جدول جو
جدول جو

معنی کرسفه - جستجوی لغت در جدول جو

کرسفه
(رَ مَ)
پای ستور بریدن. (از منتهی الارب). پی ستور بریدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تنگ بستن شتر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، لیقه نهادن در دوات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرسنه
تصویر کرسنه
دانه ای شبیه ماش با طعمی تلخ که خوراک چهارپایان و پرندگان است، گاودانه، کسنک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرسه
تصویر کرسه
چرک بدن یا جامه، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرفه
تصویر کرفه
کار نیک، ثواب، برای مثال نه بد پروای کشت و کار و حرفه / گناهان را ندانستند و کرفه (زراتشت بهرام - برهان قاطع - کرفه)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
بندی وار رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). چون مقید رفتن. (از اقرب الموارد) ، بند کردن شتر را و تنگ کردن بند بر وی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ فَ / فِ)
بمعنی ثواب است که در مقابل گناه باشد. (برهان) (از آنندراج). کار نیک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) :
نبد پروای کشت و کار و حرفه
گناهان را ندانستند و کرفه
یکایک بر ره بیداد رفته
گناه و کرفه را از یاد رفته.
زراتشت بهرام پژدو (اردای ویراف نامه از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
کرسب است که کرفس باشد و آن رستنی باشد که خورند. (برهان) (آنندراج). کرشف. (حاشیۀ برهان چ معین) : و از طعامهای تیز و گشاینده دور باشند چون صیر (سیر؟) و کرسف و شراب و کنجد و پنیر کهن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
دهی است از دهستان سهرورد بخش قیدار شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 2522 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). قریه ای است به زنجان و این قریه مولد ابن الحسین احمد بن فارس بن زکریا الزهراوی الکرسفی است. رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 12 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ سُ)
کرسوف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). واحد آن کرسفه است. (از اقرب الموارد) ، لیقۀ دوات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، لتۀ حیض. (ناظم الاطباء). و منه الحدیث للمستحاضه: احتشی کرسفاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ سَ / سِ)
چرک و ریم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به کرس و کرسنه شود، موی پیچیده و مجعد را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی موی مجعد شاهدی نیافتم فقط در لغت اسدی چ پاول هورن در کلمه فش این بیت از منجیک آمده است و هرچند معنی بیت معلوم نیست، معهذا کلمه کرسه نیست و به گمان من کوسه است و شاید همین سبب تصوروجود چنین کلمه یا چنین معنی شده باشد:
جنگ کرده نشسته اندر زین
بر تن کرسه دم ریخته فش.
؟ (یادداشت مؤلف).
رجوع به کرس شود
لغت نامه دهخدا
(کِ سَ)
اصل هر چیز، بول و سرگین درهم نشسته. (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ فَ)
بدخویی. (منتهی الارب). بدخلقی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُءْ)
به شمشیر بریدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به شمشیر زدن. (ناظم الاطباء) ، به چوبدستی زدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). باعصا زدن. (از اقرب الموارد) ، کرنف الکرانیف، برید کرانیف را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برید تنه خرما را از کرانیف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ فَ / کِ شِ فَ)
زمین درشت. کرشافه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زمین درشت و سخت غیر مزروع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نُ فَ)
باریک اندام و لاغر از شتر و مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ سَ)
رفتار بندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ فَ)
تیرگی و تاریکی چشم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ فَ)
مؤنث کاسف، شمس کاسفه، آفتاب گرفته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به کاسف شود
لغت نامه دهخدا
(کُ فَ)
مؤنث کرسوف. (از اقرب الموارد). رجوع به کرسوف شود
لغت نامه دهخدا
(کِ رِ نَ / نِ)
چرکی را گویند که بر روی جراحت بسته و سخت شده باشد. (جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء). و با وجود آنکه قاف در زبان پارسی نیامده، عوام شیراز کرسنه را به قاف بدل کرده قرسنه گویند. (جهانگیری) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ نَ / نِ)
کرشنه. گیاهی که دانه اش را گاودانه گویند. مأخوذ از فارسی است. (ناظم الاطباء). درختی است خرد که دانه اش را گاودانه خوانند وآن در غلاف باشد مدور قریب به قدر نخود و تیره رنگ و مایل به سرخی و از تلخی و تندی غیرمأکول است. (از منتهی الارب). و رجوع به کرشنه شود، نام غله ای است تیره رنگ و طعم آن مابین ماش و عدس باشد. آن را مقشر کرده به گاو دهند، گاو را چاق و فربه کند و به یونانی ارونس خوانند و باشین هم بنظر آمده است، یعنی کرشنه. (از برهان). غله ای است که طعم آن میان ماش و عدس بود و رنگش به تیرگی زند چون آن را مقشر کنند و به گاو دهند گاو را به غایت فربه سازد و در فربه کردن گاو هیچ چیز مانند آن نباشد و در بیضا و دیگر گرمسیرات شیراز بسیار بکارند و آن را کسنک نیز خوانند. (جهانگیری). دانه ای است همچون ملک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دانه ای است که در هیأت به ملک ماند و خردتر از اوست و او را اضلاع بود و رنگ او اغبر بود و به زردی مایل باشد. مزۀ او به مزۀ ماش ماند و چون پوست از او بیرون کنند مغز او زرد بیرون آید که به سرخی زند و در نواحی مغرب او را گاو خورد و به یونانی او را دویس گویند وزدین هم گفته اند. (ترجمه صیدنه). اسم عجمی نوعی از جلبان است که به فارسی گاودانه و به عربی حب البقر گویند. (تحفه). رجوع به کرشنه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خاموش گردیدن و چیزی نگفتن، چشم فروخوابانیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، سر فروافکندن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ سُ فی ی)
نوعی از انگبین سفید کأنه سمی لبیاضه. (منتهی الارب). نوعی از عسل و گویا این نام بدو از آن نهاده اند که چون پنبه سفید است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کْرُ / کِ رُ سِ فُ)
یکی از پیشوایان رواقیون. (یادداشت مؤلف). فیلسوف مشهوری بوده است در فلسفۀ اولی به سرزمین یونان. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 25 و 265 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ)
پاره و قطعه ای از هرچیز. یقال اعطنی کسفه من ثوبک، یعنی بده به من قطعه ای از جامۀ خود. ج، کسف، کسف. جج، اکساف، کسوف. و گفته اند کسف و کسفه به یک معنی است و من قراء قوله تعالی ’کسفاً من السماء’ (قرآن 187/26). جعله واحداً و من قراء ’کسفاً جعله جمعاً. (ناظم الاطباء). قطعه ای از شیئی. ج، کسف، کسف ثم اکساف و کسوف. (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دویدن، به شمشیر زدن بر کرسوع کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ سُ عَ)
گروه مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کرسوعه. (اقرب الموارد). رجوع به کرسوعه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرسف
تصویر کرسف
لیقه دوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرسه
تصویر کرسه
فریب خدعه مکر: (ایلچی هیبت حسود ترا دید بر اسب عمر و گفتش: تش . {} هر که با دولت تو کرده کرش کرده در گردنش زمانه کرش) (پور بهای جامی)، فروتنی چاپلوسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرفه
تصویر کرفه
ثواب، کار نیک
فرهنگ لغت هوشیار
عبری یا آرامی تازی گشته از ریشه سنسکریت گاودانه از گیاهان کرشنه چرک ریم. چرک ریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرسفیه
تصویر کرسفیه
برهوه دیو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرفه
تصویر کرفه
((کَ فِ))
کار نیک، ثواب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرسف
تصویر کرسف
((کَ س))
کرفس
فرهنگ فارسی معین
باغ کوچک حصار شده از پرچین، در اطراف آبادی
فرهنگ گویش مازندرانی