جدول جو
جدول جو

معنی کرچن - جستجوی لغت در جدول جو

کرچن
نام محلی در آلاشت واقع در منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرین
تصویر کرین
جرثقیل یا کرین (Crane) وسیله ای متحرک، چهار چرخه و مجهز به بازوی تاشویی که در انتهای آن سکویی قرار دارد. روی سکو دوربین قرار می گیرد و فیلم بردار، مدیر فیلم برداری و گاه حتی کارگردان هم پشت آن می نشینند. جرثقیل می تواند به جلو و عقب حرکت کند و بازو هم قادر به بالا و پایین رفتن است. عموما این دستگاه ها، برقی یا هیدرولیکی هستند، برخی از انواع آنها هم با دست راه می افتند. حرکت این وسیله نرم و روان است و میدان عمل وسیعی را در اختیار می گذارد. انواع کوچک این جرثقیل ها را تولیپ می نامند. تولیپ برای فیلم برداری در خارج از استودیو بسیار مفید است
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از کرجن
تصویر کرجن
کرکرانک، استخوان نرم، غضروف، کرجن، کرکرک، کرکری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کران
تصویر کران
جای پایان یافتن چیزی، کرانه، کنار، کناره، طرف، سو، جهت،
پایان، انتها، برای مثال غم زمانه که هیچش کران نمی بینم / دواش جز می چون ارغوان نمی بینم (حافظ - ۷۱۶)
کران تا کران: از این سو تا آن سو، همه جا
کران جستن: دوری گزیدن از خلق، گوشه گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرکن
تصویر کرکن
غلۀ نیم رس بریان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کران
تصویر کران
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کرنگ، کورنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرچه
تصویر کرچه
کریچ، خانۀ کوچک، خانه ای که فالیزبانان با شاخه های درخت برای خود درست می کنند، گریچ، کومه، کازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرچک
تصویر کرچک
دانه ای درشت و روغن دار که روغن آن به عنوان مسهل به کار می رود، گیاه این دانه که علفی، یک ساله و از خانوادۀ فرفیون است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردن
تصویر کردن
انجام دادن، عمل کردن
داخل کردن، ریختن برای مثال همی خون دام و دد و مرد و زن / بگیرد کند در یکی آبزن (فردوسی - ۱/۷۷) وارد کردن
بردن
تکرار کردن سخنی، برای مثال بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد (حافظ۲ - ۲۷۲)
تبدیل کردن به چیز دیگر مثلاً پولهایش را دلار کرد
مخلوط کردن، داخل کردن، آمیختن،
سپری کردن، گذراندن، رساندن زمانی به زمان دیگر مثلاً شب را همین جا صبح کردم،
پیدا کردن وضع یا حالتی خاص
مبتلا شدن به بیماری،
برای ساختن فعل لازم، پسوند متصل به واژه به معنای فعل متعدی و عبارت فعلی به کار می رود مثلاً لطف کردن، گریه کردن، کپی کردن،
ساختن، برپا کردن یک بنا
نوشتن، تالیف کردن برای مثال نامه ای کن به خط و طاعت خویش / علم عنوانش نقطها تکبیر (ناصرخسرو۱ - ۲۵۶) ساختن، درست کردن، آفریدن، خلق کردن برای مثال شربت نوش آفرید از مگس نحل / نخل تناور کند ز دانۀ خرما (سعدی۲ - ۳۰۳)
گزاردن، به جا آوردن
مصرف کردن، خرج کردن
منصوب کردن، قرار دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کربن
تصویر کربن
عنصر غیرفلزی جامد که در طبیعت به حالت های مختلف مانند الماس، گرافیت، دوده، زغال و کک یافت می شود
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
شهری است نزدیک دارابجرد یا نزدیک سیران. (منتهی الارب). شهرکی است (به ناحیت پارس) از حدود سیراف، آبادان با مردم بسیار. (از حدود العالم چ ستوده ص 141). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب آورده است: کران و ایراهستان در بیابانی است گرمسیر بغایت چنانکه تابستان آنجا جز معدودی نباشند و آب روان و کاریز نداردو غلۀ آنجا همه دیمی بود و از میوه جز خرما ندارندو مردم غریب جز سه ماه سر مادر آنجا نتوانند بود. (از نزههالقلوب چ دبیرسیاقی ص 142). رجوع به نزههالقلوب و فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا صص 140-141 شود
لغت نامه دهخدا
(چِ چَ)
شهری بجنوب کاشغر در مغرب ختن: در الغورستان شهریست (بنام) چرچن آنجا عظیم نیکو (عناب) بود. (فلاحتنامه)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کرینه. بمعنی زنان سرودگوی. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ لَ / مُ مِ لَ تَ)
ساختن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). درست کردن. ساختن. ترتیب دادن: و [به صقلاب] انگور نیست ولکن انگبین سخت بسیار است نبید و آنچه بدو ماند ازانگبین کنند و خنب نبیدشان از چوب است و مرد بود که هر سال از آن صد خنب کند. (حدود العالم). و از وی کرمی خیزد که از وی رنگ قرمز کنند. (حدود العالم).
