جدول جو
جدول جو

معنی کرگسی - جستجوی لغت در جدول جو

کرگسی
(کَ گَ)
خوی و طبیعت کرگس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرسی
تصویر کرسی
چهارپایه ای که بر روی آن می نشینند، صندلی
پست، شغل، رشتۀ تخصصی دانشگاه مثلاً کرسی فلسفه در دانشگاه هاروارد
مرکز شهر یا کشور یا منطقه
جای قرار دادن کتاب، رحل
تخت پادشاهی، سریر، برای مثال همان روز گفتی که نرسی نبود / همان تخت و دیهیم و کرسی نبود (فردوسی - ۶/۲۸۲)، فلک هشتم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرسی
تصویر کرسی
چهارپایۀ چوبی بزرگی که در زمستان در زیر آن منقلی روشن کرده و رویش را با لحافی بزرگ می پوشانند و پاها را زیر آن قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرگسی
تصویر نرگسی
خوراکی که از اسفناج، پیاز، تخم مرغ و روغن تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
(کَ گَ)
کرکس. مرغ مردارخوار. (برهان). طائری است معروف مردارخوار که به هندی گچه گویند فی زماننا گد گویند. اکثر پر او در تیر به کار برند و مجازاً پرهای تیررا کرگس گویند. (غیاث اللغات). رجوع به کرکس شود.
- کرگسان گردون، کرکسان فلک. (برهان). دو ستاره بصورت کرگس یکی را نسر طایر و دیگری را نسر واقع گویند. (غیاث اللغات). نسر طایر و نسر واقع که دو صورتند از چهل وهشت صورت فلکی. (ناظم الاطباء). رجوع به کرکس و ترکیب های ذیل این کلمه و نسر شود.
- کرگس ترکش، تیرهایی را گویند که در ترکش گذارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ / رِ)
حالت و چگونگی و سن کره. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
خر ما از کرگی دم نداشت، تعبیری مثلی است چون دعوایی خرد و ناچیز نتایج بزرگ بد پیش آرد گویند. (یادداشت مؤلف). یعنی از بیم زیانی بزرگتر از دعوی خسارت پیشین گذشتم. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است به طبریّه و در آن ده عیسی علیه السلام حواریون را فراهم آورد و در اطراف و نواحی روانه فرمود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
تخت کوچک. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (یادداشت مؤلف)، تخت. عرش. سریر. اورنگ. (ناظم الاطباء). گاه. (مهذب الاسماء) :
همان روز گفتی که نرسی نبود
ورا تاج و دیهیم و کرسی نبود.
فردوسی.
یا کسی دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات.
ناصرخسرو.
- به کرسی نشاندن حرف را، مقصود خود را ثابت کردن. مراد خویش را معمول دیگران داشتن. (یادداشت مؤلف). سخن خود را تحمیل کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کرسی خداوند، آسمان. (قاموس کتاب مقدس).
- کرسی زر، آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ، روز. (ناظم الاطباء).
- ، کفل و سرین سیم بدنان. (ناظم الاطباء).
- کرسی ساج، تخت که از ساج سازند:
سپهبد نشست از بر تخت عاج
بیاراست ایوان به کرسی ساج.
فردوسی.
- کرسی شرف، برج حمل. (از ناظم الاطباء) :
یافت نگین گمشده در بر ماهی چو جم
بر سر کرسی شرف رفت ز چاه مضطری.
خاقانی.
- نه کرسی آسمان، نه فلک. نه چرخ:
چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیرپای قزل ارسلان.
سعدی.
- نه کرسی فلک، نه آسمان:
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیرپای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند.
ظهیر فاریابی.
، موضع امر و نهی. (تعریفات). موضع امر و نهی خدای تعالی. (فرهنگ فارسی معین)، سندلی. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 81). صندلی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). زیرگاه. (یادداشت مؤلف). اهالی مشرق در قدیم عادت داشتند که بر زمین یا بر حصیر یا بر کجاوه بنشینند، لکن پس از وقوع حادثۀ اسیری عبرانیان در وقت خوراک شروع به نشستن بر سریرها نمودند وتقلید از ایران کردند. کرسیها نشیمنگاه سلاطین بود وآسمان کرسی خداوند نامیده شده است. (قاموس کتاب مقدس) :
نویسندۀ نامه را پیش خواند
بر تخت خویشش به کرسی نشاند.
فردوسی.
وز آن پس به فرزند فرمود شاه
که کرسی زرین نهد پیشگاه.
فردوسی.
خرامان بیامد به نزدیک شاه
نهادند کرسی یکی زیرگاه.
فردوسی.
و در میانۀ هر دو لشکر نوبتی زدند و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند و بهرام بر آن کرسی نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 76). و در جمله آیین بارگاه انوشیروان آن بود که از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود و ازدست چپ و پس همچنین کرسیهای زر نهاده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 97).
که نکو ناید ار ز من پرسی
خوک بر تخت و خرس بر کرسی.
سنائی.
بامدادان که صبح زرین تاج
کرسی از زر نهاد و تخت از عاج.
نظامی.
چو کرسی نهادند و خسرو نشست
به جام جهان بین کشیدند دست.
نظامی.
به زیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دگر قوم ایستادند.
نظامی.
- کرسی دار، کرسی باشد که در پای دار گذارند و شخص مصلوب پا بر آن گذارد و بر دار رود. (از آنندراج) :
جور کسی بسنده شد شحنۀ عشق را که او
کرسی دار عاشقی کرد قد خمیده را.
غزالی مشهدی (از آنندراج).
- کرسی زرپیکر، صندلی زرین:
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زرپیکرش برنشاند.
فردوسی.
- کرسی شش گوشه، دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه از روزگار است به اعتبار شش جهت که پیش و پس و زیر و بالا چپ و راست باشد. (از آنندراج) :
کرسی شش گوشه بهم درشکن
منبر نه پایه بهم درفکن.
نظامی.
- کرسی قاضی، ستاویز. (ناظم الاطباء). رجوع به ستاویز شود.
- کرسی کردن پا، شکستن زانو یعنی دو تا کردن پای از زانو. دولا کردن پای. (یادداشت مؤلف).
، درس تخصصی یک استاد. (فرهنگ فارسی معین)، جای وعظ. صندلی واعظ. صندلی یا چیزی شبیه آن که واعظ برآید به گاه وعظ:
نشنود گویی زپیغمبر بدین اندر سخن
بر سر کرسی ترا چندین افادت چیست پس.
ناصرخسرو.
کرسی چه کند آنکه ندارد خبر از علم
خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست.
سنائی.
، چهارپایه ای از تخته به عرض و طول یک متر و بیشتر که به زمستان گاه زیر آن منقل یا کلک نهند یا آن را فراز چالۀ آتش گذارند و بر زبر آن لحاف گسترند و در چهار طرف نهالین گسترند و بالش نهند نشستن و خفتن زمستان را. چهارپایه ای که لحاف بر آن افکنند وآتش در زیرکنند گرم شدن را به زمستان. (یادداشت مؤلف). صندوق مانندی چهارگوشه و چوبین که چهار طرف آن باز است و به گاه زمستان منقلی از زغال افروخته زیر آن گذارند ولحاف یا جاجیم و مانند آن بر وی گسترند و زیر آن نشینند. (ناظم الاطباء). تندور در تداول ترکان و این مأخوذ از تنور فارسی است و از ترکان عثمانی گرفته اندو عثمانیها کلمه تنور را تندور کرده و بمعنی کرسی بکار می برند. (یادداشت مؤلف) :
تا می توان چو فرش ز کرسی جدا مباش
آتش به فرق ریز و مکن اختیار برف.
میر الهی همدان (از آنندراج).
، آهنی مثلث که یک سوی آن به زمین فروبرند و باز بر آن نشینند و آن را میقعه نیز گویند. (یادداشت مؤلف). آشیانۀ باز. (ناظم الاطباء)، پای تخت. ام بلاد. ام البلاد. دار مملکت. قطب. قصبه. عاصمه. نشست. مستقر. قاعده. دارالمملکه. (یادداشت مؤلف). حاکم نشین. مرکز ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). جای نشیمن پادشاه و مقر سلطنت. (ناظم الاطباء).
- کرسی خاک، زمین. کرۀ زمین. کنایه از کرۀ خاک است که زمین باشد. (آنندراج) :
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برداشتی.
خاقانی.
- کرسی ملک، پای تخت. دارالسلطنه. (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ، بارگاه. برچین گاه. (ناظم الاطباء).
، فلک هشتم. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) :
نه زیر قلم جای لوح است چونان
که بالای کرسی است عرش معلا.
خاقانی.
، بلندی زمین اطاق و ایوان از سطح خانه. (ناظم الاطباء). بلندی زمین ایوان و خانه. (غیاث اللغات)، ورواره. (ناظم الاطباء). رجوع به این کلمه شود.
- کرسی اصطرلاب، چیزی است بلند در اصطرلاب که عروۀ اصطرلاب بدو بسته باشد. (منتهی الارب).
- کرسی پیکان، چیزی که متصل به پیکان تیر سازند از عالم (از قبیل) خاتم بندی و خرده کاری صندوقچه و غیره برای قوت پیکان و محافظت سرنی تیر که از زور پیکان پاره نشود و بعضی گویند استخوانی است که زیر پیکان گذارند و گفته اند جایی است که پیکان در تیر نشست می کند. (آنندراج) :
بعد تیرت زخم را خندان کند در زیر پوست
استخوان را کرسی پیکان کند در زیر پوست.
سعید اشرف (از آنندراج).
، جای نشاندن نگین در انگشتری و آن موضعی است بر بالای حلقه، نه خود حلقه. (یادداشت مؤلف). نگین انگشتری. (ناظم الاطباء)، یکی از آلات منجنیق و صورت آن چون چهارپایه ای باشد که به زیر پای نهند و قندیلهای مساجد و مثل آن را بیاویزند. (یادداشت مؤلف)، دندان آسیا. طاحنه. ج، طواحین. (یادداشت مؤلف). دندانهایی که در انسان و دیگر پستاندارانی که دارای دندان هستند پس از دندان نیش قرار گرفته اند عمل اصلی آنها جویدن و آسیا کردن غذاهاست و به دو دستۀ کرسی کوچک (آسیای کوچک) و کرسی بزرگ (آسیای بزرگ) تقسیم می شوند. تعداد کرسی ها در انسان، بالغ بر بیست عدد است که در هر نیم فک پنج عدد می باشد. کرسی بزرگ آخری دندان عقل نامیده می شود، این وجه تسمیه بدان جهت است که بعد از سن بلوغ می روید. (فرهنگ فارسی معین)، پایه و ریشه های دندان. (یادداشت مؤلف)، مرکز در رسم الخط (ئ ب پ ت ن ی) و این دو صورت ’د’ و ’د’ را کرسی یا مرکز، ب، پ، ت، ث، ن، ی گویند. (یادداشت مؤلف)، محاذات حروف است بعضی با بعضی در یک جهت و استادن خط پنج کرسی اثبات کرده اند: کرسی اول سرهای الفات و لامات و سرهای الفات طا و ظا و لام الف و سرهای کاف لامی و این کرسی را کرسی رأس الخط گویند. و کرسی دوم سرهای دال و را وصاد و طا و عین و فا و قاف و واو و ها و کرسی سوم اذیال الفات و لامات و اذیال باء و اخوات آن و ابتدای جیم و عین و خط آخر از کاف لامی و مسطح و این کرسی راکرسی وسط خوانند. و کرسی چهارم اذیال دال و را و سین و صاد و قاف و لام و نون و یا، و کرسی پنجم اذیال جیم و عین و اخوات آن و این کرسی را ذیل الخط گویند. (اصول خطوط سته از فتح اﷲ بن احمد سبزواری در فرهنگ ایران زمین ج 11 شمارۀ 1- 4 ص 129 از فرهنگ فارسی معین).
- کرسی حروف، برابر بودن حروف خط در کتابت و آن عبارت است از بودن آنها به کمال انتظام و خوبی. (آنندراج) : از رشک کرسی حروفش دل عطارد سیمین رقم در لرزیدن. (ملاطغرا از آنندراج).
- کرسی خط، برابر و به مقام خود افتادن حروف در نوشتن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
هرکه حد خود شناسد کی شود محتاج غیر
خط چو کرسی دار گردد بی نیاز از مسطر است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
شکسته قیمت یاقوت را به عنبر لب
نهاده کرسی خط بر فراز عرش عظیم.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- کرسی عقد گهر، برابر بودن دانه های مروارید در عقد است و آن عبارت است از انتظام دانه ها با هم. (آنندراج) :
گرچه باشد صاف همچون کرسی عقد گهر
عقدۀ رشکی میان هر دو دل ناچار هست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ سی ی)
تخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چیزی از چوب که بر آن نشینند. ج، کرسی، کراسی ّ. و در کلیات است که کرسی چیزی است که بر آن نشینند و از مقعد قاعد برتر نباشد. (از اقرب الموارد) ، علم و دانش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). گویند: وی از اهل کرسی یعنی اهل علم است. (از اقرب الموارد) ، دانشمند، ملک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). من قوله تعالی: وسع کرسیه السموات و الارض (قرآن 255/2) ، ای علمه و ملکه. (مهذب الاسماء) ، قدرت. باری و تدبیر او سبحانه. ج، کراسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- کرسی اسقف، مرکز اقامت او. (از اقرب الموارد).
- کرسی جوزاء، کواکب. (از اقرب الموارد).
- کرسی ملک، عرش او. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ گِ)
دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد، در 6 هزارگزی شمال غربی جوی زر و 2 هزارگزی جنوب راه شاه آباد به ایلام، در دشت سردسیری واقع است و 750 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کنگیر، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نَ گِ)
منسوب به نرگس. (ناظم الاطباء). چون نرگس. مانند نرگس، جنسی از جامه باشد که پوشند، نوعی از طعام که خورند. (برهان قاطع). نوعی طعام است و ظاهر این است که از خاگینه بود، زردی و سفیدی آن را به نرگس تشبیه کرده اند. (انجمن آرا) (از آنندراج). نام خورشتی است که با تخم مرغ زده و پیاز خوردکرده در روغن سرخ کرده می شود و گاهی اسفناج هم ریخته می شود که از جهت شباهت اجزای آن به نرگس چنان نامیده شده. (فرهنگ نظام). بورانی اسفناج که بر روی آن تخم مرغ شکنند و به مجموع ماننده شود به کاسه و گلبرگ های نرگس. گل در چمن. (یادداشت مؤلف).
- قلیۀ نرگسی، آن چنان باشد که بیضه های مرغ را جوش داده پوست دور کرده در قیمه می پیچیده می پزند و به وقت خوردن هر بیضه را از کارد دو نیم کرده می نهند، زردی و سفیدی آن مشابه به گل نرگس می نماید. (غیاث اللغات) : و قلیۀ نرگسی که در وی گوشت و گندنا و نخود و باقلی بود و زردۀ خایه برافکنند بهترین غذائی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، قسمی از پلاو. (غیاث اللغات). نوعی از پلاو. (آنندراج) :
دهد از نرگسی پلاو چون یاد
بود از نظم نرگسی دلشاد.
یحیی کاشی (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد
نرگسی در قدمش سیم و زر آرد به نثار.
بسحاق اطعمه.
، اشاره کردن به چشم از عالم چشمک زدن و به معنی طنز کردن. (غیاث اللغات). به معنی زبان برآوردن محبوبان از روی عشوه و ناز و طرب و طنز و طعن و کنایه از ایما و اشاره. (فرهنگ نظام) (از آنندراج) :
به هنگام تکلم نرگسی های تو را نازم
که آری همچو برگ گل زبان را از دهن بیرون.
باقر کاشی (از فرهنگ نظام).
شمعت که سراپای زبان آمده است
از دست زبان خود به جان آمده است
چون شاهد شوخ در میان آمده است
چشمک زن و نرگسی زنان آمده است.
باقر کاشی (از فرهنگ نظام).
از آن سر ز بزم چمن وازده
که نرگس بر او نرگسی ها زده.
ملاطغرا (از فرهنگ نظام).
در بغل نرگسی زنان شجره
آن نهال سیه دلی ثمره.
شفائی (از فرهنگ نظام).
یادآن شوخی که چشمک بر نگاهش می زدم
نرگسی بر گوشۀ چشم سیاهش می زدم.
ناظم هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کَ سی ی)
جمع واژۀ کرسی ّ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کرسی شود
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ)
تقلید کرگس کردن و خوی آن را گرفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرسی
تصویر کرسی
تخت، سریر، چیزی از چوب که بر آن نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به نرگس، چشم. یا نرگسی رابستن وفسفسی رابازکردن، بخواب رفتن، چشمک، نوعی پارچه لطیف گرانبهانرگس، خورشی است که با تخم مرغ زده وپیازخردکرده درروغن سرخ کرده تهیه کنندوگاه درآن اسفناج ریزند، نوعی پلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراسی
تصویر کراسی
تخت ها، اورنگ ها، جمع کرسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرسی
تصویر کرسی
چهار پایه ای پهن، کوتاه و چهارگوش که در زمستان در زیر آن منقل می گذارند و بر رویش لحاف اندازند و در زیر آن خود را گرم کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرسی
تصویر کرسی
((کَ دِ))
سریر، تخت، جمع کراسی، فلک هشتم، درس تخصصی یک استاد دانشگاه، دندان هایی که پس از دندان های نیش قرار دارند
حرف خود را به کرسی نشاندن: کنایه از سخن خود را تحمیل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نرگسی
تصویر نرگسی
یک قسم خوراکی که از اسفناج تفت داده و تخم مرغ درست کنند، نوعی پارچه گرانبها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کراسی
تصویر کراسی
((کَ یّ))
جمع کرسی
فرهنگ فارسی معین
چارپایه، صندلی، اریکه، تخت، سریر، مسند، آسمان، عرش، منصه، درس، آسیا، دندان آسیا، پایه، تراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاویل کرسی به خواب، دلیل بر امامی مطیع و زاهدیبه کمال یا پادشاهی عادل است. جابر مغربی
دیدن کرسی به خواب علم است.
ابراهیم کرمانی گوید: دیدن کرسی به خواب، دلیل احاطت و قدرت حق تعالی است. محمد بن سیرین
دیدن کرسی به خواب بر شش وجه است. اول: عدل. دوم: انصاف. سوم: عز و شرف. چهارم: مرتبت. پنجم: ولایت. ششم: بلندی قدر و جاه.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
خروس قرمز رنگ و خال خالی
فرهنگ گویش مازندرانی
شیری که در اثر مرض پستان، خون آلود گردد، چشم عسلی رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای از تترستاق واقع در منطقه ی نور
فرهنگ گویش مازندرانی