جدول جو
جدول جو

معنی کردکندی - جستجوی لغت در جدول جو

کردکندی
(کُ کَ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. کوهستانی و معتدل است و 145 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرکند
تصویر کرکند
سنگی سرخ رنگ شبیه یاقوت، لعل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردمندی
تصویر دردمندی
درد داشتن، بیماری، رنجوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردمندی
تصویر خردمندی
خردمند بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردنی
تصویر کردنی
لایق و شایستۀ انجام دادن، برای مثال خون پیاله خور که حلال است خون او / در کار باده باش که کاری است کردنی (حافظ - ۹۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردمند
تصویر کردمند
چابک و چالاک، تند و تیز
فرهنگ فارسی عمید
(هََ دِ)
دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان. دارای 373 تن سکنه، آب آن از رود تشویر و محصول عمده اش غله و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 635 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهین دژ شهرستان مراغه. کوهستانی و معتدل است و 379 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی است از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. کوهستانی و معتدل است و 159 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
سنگی است شبیه به یاقوت سرخ که در نزد بعضی لعل عبارت از آن است و بعضی جوهری جداگانه دانسته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی است سنگی شبیه به یاقوت سرخ و نزد بعضی عبارت از لعل است و بعضی جنس دیگر دانسته اند. (فهرست مخزن الادویه). جوهری احمر و تیره رنگ. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
هر چیز که لایق و شایان کرده شدن وبجا آورده شدن باشد. (ناظم الاطباء). درخور کردن. (یادداشت مؤلف). قابل اجرا. انجام دادنی. مقابل ناکردنی و نکردنی. (فرهنگ فارسی معین)، که کردن آن ضرور و واجب است. (یادداشت مؤلف) :
همان کردنیها چو آمد پدید
به گیتی جز از خویشتن کس ندید.
فردوسی.
کنون کردنی کرد جادوپرست (ضحاک)
مرا برد باید بشمشیر دست.
فردوسی.
چو آن کردنی کارها کرد راست
ز سالار آخور خری ده بخواست.
فردوسی.
هرچند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی ص 85).
فرمان تو کردنی است دانم
خواهم که کنم نمی توانم.
نظامی.
، ممکن. (ناظم الاطباء).
- ناکردنی، غیرضرور. غیرواجب:
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یکی از بخشهای گرگان است. این بخش میان بندر گز و بخش مرکزی گرگان واقع شده است و مرطوب و معتدل است. محصول عمده قرای آن برنج، حبوبات، صیفی جات، لبنیات وکمی ابریشم است. این بخش از 19 ده تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 20هزار تن است. قرای مهم آن عبارتند از: ولاغوز، سرکلاته، بالاجاده، النک و دنگلان. مرکز بخش قصبۀ کردکوی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
قصبۀ مرکزی بخش کردکوی شهرستان گرگان و نام قدیمی آن کردمحله است. جمعیت ده نزدیک به 4هزار تن و دارای ادارات بخشداری، شهربانی، آمار و دارائی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی است از دهستان خروسلو بخش گرمی شهرستان اردبیل. جلگه ای و گرمسیر است و 165 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ رِ)
عمل مرد رند. رجوع به رند شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
کرت بندی. تقسیم و مجزا کردن زمین باغچه یا مزرعه با کرد یعنی دیواره مانند کردن خاک پیرامون هر قطعه تا از قطعۀ دیگر مشخص شود. تقسیم مزارع و باغچه ها به قسمتهای تقریباًمساوی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرت بندی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
حالت و چگونگی دردمند. درد داشتن. دردمند بودن، رنج. آزار. اندوه. حزن. (ناظم الاطباء) :
گویند مرا چرا نخندی
گریه ست نشان دردمندی.
نظامی.
دردمندی ّ من سوختۀ زار و نزار
ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست.
حافظ.
تألم، دردمندی نمودن. (المصادر زوزنی). کمد، کمده، دردمندی دل از اندوه. (منتهی الارب) ، رنجوری. درد. مرض. ناخوشی. بیماری. (یادداشت مرحوم دهخدا). وجع. (منتهی الارب). علت. مقابل تندرستی:
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
فردوسی.
سر دردمندی بدو گفت چیست
که بر درد آن کس بباید گریست.
فردوسی.
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت لاله نژندی گرفت.
اسدی.
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی.
اسدی.
چون مهذب مراست وآن دو نه اند
عافیت هست و دردمندی نیست.
خاقانی.
دل شه که آیینه ای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک.
نظامی.
به گردی اگرچه دردمندی
چندانکه گریستی بخندی.
نظامی.
کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی.
نظامی.
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرودآید سهی سرو از بلندی.
نظامی.
بسیاردردمندی بود که به تندرستی رساند. (منسوب به اردشیربابکان از مرزبان نامه).
، شفقت. غمخواری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
در تداول عوام، کرمو. سخت کرمو. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرمو شود
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یِ کَ)
دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجاغلات، نخود، بزرک. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی است از دهستان کل تپۀ فیض الله بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز. کوهستانی و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ مَ)
رزانت. (زمخشری). حصافه. (دهار). زیرکی. عقل. هوش. حکمت. هوشیاری. هوشمندی. بصیرت. (ناظم الاطباء). فرزانگی. لب ّ. نهیه، بخردی. (یادداشت بخط مؤلف) :
بنزدیک او شرم و آهستگی است
خردمندی و رای و شایستگی است.
فردوسی.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یاد گیر.
فردوسی.
ز خشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن.
فردوسی.
ز پیروزی شاه و مردانگی
خردمندی و شرم و فرزانگی.
فردوسی.
سیاوش از آن کار بد بیگناه
خردمندی وی بدانست شاه.
فردوسی.
چو خواهی که نامت بماند بجای
پسر را خرمندی آموز و رای.
سعدی (بوستان).
با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی در اوست.
سعدی.
بوالعجبی های خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خردمندی
تصویر خردمندی
خردمند بودن عاقل بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردبندی
تصویر کردبندی
تقسیم مزارع و باغچه ها به قسمتها تقریبا متساوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردمند
تصویر کردمند
تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردمندی
تصویر دردمندی
درد داشتن، مرض علت بیماری، حزن اندوه غصه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کرکند از سنگ های بها دار، کرگدن سنگی است سرخ شبیه یا قوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردنی
تصویر کردنی
قابل اجرا انجام دادنی مقابل نا کردنی نکردنی: (و اما چیز که مجهول بود از: کردنی یا دانستنی: و آنرا ندانند و دانند که ندانند. ) (دانشنامه طبیعی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردمندی
تصویر دردمندی
درد داشتن، بیماری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرکند
تصویر کرکند
((کَ کَ))
سنگی است سرخ رنگ شبیه یاقوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خردمندی
تصویر خردمندی
عقلانیت
فرهنگ واژه فارسی سره
دانایی، فرزانگی، فضل، هوشمندی، هوشیاری
متضاد: حماقت، سفاهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناقلایی، ناقلاگری، زرنگی، زیرکی، رندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیماری، تالم، توجع، دردآلودگی، علت، مرض
متضاد: تندرستی، صحت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان خرم آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی