جدول جو
جدول جو

معنی کزاز - جستجوی لغت در جدول جو

کزاز
خشکی و درد و سوزشی که در اثر شدت سرما در پوست بدن پیدا می شود، بیماری عفونی ناشی از ورود باکتری های خاک از طریق جراحت به بدن که باعث انقباض شدید عضلات و تشنج می شود
تصویری از کزاز
تصویر کزاز
فرهنگ فارسی عمید
کزاز
(کَ)
دهی است از دهستان بالابخش سربند شهرستان اراک، کوهستانی و سردسیر است و 1027 تن سکنه دارد. این ده از دو محلۀ بالا و پایین تشکیل شده و شغل اهالی علاوه بر زراعت و گله داری قالی وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
کزاز
(کَزْ زا)
یکی از دهستانهای سه گانه بخش آستانه شهرستان اراک است. این دهستان میان دهستان قره کهریز و دهستان سربند قرار گرفته و تقریباً در وسط آستانه واقع شده است. هوایش سردسیر و سالم و آب آن از قنوات و چشمه سارهای کوهستانی است و در حاصلخیزی و پرآبی معروف است. راه آهن سرتاسری از میان آن میگذرد. از 82 قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 60هزار تن است. قراء مهم آن عبارتند از: ازنا، شاه زند که نام قدیم آن ادریس آباد بوده و پس از تأسیس کار خانه قند این نام را بر آنجا نهاده اند، سرسختی، کزاز، پاکل، کلاوه، عضدیه، قلعه آقا حمید، نمک کور، سنجرود، بصری، حصارفر، نهرمیان و توره. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
کزاز
(کُ / کُزْ زا)
بیماریی که از سردی پیدا گردد یا لرزه و ترنجیدگی از سرما. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). دردی است که از سختی سرما در بندگاه گردن و سینه بسبب تشنج و انجماد اعصاب پیدا میشود. (آنندراج) (غیاث اللغات). مرضی است عفونی که بسبب سم میکربی حاصل میشود و با انقباضات دردناک دایمی عضلات و حملات مشخص همراه است. میکرب این مرض توسط نیکلائه در سال 1885م. کشف شد. این میکرب باسیلی است شبیه یک سنجاق و غیرهوازی و هاگدار که درازیش چهار میکرن وپهنایش چهاردهم میکرن می باشد و در اطرافش مژه های مرتعش وجود دارد. باسیل کزاز در گرد و خاک منازل و گردو خاک قالی که بوسیلۀ کفش آلوده می شود و مخصوصاً در خاک مزارع و باغچه ها و کوچه ها و اصطبلها و خلاصه درغالب نقاط سطح زمین یافت می شود. (از فرهنگ فارسی معین). تبشی بود سخت در تن مردم و بیشتر زنان را افتد گاه زادن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
هرچه بخوردی تو گوارنده باد
گشته گوارش همه بر تو کزاز.
بوشکور.
- کزاز فکی، قفل شدن دهان و باز نشدن آن بر اثر انقباض عضلات ماضغه است. این عارضه غالباً بسبب عفونتها یا ضربه های وارده بناحیۀ زاویۀ فک اسفل و تحریک شاخه های عصب فک اسفل پدید می آید و با درمانهای موضعی و عمومی مریض بهبود می یابد و همچنین بر اثرابتلا بمرض کزاز از نخستین علایمی است که در مریض دیده میشود تریسموس. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کزاز
(کُزْ زا)
لقب محمد بن احمد بن اسد محدث است. (منتهی الارب). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
کزاز
بیماری که از سردی پیدا گردد و یا لرزه و ترنجیدگی از سرما، دردی است که از سختی سرما در بندگاه گردن و سینه به سبب تشنج و انجماد اعصاب پیدا می شود، مرضی عفونی است که سبب سم میکربی حاصل می شود
فرهنگ لغت هوشیار
کزاز
((کُ))
عفونی شدن شدید در اثر ورود میکربی مخصوص از راه زخم
تصویری از کزاز
تصویر کزاز
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خزاز
تصویر خزاز
فروشندۀ خز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کواز
تصویر کواز
کوزه، ظرف سفالی دسته دار یا بی دسته، کوچک تر از خم برای آب یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کراز
تصویر کراز
تنگ، کوزۀ آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کزاد
تصویر کزاد
جامۀ کهنه و پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قزاز
تصویر قزاز
کسی که کرم ابریشم پرورش می دهد، ابریشم فروش، فروشندۀ قز، ابریشمی، پیلور، پیله ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
پارچه فروش، کسی که انواع پارچه های پشمی و نخی می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کناز
تصویر کناز
کاناز، قسمت انتهایی خوشۀ خرما که به شاخه چسبیده است، کنز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزاز
تصویر رزاز
برنج فروش
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
خانه درودگران یا کفش فروشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
جامه فروش، چرا که بزّ بعربی جامه را گویند. (از غیاث اللغات از کشف و مؤید). جامه و متاع فروش. (منتهی الارب) (آنندراج). جامه و متاع فروش و آنکه پارچه های پنبه ای مانند چیت وچلوار و جز آن می فروشد. (ناظم الاطباء) :
سائل از بخشش تو گشت شریک صراف
زائر از خلعت تو هست ردیف بزاز.
فرخی.
آب جوئی و سقا را چو سفالست دهان
جامه خواهی تو و شلوار ندارد بزاز.
ناصرخسرو.
بخوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری.
ناصرخسرو.
خواهندۀ مغربی در صف بزازان حلب میگفت... (گلستان). مجلس وعظ چون کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی نبری بضاعتی نستانی. (گلستان).
دی گفت بدستار بزرگی بزاز
در چارسوی رخت مزاد شیراز.
نظام قاری (دیوان ص 123).
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
بر تنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ.
نظام قاری (دیوان ص 19)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ فُ)
از. ازیز. سخت جوشیدن: ازّت القدر.
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
شهرکیست میان مذار و بصره در کنار شهر میسان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تسمۀ چرمی و بند کفش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کزاززده گردانیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اکزّه اﷲ، کزاززده گردانید او را خدای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ ذَ نَ)
کزوزه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خشک شدن و درترنجیدن. (آنندراج) (از منتهی الارب). خشک شدن و منقبض شدن. (از اقرب الموارد) ، تندمزه گردیدن، بخیل و کم خیر شدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تنگ کردن: کزالشی ٔ، تنگ کرد آن چیز را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، باهم نزدیک نهادن گام: کزخطاه، باهم نزدیک نهاد گام را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کزّ شود
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
حسن بن حسین. از شعرا و علمای موصل است. رجوع به الاعلام زرکلی و معجم المطبوعات شود، آنکه بازی کردن بزرا دوست دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
آگنده گوشت سخت اندام: مرد از ریشه پارسی گنجگر گنج اندوز بن و بیخ خوشه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تنگ کوزه سر تنگ باژن نخزار نهاز قچقار که خرجینه شبان بر دارد. شیشه و کوزه سر تنگ که مسافر ان با خود برند: (با نعمتی تمام بدر گاهت آمدم امروز با کراز و چوبی همی روم) (فاخری)
فرهنگ لغت هوشیار
ازریشه فارسی کژفروش ابریشم فروش ماربزرگ ابریشم فروش علاقه بند: آنکه امروز قدش سرو سرافراز من است شاه خوبان جهان اکبر قزاز من است، آنکه کرم ابریشم را تربیت کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزاز
تصویر عزاز
جمع عزیز، گرامیان ارجمندان کمیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاز
تصویر رزاز
برنجکوب، برنجفروش سرب برنج کوب، برنج فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
جامه فروش، پارچه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازاز
تصویر ازاز
درخت کرم دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کزاد
تصویر کزاد
جامه کهنه و پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراز
تصویر کراز
((کُ))
تنگ، کوزه آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کناز
تصویر کناز
((کَ))
بن و بیخ خوشه خرما. کاناز هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزاز
تصویر رزاز
((رَ زّ))
برنج کوب، برنج فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
((بَ زّ))
پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ فارسی معین