این کارد نه از بهر ستمکاری کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت.
رودکی.
سعد بن معاذ عریش از چوب بکرد. (ترجمه طبری بلعمی).
بل تا جگرم خشک شود و آب نماند
بر روی من آبی است کز او دجله توان کرد.
آغاجی.
من بساک از ستاک بید کنم
بی تو امروز جفت سبزه منم.
عماره.
خواجۀ ما ز بهر گنده پسر
کرد ازخایۀ شتر گلوند.
طیان.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین.
عنصری.
پس دری کردم از سنگ و در افزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری.
منوچهری.
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر.
(ویس و رامین).
و از صاهه آهن و پولاد خیزد و تیغها کنند وشمشیرها، چاهکی خوانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 125). و تخت و تاج و باره و طوق و انگشتری او [جمشید] کرد. (نوروزنامه). نخستین کس که انگشتری کرد و به انگشت درآورد جمشید بود. (نوروزنامه). کمان... کرد [آرش و هادان] هم از چوب و هم از نی و به سریشم به استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه).
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصۀ کافور کرداز قرصۀ شمس الضحی.
خاقانی.
از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است. (سندبادنامه ص 15). از جوهر آهن ظلمانی بروزی چند آینه ای می کند که جوهر مظلم او در صقالت وصفوت بحدی می کشد که عکس نمای محاسن و... می گردد. (سندبادنامه ص 52).
گر ازخاک مردان سبویی کنند
به سنگش ملامت کنان بشکنند.
سعدی (بوستان).
خاک مشرق شنیده ام که کنند
به چهل سال کاسۀ چینی
صد بروزی کنند در مغرب
لاجرم قیمتش همی بینی.
سعدی (گلستان).
، بنا کردن. (فرهنگ فارسی معین). بنا نهادن. پی افکندن. (یادداشت مؤلف) : و از هیچ سو بدو راه نیست مگر از یک سو که کرده اند سخت دشوار. (حدود العالم). از بهر آن کرد [هرمس بنای هرمان مصر را] تا آب (طوفان) او را زیان نتواند کرد. (حدود العالم). و بر دجله پلی است از کشتیها کرده. (حدود العالم). و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم).
نگه کرد جایی که بد خارسان
در او کرد خرم یکی شارسان.
فردوسی.
بر آب جیحون پل کردن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.
فرخی.
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
سیصدهزار شهر کنی به ز قیروان
سیصدهزار باغ کنی به ز قندهار.
منوچهری.
با بوصادق در نیشابور گفته بود که مدرسه ای خواهد کرد سخت [حسنک] بتکلف. (تاریخ بیهقی).
نعمان منذر سنمار را از پشت سدیر بزیر انداخت تا مانند آن جای دیگر نکند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی).
خوش آمدش گفتا که از پیش شاه
چو آیم کنم شهری این جایگاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
بر او خرگهی کرده صدرش بپای
سرش برگذشته ز کاخ و سرای.
اسدی (گرشاسبنامه).
و این اصطخر اول شهری است که در پارس کرده اند و آن را کیومرث بنا کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 121). و بندی بر آب این رود کر کرده بودند از قدیم باز که آب این ناحیت می داد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 128). و خانه دستان و رستم همچنانکه اول بود باز فرمود کردن. (مجمل التواریخ و القصص). و جمله ضیاعات و عقارات او را بخرید و آنجمله را وقف کرد بر رباطی که کرده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 17).
به خدایی که کرد گردون را
کلبۀ قدرت الهی خویش.
خاقانی.
او را رضی الفریقین گویند بحکم موافقتش با هر یکی از ایشان و هر دو فریق در وی دعوی کردند و او آنجا دو رباط کرد یکی بجهت اهل حدیث و یکی برای اهل فقه. (تذکرهالاولیاء).
گر مرا نیز دستگه بودی
بارگه کردمی و صفه و کاخ.
سعدی.
گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد.
حافظ.
خنبه، چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. (فرهنگ اسدی).
- به گل کردن، با گل بستن. مسدود کردن. سد کردن. (یادداشت مؤلف) :
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم.
منوچهری.
، درست کردن. دوختن. (یادداشت مؤلف) :
یارم خبر آمد که یکی توبان کرده ست
مر خفتن شب را ز دبیقی نکو و پاک.
منجیک.
، بافتن. درست کردن: ایذه، شهری است [به خوزستان] و از وی دیباهای بسیار خیزد و دیبای پردۀ مکه آنجا کنند. (حدود العالم). شکیش، جوالی بود که ازدوخ کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، مهیا ساختن. تهیه دیدن. آماده کردن. (یادداشت مؤلف). حاضر آوردن. ترتیب دادن:
ز هرگونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای.
فردوسی.
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود.
فرخی.
کرده ای هیچ توشۀ ره را
نیک بنگر یکی به رأی اصیل.
ناصرخسرو.
، خلق کردن. خلقت فرمودن. آفریدن. ایجاد کردن. (یادداشت مؤلف). بوجود آوردن. ساختن:
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی.
ابوشکور.
چو جان و خرد بیگمان کرده ست
سپهر و ستاره برآورده ست
ز حکمی که او کرد برنگذرند
وگر فرق کیوان به پی بسپرند.
فردوسی.
کند چون بخواهد [خداوند] ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید بنیز.
فردوسی.
نه این تخمه را کرد یزدان زمین
گه آمد که برخیزد این آفرین.
فردوسی.
ای ملک ایزد جهان برای تو کرده ست
ما همه را از پی هوای تو کرده ست.
منوچهری.
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.
اسدی (گرشاسب نامه).
پدیدآورنیک و بد، خوب و زشت
روان داد و تن کرد و روزی نوشت.
اسدی.
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
این عالم بزرگ ز بهر چه کرده اند
از خویشتن بپرس تو ای عالم صغیر.
ناصرخسرو.
و آگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند
و آخر چه پدید آمد ازین گشتن هموار.
ناصرخسرو.
بنگر که اگر جهان نکردی
ایزد نشدی به فضل مذکور.
ناصرخسرو.
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضرا را.
ناصرخسرو.
عالم همه پر موسی و چوب است ولیکن
یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار.
سنائی.
جانور از نطفه می کند شکر از نی
برگ تر از چوب خشک و چشمه ز خارا.
سعدی.
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانۀ خرما.
سعدی.
، تألیف کردن. تصنیف کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). نوشتن. (یادداشت مؤلف) : یعقوب کندی کتابی کرده است اندر ایام العجوز. (التفهیم). و من می خواستم که این تاریخ بزرگ بکنم هر کجا نکته ای بودی در آن آویختمی. (تاریخ بیهقی). مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلاء صاعد رحمه اﷲ کرده است. (تاریخ بیهقی). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان. (تاریخ بیهقی). هیچکس کتابی نکرد اندر چون و چرای آفرینش. (جامع الحکمتین از فرهنگ فارسی معین). هیچ کس از مصنفان تواریخ بدین مختصری و روشنی نکرده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی). امیر اسماعیل به وی نامه کرد و از وی یاری خواست. (تاریخ بخارای نرشخی ص 98). امیر نصر نامه کرد به رافع که وی ضمان کرده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 99). که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است. (چهارمقاله).
- به زبانی کردن،ترجمه. (یادداشت مؤلف) : و چون اول حال به زبان پهلوی بود در زمان سلطنت نوح بن منصور سامانی به پارسی کرده شد. (دیباچۀ سندبادنامه).
- تاریخ کردن، تاریخ نویسی. تاریخ نوشتن: چون در این روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد. (تاریخ بیهقی).
- نامه کردن، نامه نوشتن:
نامه ای کن به خط طاعت خویش
علم عنوانش لفظها تکبیر.
ناصرخسرو.
، ساختن. سرودن: و حدیث رستم بر آن جمله است که بوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد. (تاریخ سیستان)، بجای آوردن. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین). گزاردن. ادا کردن. بکردن. خواندن [نماز] . (یادداشت مؤلف). ادا نمودن. (ناظم الاطباء). به فعل درآوردن. به عمل آوردن:
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی.
آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال
خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.
فرالاوی.
پس مردمان را گفت... آن وقت که یادتان آید بکنید [نماز] . (ترجمه طبری بلعمی).
سیاوش چنین گفت [کاوس را] کز بامداد
بیایم کنم هرچه شه کرد یاد.
فردوسی.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره.
عنصری.
و آنچه مرا دست داد به مقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). آنچه بر ایشان بود کردند. (تاریخ بیهقی). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن. (تاریخ بیهقی). آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند. (تاریخ بیهقی). تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین و دیگر بکرد به جمع. (تفسیر ابوالفتوح). نماز بامداد آنجا بکرد. (تفسیر ابوالفتوح). چون به خوان بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او بود. (گلستان). یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی. (گلستان).
که ای زشت کردار زیباسخن
نخست آنچه گویی بمردم بکن.
سعدی (بوستان).
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت
چو مردان کمربست و کرد آنچه گفت.
سعدی (بوستان).
هم کار خود تواندکرد به بیداری و خواب. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین).
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هرچه فرمان تو باشد آن کنند.
حافظ.
التطوع، چیزی که نه فریضه بود و نه سنت کردن. (المصادر زوزنی).
- بکند، این کلمه بمعنی چنین باد در مقدمۀ کلام آید بمعنی خدا کند: بکند که چنین باد. (یادداشت مؤلف).
- پیش کسی کردن، پیش کسی بردن: چون عبداﷲ را [عبداﷲ بن محمد بن صالح را] پیش وی [یعقوب لیث] کردند. (تاریخ سیستان).
- نکند، مبادا. (یادداشت مؤلف).
، به کار آوردن. (ناظم الاطباء). به کار بردن. (یادداشت مؤلف) :
ناکرده هیچ مشک همه ساله مشکبوی
نادیده هیچ لعل همه ساله لعل فام.
کسائی.
به یکی تیر همی فاش کند راز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گل راز.
عسجدی.
نارون درختی باشد سخت و بیشتر راست بالا و چوب او از سختی که بود بیشتر به دست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی).
آسیای صبوریم که مرا
هم به برغول و هم به سرمه کنند.
حکاک.
، قرار دادن. گذاردن. نهادن. تعبیه کردن. نصب کردن: و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم، آن چیز را در مقابلۀ کردار تو کردمی. (تاریخ بیهقی). تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. (گلستان).
- بر چیزی کردن، از آن آویختن. بر آن قرار دادن: عودالصلیب چوبی است که بر گردن طفلان کنند. (رشید وطواط).
- بر دار کردن، از دار آویختن: و از آن اسیران و مفسدان دو قویتر بودند بر دار کردند. (تاریخ بیهقی).
- بر سر چیزی کردن، از آن آویختن. بر آن بستن. بر آن قرار دادن:
وز آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد.
فردوسی.
سر وی [سر حسین بن علی] بر سر نیزه کردندی. (تاریخ سیستان).
- برکردن، بیرون کردن لباس و غیره. (یادداشت مؤلف) : خالد جامۀ دبیران برکرد و جامۀ سپاهیان پوشید. (تاریخ سیستان).
- در سر کاری کردن، نهادن. از دست دادن. (یادداشت مؤلف) :
حافظافتادگی از دست مده زآنکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد.
حافظ.
، پرداختن. (ناظم الاطباء)، آرمیدن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). مواقعه. (یادداشت مؤلف) :
ترک و تاجیک شما جمله خرانند و سگان
که بجزخوردن و کردن نشناسند ز بن.
انوری.
، نهادن. مالیدن. طلی کردن. سودن. کشیدن. (یادداشت مؤلف). گذاردن:
روی ترا به غالیه کردن چه حاجت است
او را چنانکه هست بدو دست بازدار.
فرخی.
چیزهایی گویمت حقا که سگ
نان نبوید نیز اگر بر نان کنم.
انوری.
کف بنشاند و غازه کند و وسمه کند
آبگینه زند آنجا که درشتی خار است.
مجیر غیاثی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
کف، سیاهی بود که مشاطگان بر ابروی زنان کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
، جای دادن. نهادن. (یادداشت مؤلف). داخل کردن:غول، شبگاه بود که چهارپایان را در او کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کاز، زمین کنده باشد که چهارپایان را آنجا کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
زری را که در گور کردی بزور
چو گورت کند سربرآرد ز گور.
امیرخسرو.
- برکردن، برداشتن. بلند کردن. بیرون آوردن:
کاین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند
همچون کبوترش برباید بچنگلی.
سعدی.
هر لحظه سر بجایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی.
سعدی.
، گماشتن. (یادداشت مؤلف) : سر وی [سر حسین بن علی] بر سر نیزه کردندی و نگاهبان بر آن کردندی تا بگاه رفتن. (تاریخ سیستان). معدل را بند برنهاد و به ارگ فرستاد و موکل بر او کرد. (تاریخ سیستان). او را در حبس کردند و موکلان بر وی کردند. (تاریخ سیستان)، منصوب ساختن: و یزید بشرالحواری را امیر شهر کرد. (تاریخ سیستان)، قرار دادن. مقرر داشتن. تعیین کردن. (یادداشت مؤلف). اختصاص دادن. مختص ساختن:
سر نامه کردم ثنای ورا
بزرگی و آئین و رای ورا.
فردوسی.
آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدرافتاد ایزدتعالی گندم غذای او کرد. (نوروزنامه)، ریختن. داخل کردن:
لعل می را ز درج خم برکش
در کدونیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبزن.
فردوسی.
کنم زهر با می به جام اندرون
از آن به کجا دست یازم به خون.
فردوسی.
موز مکی اگرچه دارد نام
نکنندش چو شکر اندر جام.
طیان.
آب و روغن را اندر جام کنی یک بار دیگر نیامیزد. (التفهیم).
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در گواره کنی.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
وهلیله بر این ریگ برنهند یکان یکان هموار و ریگ دیگربر سر هلیله کنند و آب برزنند و یک توی دیگر هلیله برنهند و ریگ دیگر بر سر آن کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس نان سمید پر از ده درم سنگ خرد کنند و سی درم دوغ بر این نان کنند و بنهند تا آغشته شود. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). آب این بباید گرفتن و در خمی کردن تا چه دیدار آید. (نوروزنامه). و سبوس جو در دیگ کنند ونیک بجوشانند کسی را که پی های پای سست شود... به صلاح بازآید. (نوروزنامه). برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. (گلستان). نمی دانم چه در پیمانه کردی
که ما را این چنین دیوانه کردی.
؟ (از یادداشت مؤلف).
سماروغ، گیاهی باشد که در دوغ کنند. (فرهنگ اسدی). خنبه، چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. (فرهنگ اسدی).
، افروختن. (یادداشت مؤلف) : و به حوالی شهر (کوثی ربا) تلهاست از خاکستر و گویند که از آن آتش است که نمرود کرد که ابراهیم پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم را بسوزد. (حدود العالم چ ستوده ص 153)، صرف کردن. (یادداشت مؤلف) : نفقات و جامه کردند غربا را [از خراج] . (تاریخ سیستان). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود. (مجمل التواریخ).
- در چیزی کردن، صرف کردن وقت یا مال در چیزی. (یادداشت مؤلف) : خواجه (محمد بن مظفر) کس فرستاد و او را [خیام را] بخواند و ماجرا با وی بگفت، برفت و دو روز در آن [در اختیاری هنگام مناسب برای شکار سلطان] کرد و اختیاری نیکو کرد. (چهارمقاله).
، گرفتن. (یادداشت مؤلف). برپا داشتن. اقامه: چون دو روز از ماه بهمن گذشته بودی بهمنجنه کردند و این عیدی بودی وطعام پختندی و بهمن سرخ و زرد بر سر کاسه ها افشاندندی. (فرهنگ اسدی). و در آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
اسبی را گویند که رنگ او مابین زرد و بور باشد و به این معنی به حذف الف هم آمده است. گویند ترکی است. (برهان). کرند. کرن. (ناظم الاطباء). رجوع به کرن و کرند شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان نوشهر است. این دهستان در جنوب و باختر نوشهر واقع شده و از 15 ده تشکیل یافته است. سکنۀ آن در حدود 2500 تن است. ده های مهم آن عبارتند از: کرکرودسر، کشک سرا، هلیستان و سنگ تجن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
ناحیه ای است میان کابل و بدخشان که در آن معادن خارصینی است. (از الجماهر ص 261)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کنار باشد که در مقابل میان است. (برهان). کناره. (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرف. لب. لبه. حاشیه. جانب. (ناظم الاطباء). سیف البحر. (معجم البلدان ذیل کلمه ماه دینار). مقابل میان: حیره شهرکی است برکران بادیه. (حدود العالم). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه. (حدود العالم). بجونه، دهی است آبادان بر کران بیابان. (حدود العالم). جزیره بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. (حدود العالم).
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آید اندر کران و میان
از ایشان نرفته ست جز بدتری
به گرد جهان جستن و داوری.
فردوسی.
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر افکند گرز گران.
فردوسی.
به لشکر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت زآن کار لشکر گران.
فردوسی.
نیا را بدید از کران شاه نو
برانگیخت آن بارۀ تندرو.
فردوسی.
همه زرّکانی و سیم سپید
ز سرتا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار.
فرخی.
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانش چون کشمر.
فرخی.
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران.
اسدی (گرشاسب نامه).
من درساعت... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده. (تاریخ بیهقی). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. (تاریخ بیهقی).
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم.
ناصرخسرو.
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برقی درخشنده از کرانش چو خنجر.
مسعودسعد.
صفی که ز یک کران به حیلت
نتوان دیدن کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر.
سوزنی.
تو گر با من نیی بی تو نیم من
عجب هم بر کران هم در میانی.
انوری.
هرکه او بر کران نشست آرد
با وی انصاف در میان ننهند.
مجیر بیلقانی.
عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان. (گلستان).
- از کران تا کران،از انتهایی به انتهایی. (یادداشت مؤلف). از سویی به سوی دیگر:
ز کشته به هر سو فکنده سران
زمین کوه گشت از کران تا کران.
فردوسی.
بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران.
فردوسی.
همه خانه بد از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران.
فردوسی.
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود.
سعدی.
- بر کران بودن،دور بودن. خارج بودن. بری بودن. در میانه نبودن:
ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت.
سعدی.
- کران به کران، کران تا کران:
هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران به کران.
فرخی.
و رجوع به ترکیب کران تا کران شود.
- کران تا به کران، سرتاسر. از یک سو تا به سوی دیگر:
میر یوسف عضد دولت و خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا به کران.
فرخی.
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتا ازین کران جهان تا بدان کران.
فرخی.
تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تو من
گر جهان جمله بگردم ز کران تا به کران.
فرخی.
- کران تا کران، از یک سوی عالم تا سوی دیگر. از مشرق تا مغرب. (فرهنگ فارسی معین). کران به کران. از سویی تا سوی دیگر. (از یادداشت مؤلف). سرتاسر: هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تاکران. این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند. (مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری).
به یزدان که بسیار دیدم جهان
هم ایران و توران کران تا کران.
فردوسی.
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران.
فردوسی.
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ، سرتاسر. کلاً. از سیر تا پیاز. بتمامه:
یکی شد بر شاه مازندران
بگفت آنچه دید از کران تا کران.
فردوسی.
، انتهاکه در مقابل ابتداست. (برهان). پایان. (ناظم الاطباء) :
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای.
فردوسی.
ازین در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی.
فردوسی.
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی.
فرخی.
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
فرخی.
زآن درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران.
فرخی.
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زنده بود بسر نبرد روز با کران.
فرخی.
به دولت اندر ملک ترا مباد کران
به شادی اندر عمر ترا مباد حساب.
مسعودسعد.
در گیتی ای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت.
مسعودسعد.
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد.
نظامی.
گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زآنکه ندارد کران وادی هجران من.
عطار.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
- بر کران بودن، دور بودن. جدا بودن:
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یک چشمه سازند آبخور.
ابن یمین.
- بر کران رسیدن، به آخر آمدن. (یادداشت مؤلف) :
گویند مهدی آیدصاحبقران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید.
سوزنی.
- بر کران شدن، دور شدن. جدا شدن:
از همه عالم شده ام بر کران
بسته بسودای تو جان بر میان.
خاقانی.
- به کران بردن،بسر بردن. (فرهنگ فارسی معین). به پایان بردن:
ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران.
فرخی.
این زن عدت به کران برد. (کشف الاسرار ج 1 ص 616).
- بی کران، بی انتها. بی پایان. بی اندازه. بی نهایت. (ناظم الاطباء). بی حساب. بی شمار. بسیار:
چو انبوه شد لشکر بی کران
عدد خواست از نام نام آوران.
نظامی.
ور او را کان زر بی کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان.
ناصرخسرو.
چو لشکر بود اندک و کار تخت
به از بی کران لشکر و کار سخت.
اسدی.
دانستم که مهابت من در دل ایشان بی کران است. (گلستان سعدی چ یوسفی ص 65). مال بی کران داری و ما را مهمی است. (گلستان سعدی).
- عمر به کران کردن، در عزلت بسر بردن و به پایان بردن آن. انزوا طلبیدن:
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچۀ باستان نبینم.
خاقانی.
رجوع به کران بردن شود.
- کران طلبیدن، کرانه و گوشه گرفتن و دوری گزیدن را نیز گفته اند. (برهان). عزلت گرفتن. خلوت و تنهایی گزیدن. (از ناظم الاطباء) :
خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب
تا از میان موج سیاست برون شوی.
خاقانی.
، حد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سرحد. (ناظم الاطباء). مرز:
بلغار کرانی ز جهان است و مر او راست
از بارۀ قنوج چنین تا در بلغار.
فرخی.
، ساحل. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : خنان، ناحیتی است بر کران رود کر. (حدود العالم). رقه و رایقه دو شهر است... بر کران فرات نهاده. (حدود العالم). بلد شهری است بر کران دجله نهاده. (حدود العالم). اولاس آخرین شهری است از اسلام که بر کران دریای روم است. (حدود العالم).
چو پیران بیامد به نزدیک رود (گلزریون)
سپه بد پراکنده چون تار و پود
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیدگاه.
فردوسی.
بجز دریا نخواندی کس کف دریا مثالش را
اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد.
فرخی.
نسبتی دارد دریا ز دل او گرچه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران.
فرخی.
چون به کران جیحون رسیدیم امیر فرودآمد. (تاریخ بیهقی). و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت وبر آن جانب آب بر کران جیحون ایستاده. (تاریخ بیهقی).
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچوقت کسی را کران خویش.
ادیب صابر (از آنندراج).
مدح تو دریای ناپدید کران است
زورق دریای ناپدید کرانم.
سوزنی.
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی.
خاقانی.
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در گو محیط درافتی کران مخواه.
خاقانی.
گفتم از ورطۀ عشقت به صبوری بدرآیم
بازمی بینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی.
کشتی هرکه درین لجۀ خونخوار فتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می آید.
سعدی.
، سرزمین. (ناظم الاطباء)، افق. (نصاب الصبیان)
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ سَ)
دهی است از دهستان بیشه سر بخش مرکزی شهرستان قائم شهر. معتدل و مرطوب است و 260 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کران
تصویر کران
طرف، لب، لبه، حاشیه، جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرین
تصویر کرین
جمع کره، گوی ها
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان نرمی که توان جاوید مانند استخوان گوش و سر استخوان شانه و استخوان پهلو و مانند آن غضروف
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از عناصر شیمیائی است که بطور فراوان در اکثر ترکیبات آلی و معدنی وجود دارد و خالص هم در طبیعت یافت می شود، جز اعظم ترکیب چوب و زغال سنگ و نفت از کربن است و قسمت اعظم بدن موجودات زنده از ترکیبات کربنی است
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره فرفیون ها که یکساله است و دارا برخی گونه های پایا میباشد (گونه های پایا کرچک تا 6 متر ارتفاع نیز پیدا میکند و در آب و هوای گرم میرویند)، ارتفاع گونه های معمولی کرچک به حدود 2 متر نیز میرسد. انواع مذکور در نقاط معتدل (از جمله ایران) میرویند. برگها این گیاه دارا پهنک بزرگ و منفرد و پنجه یی شکل و دارا 5 تا 11 برید گی عمیق دندانه دار با دمبرگ دراز است. گلها یش خوشه یی و بطور متقابل با برگها انتهایی ساقه قرار دارد و شامل دو نوع گل نر و ماده است. گل نر کرچک شامل کاسه ای مرکب از 5 تقسیم و تعداد بسیار پرچم با میله های منشعب است گل ماده نیز شامل 5 تقسیم است و درون آن مادگی با تخمدان سه خانه قرار دارد. میوه اش کپسول و پوشیده از خار و شامل سه دانه روغن دار است. دانه کرچک نسبت بگونه های مختلف از نظر بزرگی و وزن و رنگ فرق میکند و معمولا قد دانه ها بین 6 تا 26 میلیمتر و وزن آنها بین 70 میلی گرم تا 25، 1 گرم است و رنگ آنها بالوان خاکستر سیاه سفید قرمز قهوه یی میباشد. از دانه کرچک روغنی بدست میاورند که مصارف صنعتی و دارو یی دارد خروع بید انجیر. یا تخم کرچک. دانه کرچک را گویند که از آن کرچک گیرند (کرچک) یا روغن کرچک روغنی را گویند که از دانه های پوست کنده کرچک گیرند و دارا مصارف دارو یی و صنعتی است. یا کرچک چینی. گونه ای کرچک که بیشتر در چین و هند و چین و افریقا بعمل میاید و بصورت درختچه و پایا و دارا برگها بیضو و کشیده است. از دانه های آن مانند کرچک معمولی روغن تهیه میشود کرچک هندی بید انجیر ختایی کرچک ختایی دند حب السلاطین حب الملوک خروع چینی خروع صینی چیپال چیپال گوته جمال کوته شجر حب الخطا طاریقه. توضیح: دانه این گونه کرچک را حب الخطا ئی گویند. یا کرچک خطا یی (خطائی)، یا کرچک هندی
فرهنگ لغت هوشیار
اطاقکی که فالیز بانا و مزارعان در فالیز و مزرعه از چوب و علف سازند: (بچشم همتت از راه فرهنگ فلک نه دست و شش پی کرچه تنگ) (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردن
تصویر کردن
ترتیب دادن، درست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکن
تصویر کرکن
غله نارس که بریان کنند و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
((کَ کَ یا کِ))
غله ای مانند گندم و نخود و باقلا که آن را نیم رس بریان کنند و بخورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردن
تصویر کردن
((کَ دَ))
انجام دادن، به جا آوردن، ساختن، بنا کردن، آماده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرچه
تصویر کرچه
((کُ چِ))
کومه، کلبه
فرهنگ فارسی معین
((کَ چَ))
گیاهی است از تیره فرفیون ها که یک ساله است و دارای برخی گونه های پایا می باشد. برگ های این گیاه دارای پهنک بزرگ و منفرد و پنجه ای شکل و گل هایش خوشه ای و به طور متقابل با برگ های انتهایی ساقه قرار دارد. میوه اش کپسول دار و پوشیده از خار و ش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کربن
تصویر کربن
((کَ بُ))
عنصری است با علامت شیمیایی C، جامد و سیاه رنگ و متبلور و بی شکل که به صورت الماس و گرافیت و زغال در طبیعت یافت می شود. الماس خالص ترین انواع کربن است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کران
تصویر کران
((کَ))
طرف، کنار، حاشیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کران
تصویر کران
((کُ))
اسبی را می گویند که رنگش زرد، حنایی یا قهوه ای روشن باشد، کرند، کرن، کرنگ و کورنگ هم گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کران
تصویر کران
افق، حد
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع بیشه سر واقع در منطقه ی قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی