیزی و پرآبی معروف است. راه آهن سرتاسری از میان آن میگذرد. از 82 قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 60هزار تن است. قراء مهم آن عبارتند از: ازنا، شاه زند که نام قدیم آن ادریس آباد بوده و پس از تأسیس کار خانه قند این نام را بر آنجا نهاده اند، سرسختی، کزاز، پاکل، کلاوه، عضدیه، قلعه آقا حمید، نمک کور، سنجرود، بصری، حصارفر، نهرمیان و توره. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرکّب از ک مخفف که + ز مخفف از + آن، به معنی که از آن. (ناظم الاطباء). مخفف که از آن. رجوع به کز شود
لغت نامه دهخدا
(کُزْ زا)
لقب محمد بن احمد بن اسد محدث است. (منتهی الارب). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(کُ / کُزْ زا)
بیماریی که از سردی پیدا گردد یا لرزه و ترنجیدگی از سرما. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). دردی است که از سختی سرما در بندگاه گردن و سینه بسبب تشنج و انجماد اعصاب پیدا میشود. (آنندراج) (غیاث اللغات). مرضی است عفونی که بسبب سم میکربی حاصل میشود و با انقباضات دردناک دایمی عضلات و حملات مشخص همراه است. میکرب این مرض توسط نیکلائه در سال 1885م. کشف شد. این میکرب باسیلی است شبیه یک سنجاق و غیرهوازی و هاگدار که درازیش چهار میکرن وپهنایش چهاردهم میکرن می باشد و در اطرافش مژه های مرتعش وجود دارد. باسیل کزاز در گرد و خاک منازل و گردو خاک قالی که بوسیلۀ کفش آلوده می شود و مخصوصاً در خاک مزارع و باغچه ها و کوچه ها و اصطبلها و خلاصه درغالب نقاط سطح زمین یافت می شود. (از فرهنگ فارسی معین). تبشی بود سخت در تن مردم و بیشتر زنان را افتد گاه زادن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
هرچه بخوردی تو گوارنده باد
گشته گوارش همه بر تو کزاز.
بوشکور.
- کزاز فکی، قفل شدن دهان و باز نشدن آن بر اثر انقباض عضلات ماضغه است. این عارضه غالباً بسبب عفونتها یا ضربه های وارده بناحیۀ زاویۀ فک اسفل و تحریک شاخه های عصب فک اسفل پدید می آید و با درمانهای موضعی و عمومی مریض بهبود می یابد و همچنین بر اثرابتلا بمرض کزاز از نخستین علایمی است که در مریض دیده میشود تریسموس. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان بالابخش سربند شهرستان اراک، کوهستانی و سردسیر است و 1027 تن سکنه دارد. این ده از دو محلۀ بالا و پایین تشکیل شده و شغل اهالی علاوه بر زراعت و گله داری قالی وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نهری است به هرات. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). یکی از نهرهای نه گانه که از هری رود منشعب می شده و به هرات می آمده است. (نزهه القلوب چ اروپا ص 220). رجوع به نزهه القلوب شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
جامۀ کهنه را گویند. (برهان) (آنندراج). کراد. (آنندراج) (انجمن آرا). کراده. (برهان). رجوع به کراد و کراده شود
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ)
صاحب مؤیدالفضلا گوید: کلاغ بالضم و قیل بالفتح، کنگر باشد که آن را گرد بر گرد قبور بزرگان می دارند و آن از سنگ و چوب نیز بود. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
معروف است و آن را زاغ دشتی هم می گویند. (برهان) (آنندراج). غراب. (ترجمان القرآن). ابوزاجر. (دهار). قلاق. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). زاغ. غراب. (زمخشری). بمعنی زاغ در غیاث و بهار عجم بالضم آمده... (آنندراج). ابوالقعقاع. ابوالاخبل. ابن دایه، غاق. نعاب. مرغی سیاه و معروف. غربان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلاغ. کولاغ. ’هرن’ با شک آن را از ریشۀاوستائی ’وارغنه’ (شاهین) و هم ریشه پهلوی ’وراغ’ و ’وراک’ می داند. کردی ’کله’ (کلاغ) ، زازا ’قلانجک’ (کلاغ)... سمنانی ’کلا’ (زاغ) ، کاشانی ’کیلو’، افغانی ’کارغه’ (زاغ) ، بلوچی ’گوراغ’... طبری ’کلاج’، تهرانی و دزفولی ’کلاغ’، گیلکی ’کلاچ’. پرنده ای است از راستۀ سبکبالان بزرگ با منقار دراز و قوی که از حشرات و جوندگان تغذیه می کند. (از حاشیۀ برهان چ معین). پرنده ای است از راستۀ سبکبالان و از دستۀ شاخی نوکان که دارای قدی متوسط (بجثۀ تقریباً یک مرغ خانگی) و دارای پرهای سیاه (در قسمت سر و بال و دم و گردن) می باشد. ولی در ناحیۀ پشت و شکم دارای پرهای خاکستری مایل به سفید است. پر برخی از کلاغها تماماً سیاه است و آنها را کلاغ سیاه یا زاغ سیاه می گویند. منقار کلاغ نسبه طویل و کاملا قوی است. کلاغ تقریباً همه چیز خوار است از تخم و دانه و میوه و برگ گیاهان و جوجه و تخم پرندگان و ماهی و قورباغه و مارمولک وموش و غیره تغذیه می کند و گاهی پرستوها را نیز شکار می نماید. رویهمرفته پرنده ای موذی و مضر است و باید بدفع آنها کوشید. کلاغهای معمولی را که دارای زیر شکم و پشت خاکستری هستند. کلاغ لاشه نیز می گویند. غراب. (فرهنگ فارسی معین) :
ز کوه اندرآمد کلاغی سیاه
دو چشمش بکند اندر آن خوابگاه.
فردوسی.
هر کرا رهبری کلاغ کند
بی گمان دل بدخمه داغ کند.
عنصری (ازحاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ و کاغ کاغ.
عسجدی.
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری.
(ویس و رامین).
از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن
کزحریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان.
سنائی.
امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی.
خاقانی.
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث از توانگر و مردار از کلاغ.
سعدی.
چو طوطی کلاغش بود همنفس
غنیمت شمارد خلاص از نفس.
سعدی.
- کلاغ ابلق، میناکه طائری است معروف و سخنگو. (آنندراج). پرنده ای است سخن گو. مینا. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ بذری، کلاغ سیاه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ پاقرمز کوهی، زاغچه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ تابستانی، غراب القیظ. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلاغ دورنگ، کلاغ لاشه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ زاغی، کشکرک. (فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کلاغ سبز،پرنده ای است از راستۀ سبکبالان که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده و آنها در مناطق معتدل و گرم نیمکرۀ شمالی فراوانند. این پرنده دارای پرهای رنگارنگ وبسیار زیبا است و قدش متوسط است (کمی از کبوتر بزرگتر). منقارش طویل و باریک و نسبتاً ضعیف و کمی خمیده است. رنگ پرهای کلاغ سبز و نسبتاً تند و از رنگهای سبز و آبی و زرد و برخی نقاط سیاه ترکیب یافته است. سبزقبا. سبزگرا. زنبورخوار. عکه. کربه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ سفید، به فارسی غراب ابقع است. (فهرست مخزن الادویه).
- کلاغ سیاه، غراب اسود. (فهرست مخزن الادویه). اسم فارسی غراب کبیر و غراب الزرع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). حاتم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای کلاغ که کمی از کلاغ معمولی درشت تر است و تمام پرهایش سیاه رنگ و معمولاً آن را زاغ یا زاغ سیاه گویند. سیاه کلاغ. زاغ سیه. زاغ دشتی. زاغ زرع. زاغ دشت. کلاغ بذری، کلاغ سیاه یا خاکستری. توضیح آنکه این گونه کلاغ چون حشرات و نوزاد آنها را می خورد برای زراعت مفید است. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ کاکلی، پرنده ای است از راستۀ سبکبالان و از دستۀ دندانی نوکان که دارای پرهای حنائی رنگ یا خاکستری با زیرشکم سفید. قدش متوسط (کمی از کبوتر بزرگتر) و بالای سرش دستۀ پری بشکل کاکل دارد در حدود 20 گونه از این پرنده وجود دارد که همگی بومی هندوستان و جزایر مالزی می باشند. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ لاشه، همان کلاغ معمولی است که پرهای سر و گردن و بالها و دمش سیاه است ولی پرهای دیگرش خاکستری هستند. کلاغ. کلاغ معمولی. کلاغ دو رنگ. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ معمولی، کلاغ لاشه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- امثال:
کلاغ از وقتی بچه دار شد شکم سیر بخود ندید. (امثال و حکم دهخدا).
کلاغ امساله است، گویند کلاغی به جوجۀ خود گفت چون یکی از آدمیان خم شود بی درنگ پرواز کن چه باشدکه زدن تو را، از زمین سنگ بردارد. جوجه گفت با دیدن آدمی پریدن باید. چه تواند بود، از پیش سنگ در آستین نهان داشته باشد. (از امثال و حکم ایضاً).
کلاغ به دستش ریده، کنایه از اینکه مفت و آسان پول به دستش افتاده. (فرهنگ فارسی معین).
کلاغ خواست راه رفتن کبک را بیاموزد راه رفتن خود را هم فراموش کرد:
کلاغی تک کبک در گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد.
نظامی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
کلاغ رودۀ خودش درآمده بود می گفت جراحم. (از امثال و حکم دهخدا).
کلاغ سرلانۀ خود قارقار نمی کند، نفرین به خویشان و اقربا سزاوار نباشد. (امثال و حکم ایضاً).
کلاغها سیاه می پوشند، نظیر: پشت چشمهایم باز می ماند. (امثال و حکم ایضاً).
کلاغ هرگز به بامش نمی نشیند، کنایه از بسیاری بخل و امساک است. (فرهنگ فارسی معین).
هرکه پی کلاغ رود به خرابی افتد. (جامع التمثیل).
هزار کلاغ را یک کلوخ بس است.
یک کلاغ چهل کلاغ است. رجوع به فقرۀ بعد شود.
یک کلاغ چهل کلاغ شدن، امری کوچک از دهانی به دهانی هرچه بزرگتر مشهور شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یک کلاغ چهل کلاغ کردن، سخت اغراق گفتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). شاخ و بال بسیار به مطلبی یا چیزی افزودن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کرم پیله باشد یعنی کرمی که ابریشم می تند. (برهان). کرم ابریشم. (رشیدی). کرم پیله. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (الفاظ الادویه). پیله. نوغان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به جمع آری کاین اطلس است و آن سیفور.
ظهیر فاریابی (از فرهنگ جهانگیری).
گرنه بهر خزانۀ تو بود
نتند رشته از لعاب کناغ.
مجد همگر (از فرهنگ رشیدی).
، تار ریسمان و تار ابریشم و تار عنکبوت. (برهان). تار ابریشم. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) (اوبهی) (الفاظ الادویه). تاری که از آن بیرم یا دیبا بافند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 234) :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال).
ز هول تاختن و کینه آختنش مرا
همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن.
کسایی.
دل و دامن تنور کرد و غدیر
سرو و لاله کناغ کرد وزریر.
عنصری.
چو رامین را بدید از گوشۀ بام
به راه افتاد با موبد بناکام
میانی چون کناغ پرنیانی
برو بسته کمربند کیانی.
(ویس و رامین).
گلش گشته گل سرو زرین کناغ
چو پرّ حواصل شده پرّ زاغ.
اسدی (گرشاسب نامه ص 127).
از مهر او کناغ فرازنده چون چنار
وز کین او چنار گدازنده چون کناغ.
قطران.
ای بیماری سرو ترا کرده کناغ
پس چنگ اجل نهاده بر جان تو داغ.
سنایی.
زآن گشاده ست مهرۀ پشتش
که عصبهاش سست شد چو کناغ.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، به معنی طرف و جانب وکنار هم به نظر آمده است. (برهان). به معنی کنار و جانب نیز آمده... لیکن ظاهراً بدین معنی به فتح کاف آید چه مرادف کنار است. (فرهنگ رشیدی). طرف و کنار وجانب و کناره و حاشیه. (ناظم الاطباء). رشیدی گفته به معنی کنار و جانب است و استشهاد به این بیت اسدی کرده است... همانا سهو فرموده اسدی چنین فرموده... (انجمن آرا) (آنندراج) :
میان آبگیری به پهنای باغ
شناور شده باغ از هر کناغ.
اسدی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رزغه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رزغه، به معنی گلزار و لایستان. (آنندراج). رجوع به رزغه شود
لغت نامه دهخدا
(نَزْ زا)
آنکه تباهی افکند و برآغالاند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که بین مردم فساد کند و مردم را بر یکدیگر بشوراند. (از اقرب الموارد). منزغ. (منتهی الارب) ، آنکه غیبت کند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که طعنه زند و غیبت کند و به بدی یاد کند مردم را. (از اقرب الموارد). منزغه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وزغه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی کربسه ها یاجانوری شبیه کربسه. (آنندراج). رجوع به وزغه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مهرۀ گردن انسان و حیوانات دیگر باشد. (برهان). مهرۀگردن. (آنندراج). فقره و هریک از مهره های گردن و پشت انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء) :
بزخمی کزوغ ورا خرد کرد
چنین رزم سازند مردان مرد.
عسجدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گیاهی باشد که بازوی فرودآمده و استخوان از جای بدررفته را بدان بندند. (از برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
فصاد. (شرفنامۀ منیری). فصدکننده. رگ زن:
قطرۀ خون از او بصد نشتر
برنیارد ز لاغری بزاغ.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رزاغ
تصویر رزاغ
جمع رزغه، لایستان ها گلزارها
فرهنگ لغت هوشیار
کرمی که بر ابریشم تند کرم پیله: گرنه بهر خزانه تو بود نتند رشته از لعاب کناغ. (مجذ همگر)، تار (ریسمان ابریشم دیبا و غیره) : ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ، عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاغ
تصویر کشاغ
آشکارگی پیدایی، پوست باز کرده
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته سبکبالان و از دسته شاخی نوکان که دارای قدی متوسط (بجثه تقربیا یک مرغ خانگی) که دارای پر های سیاه (در قسمت سر و بال و دم و گردن) میباشد ولی در ناحیه پشت و شکم دارای پر های خاکستری مایل به سفید است. پر برخی از کلاغها تماما سیاه است و آنها را کلاغ سیاه یا زاغ سیاه میگویند 0 منقار کلاغ نسبه طویل و کاملا قوی است. کلاغ تقریبا همه چیز خوار است. از تخم و دانه و میوه و برگ گیاهان و جوجه و تخم پرندگان و ماهی و قورباغه و مارمولک و موش و غیره تغذیه میکند و گاهی پرستو ها را نیز شکار مینماید. رویهمرفته پرنده ای موذی و مضر است و باید بدفع آن کوشید. کلاغها معمولی را که دارای زیر شکم و پشت خاکستری هستند کلاغ لاشه نیز میگویند غراب: (از کلاغ آموز پیش از صبحدم بر خاستن کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان)، (سنائی) یا ترکیبات اسمی: کلاغ ابلق. پرنده ایست سخن گو مینا. یا کلاغ بذری. یا کلاغ پا قرمز کوهی. یاکلاغ دورنگ. یا کلاغ زاغی. یا کلاغ سبز. پرنده ایست از راسته سبکبالان که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده و آنها در مناطق معتدل و گرم نمیکره شمالی فراوانند. این پرنده دارای پر های رنگارنگ و بسیار زیبا است و قدش متوسط است (کمی از کبوتر بزرگتر) منقارش طویل و باریک و نسبه ضعیف و کمی خمیده است (رنگ پر های کلاغ سبز نسبه تند و از رنگهای سبز و آبی و زرد و برخی نقاط سیاه ترکیب یافته سبزقبا سبز گرا زنبور خوار عکه. کربه. یا کلاغ سیاه. گونه ای کلاغ که کمی از کلاغ معمولی درشت تر است و تمام پر هایش سیاه رنگست و معمولا آنرا زاغ یا زاغ سیاه گویند سیاه کلاغ زاغ سیه زاغ دشتی زاغ زرع زاغ دشت کلاغ بذری کلاغ سیاه پا خاکستری. توضیح: این گونه کلاغ چون حشرات و نوزاد آنها را میخورد برای زراعت مفید است. یا کلاغ سیاه یا خاکستری. یا کلاغ کاکلی. پرنده ایست از راسته سبکبالان و از دسته دندانی نوکان که دارای پر های حنایی رنگ یا خاکستری با زیر شکم سفید میباشد. قدش متوسط است (کمی از کبوتر بزرگتر) و بالای سرش دسته پری بشکل کاکل دارد. در حدود 20 گونه از این پرنده وجود دارد که همگی بومی هندوستان و جزایر مالزی میباشند. یا کلاغ لاشه. همان کلاغ معمولی است که پر های سر و گردن و بالها و دمش سیاه است ولی پر های دیگرش خاکستری هستند کلاغ کلاغ معمولی کلاغ دو رنگ. یا کلاغ معمولی. یا ترکیبات فعلی: کلاغ بدستش ریده مفت و آسان پول بدستش افتاده. یا کلاغ هرگز ببامش نمی نشیند. بسیار بخیل و ممسک است. یا یک کلاغ و چهل کلاغ کردن، شاخ و بال بسیار بمطلبی یا خبری افزودن، زاغ دشتی، مرغی سیاه و معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کزاد
تصویر کزاد
جامه کهنه و پاره
فرهنگ لغت هوشیار
بیماری که از سردی پیدا گردد و یا لرزه و ترنجیدگی از سرما، دردی است که از سختی سرما در بندگاه گردن و سینه به سبب تشنج و انجماد اعصاب پیدا می شود، مرضی عفونی است که سبب سم میکربی حاصل می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کزوغ
تصویر کزوغ
مهره گردن (انسان و حیوان) : (بزخمی کزوغ ورا خرد کرد چنین حرب سازند مردان مرد)، (عسجدی) توضیح: بفردوسی نسبت داده شده ولی در شاهنامه نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیاغ
تصویر کیاغ
گیاه، علف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کناغ
تصویر کناغ
((کُ))
کرم ابریشم، تار عنکبوت، کنار، پهلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کزاز
تصویر کزاز
((کُ))
عفونی شدن شدید در اثر ورود میکربی مخصوص از راه زخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کزوغ
تصویر کزوغ
((کَ))
مهره، مهره های گردن و پشت
فرهنگ فارسی معین
((کَ))
پرنده ای است دارای قد متوسط که دارای پرهای سیاه (در قسمت سر و بال و دم و گردن) ولی در ناحیه پشت و شکم دارای پرهای خاکستری مایل به سفید است و انواع مختلف دارند. کلاغ تقریباً همه چیزخوار است
فرهنگ فارسی معین
خرجل، زاغ، زغن، غراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد