سنگی است شبیه به یاقوت سرخ که در نزد بعضی لعل عبارت از آن است و بعضی جوهری جداگانه دانسته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی است سنگی شبیه به یاقوت سرخ و نزد بعضی عبارت از لعل است و بعضی جنس دیگر دانسته اند. (فهرست مخزن الادویه). جوهری احمر و تیره رنگ. (جواهرنامه)
سنگی است شبیه به یاقوت سرخ که در نزد بعضی لعل عبارت از آن است و بعضی جوهری جداگانه دانسته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی است سنگی شبیه به یاقوت سرخ و نزد بعضی عبارت از لعل است و بعضی جنس دیگر دانسته اند. (فهرست مخزن الادویه). جوهری احمر و تیره رنگ. (جواهرنامه)
هر چیز که لایق و شایان کرده شدن وبجا آورده شدن باشد. (ناظم الاطباء). درخور کردن. (یادداشت مؤلف). قابل اجرا. انجام دادنی. مقابل ناکردنی و نکردنی. (فرهنگ فارسی معین)، که کردن آن ضرور و واجب است. (یادداشت مؤلف) : همان کردنیها چو آمد پدید به گیتی جز از خویشتن کس ندید. فردوسی. کنون کردنی کرد جادوپرست (ضحاک) مرا برد باید بشمشیر دست. فردوسی. چو آن کردنی کارها کرد راست ز سالار آخور خری ده بخواست. فردوسی. هرچند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی ص 85). فرمان تو کردنی است دانم خواهم که کنم نمی توانم. نظامی. ، ممکن. (ناظم الاطباء). - ناکردنی، غیرضرور. غیرواجب: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی
هر چیز که لایق و شایان کرده شدن وبجا آورده شدن باشد. (ناظم الاطباء). درخور کردن. (یادداشت مؤلف). قابل اجرا. انجام دادنی. مقابل ناکردنی و نکردنی. (فرهنگ فارسی معین)، که کردن آن ضرور و واجب است. (یادداشت مؤلف) : همان کردنیها چو آمد پدید به گیتی جز از خویشتن کس ندید. فردوسی. کنون کردنی کرد جادوپرست (ضحاک) مرا برد باید بشمشیر دست. فردوسی. چو آن کردنی کارها کرد راست ز سالار آخور خری ده بخواست. فردوسی. هرچند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی ص 85). فرمان تو کردنی است دانم خواهم که کنم نمی توانم. نظامی. ، ممکن. (ناظم الاطباء). - ناکردنی، غیرضرور. غیرواجب: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی
یکی از بخشهای گرگان است. این بخش میان بندر گز و بخش مرکزی گرگان واقع شده است و مرطوب و معتدل است. محصول عمده قرای آن برنج، حبوبات، صیفی جات، لبنیات وکمی ابریشم است. این بخش از 19 ده تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 20هزار تن است. قرای مهم آن عبارتند از: ولاغوز، سرکلاته، بالاجاده، النک و دنگلان. مرکز بخش قصبۀ کردکوی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
یکی از بخشهای گرگان است. این بخش میان بندر گز و بخش مرکزی گرگان واقع شده است و مرطوب و معتدل است. محصول عمده قرای آن برنج، حبوبات، صیفی جات، لبنیات وکمی ابریشم است. این بخش از 19 ده تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 20هزار تن است. قرای مهم آن عبارتند از: ولاغوز، سرکلاته، بالاجاده، النک و دنگلان. مرکز بخش قصبۀ کردکوی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
قصبۀ مرکزی بخش کردکوی شهرستان گرگان و نام قدیمی آن کردمحله است. جمعیت ده نزدیک به 4هزار تن و دارای ادارات بخشداری، شهربانی، آمار و دارائی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
قصبۀ مرکزی بخش کردکوی شهرستان گرگان و نام قدیمی آن کردمحله است. جمعیت ده نزدیک به 4هزار تن و دارای ادارات بخشداری، شهربانی، آمار و دارائی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
کرت بندی. تقسیم و مجزا کردن زمین باغچه یا مزرعه با کرد یعنی دیواره مانند کردن خاک پیرامون هر قطعه تا از قطعۀ دیگر مشخص شود. تقسیم مزارع و باغچه ها به قسمتهای تقریباًمساوی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرت بندی شود
کرت بندی. تقسیم و مجزا کردن زمین باغچه یا مزرعه با کرد یعنی دیواره مانند کردن خاک پیرامون هر قطعه تا از قطعۀ دیگر مشخص شود. تقسیم مزارع و باغچه ها به قسمتهای تقریباًمساوی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرت بندی شود
حالت و چگونگی دردمند. درد داشتن. دردمند بودن، رنج. آزار. اندوه. حزن. (ناظم الاطباء) : گویند مرا چرا نخندی گریه ست نشان دردمندی. نظامی. دردمندی ّ من سوختۀ زار و نزار ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست. حافظ. تألم، دردمندی نمودن. (المصادر زوزنی). کمد، کمده، دردمندی دل از اندوه. (منتهی الارب) ، رنجوری. درد. مرض. ناخوشی. بیماری. (یادداشت مرحوم دهخدا). وجع. (منتهی الارب). علت. مقابل تندرستی: درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. سر دردمندی بدو گفت چیست که بر درد آن کس بباید گریست. فردوسی. کنون سوسنت دردمندی گرفت گلت ریخت لاله نژندی گرفت. اسدی. و دیگر چو بیمار افتد کسی در آن دردمندی بماند بسی. اسدی. چون مهذب مراست وآن دو نه اند عافیت هست و دردمندی نیست. خاقانی. دل شه که آیینه ای بود پاک از آن دردمندی شده دردناک. نظامی. به گردی اگرچه دردمندی چندانکه گریستی بخندی. نظامی. کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی. نظامی. چو بر تن چیره گردد دردمندی فرودآید سهی سرو از بلندی. نظامی. بسیاردردمندی بود که به تندرستی رساند. (منسوب به اردشیربابکان از مرزبان نامه). ، شفقت. غمخواری. (ناظم الاطباء)
حالت و چگونگی دردمند. درد داشتن. دردمند بودن، رنج. آزار. اندوه. حزن. (ناظم الاطباء) : گویند مرا چرا نخندی گریه ست نشان دردمندی. نظامی. دردمندی ّ من سوختۀ زار و نزار ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست. حافظ. تألم، دردمندی نمودن. (المصادر زوزنی). کمد، کمده، دردمندی دل از اندوه. (منتهی الارب) ، رنجوری. درد. مرض. ناخوشی. بیماری. (یادداشت مرحوم دهخدا). وجع. (منتهی الارب). علت. مقابل تندرستی: درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. سر دردمندی بدو گفت چیست که بر درد آن کس بباید گریست. فردوسی. کنون سوسنت دردمندی گرفت گلت ریخت لاله نژندی گرفت. اسدی. و دیگر چو بیمار افتد کسی در آن دردمندی بماند بسی. اسدی. چون مهذب مراست وآن دو نه اند عافیت هست و دردمندی نیست. خاقانی. دل شه که آیینه ای بود پاک از آن دردمندی شده دردناک. نظامی. به گردی اگرچه دردمندی چندانکه گریستی بخندی. نظامی. کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی. نظامی. چو بر تن چیره گردد دردمندی فرودآید سهی سرو از بلندی. نظامی. بسیاردردمندی بود که به تندرستی رساند. (منسوب به اردشیربابکان از مرزبان نامه). ، شفقت. غمخواری. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجاغلات، نخود، بزرک. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجاغلات، نخود، بزرک. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
رزانت. (زمخشری). حصافه. (دهار). زیرکی. عقل. هوش. حکمت. هوشیاری. هوشمندی. بصیرت. (ناظم الاطباء). فرزانگی. لب ّ. نهیه، بخردی. (یادداشت بخط مؤلف) : بنزدیک او شرم و آهستگی است خردمندی و رای و شایستگی است. فردوسی. کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک بیک یاد گیر. فردوسی. ز خشنودی ایزد اندیشه کن خردمندی و راستی پیشه کن. فردوسی. ز پیروزی شاه و مردانگی خردمندی و شرم و فرزانگی. فردوسی. سیاوش از آن کار بد بیگناه خردمندی وی بدانست شاه. فردوسی. چو خواهی که نامت بماند بجای پسر را خرمندی آموز و رای. سعدی (بوستان). با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی در اوست. سعدی. بوالعجبی های خیالت ببست چشم خردمندی و فرزانگی. سعدی (طیبات)
رزانت. (زمخشری). حَصافه. (دهار). زیرکی. عقل. هوش. حکمت. هوشیاری. هوشمندی. بصیرت. (ناظم الاطباء). فرزانگی. لُب ّ. نُهْیه، بخردی. (یادداشت بخط مؤلف) : بنزدیک او شرم و آهستگی است خردمندی و رای و شایستگی است. فردوسی. کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک بیک یاد گیر. فردوسی. ز خشنودی ایزد اندیشه کن خردمندی و راستی پیشه کن. فردوسی. ز پیروزی شاه و مردانگی خردمندی و شرم و فرزانگی. فردوسی. سیاوش از آن کار بد بیگناه خردمندی وی بدانست شاه. فردوسی. چو خواهی که نامت بماند بجای پسر را خرمندی آموز و رای. سعدی (بوستان). با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی در اوست. سعدی. بوالعجبی های خیالت ببست چشم خردمندی و فرزانگی. سعدی (طیبات)