جای پایان یافتن چیزی، کرانه، کنار، کناره، طرف، سو، جهت، پایان، انتها، برای مثال غم زمانه که هیچش کران نمی بینم / دواش جز می چون ارغوان نمی بینم (حافظ - ۷۱۶) کران تا کران: از این سو تا آن سو، همه جا کران جستن: دوری گزیدن از خلق، گوشه گرفتن
جای پایان یافتن چیزی، کرانه، کنار، کناره، طرف، سو، جهت، پایان، انتها، برای مِثال غم زمانه که هیچش کران نمی بینم / دواش جز می چون ارغوان نمی بینم (حافظ - ۷۱۶) کران تا کران: از این سو تا آن سو، همه جا کران جستن: دوری گزیدن از خلق، گوشه گرفتن
یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان نوشهر است. این دهستان در جنوب و باختر نوشهر واقع شده و از 15 ده تشکیل یافته است. سکنۀ آن در حدود 2500 تن است. ده های مهم آن عبارتند از: کرکرودسر، کشک سرا، هلیستان و سنگ تجن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ناحیه ای است میان کابل و بدخشان که در آن معادن خارصینی است. (از الجماهر ص 261)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان نوشهر است. این دهستان در جنوب و باختر نوشهر واقع شده و از 15 ده تشکیل یافته است. سکنۀ آن در حدود 2500 تن است. ده های مهم آن عبارتند از: کرکرودسر، کشک سرا، هلیستان و سنگ تجن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ناحیه ای است میان کابل و بدخشان که در آن معادن خارصینی است. (از الجماهر ص 261)
اسبی را گویند که رنگ او مابین زرد و بور باشد و به این معنی به حذف الف هم آمده است. گویند ترکی است. (برهان). کرند. کرن. (ناظم الاطباء). رجوع به کرن و کرند شود
اسبی را گویند که رنگ او مابین زرد و بور باشد و به این معنی به حذف الف هم آمده است. گویند ترکی است. (برهان). کرند. کُرَن. (ناظم الاطباء). رجوع به کرن و کرند شود
شهری است نزدیک دارابجرد یا نزدیک سیران. (منتهی الارب). شهرکی است (به ناحیت پارس) از حدود سیراف، آبادان با مردم بسیار. (از حدود العالم چ ستوده ص 141). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب آورده است: کران و ایراهستان در بیابانی است گرمسیر بغایت چنانکه تابستان آنجا جز معدودی نباشند و آب روان و کاریز نداردو غلۀ آنجا همه دیمی بود و از میوه جز خرما ندارندو مردم غریب جز سه ماه سر مادر آنجا نتوانند بود. (از نزههالقلوب چ دبیرسیاقی ص 142). رجوع به نزههالقلوب و فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا صص 140-141 شود
شهری است نزدیک دارابجرد یا نزدیک سیران. (منتهی الارب). شهرکی است (به ناحیت پارس) از حدود سیراف، آبادان با مردم بسیار. (از حدود العالم چ ستوده ص 141). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب آورده است: کران و ایراهستان در بیابانی است گرمسیر بغایت چنانکه تابستان آنجا جز معدودی نباشند و آب روان و کاریز نداردو غلۀ آنجا همه دیمی بود و از میوه جز خرما ندارندو مردم غریب جز سه ماه سر مادر آنجا نتوانند بود. (از نزههالقلوب چ دبیرسیاقی ص 142). رجوع به نزههالقلوب و فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا صص 140-141 شود
کنار باشد که در مقابل میان است. (برهان). کناره. (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرف. لب. لبه. حاشیه. جانب. (ناظم الاطباء). سیف البحر. (معجم البلدان ذیل کلمه ماه دینار). مقابل میان: حیره شهرکی است برکران بادیه. (حدود العالم). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه. (حدود العالم). بجونه، دهی است آبادان بر کران بیابان. (حدود العالم). جزیره بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. (حدود العالم). که تا در جهان تخم ساسانیان پدید آید اندر کران و میان از ایشان نرفته ست جز بدتری به گرد جهان جستن و داوری. فردوسی. درفش مرا دید بر یک کران به زین اندر افکند گرز گران. فردوسی. به لشکر نگه کرد سلم از کران سرش گشت زآن کار لشکر گران. فردوسی. نیا را بدید از کران شاه نو برانگیخت آن بارۀ تندرو. فردوسی. همه زرّکانی و سیم سپید ز سرتا به بن وز میان تا کران. فرخی. بخندد همی بر کرانهای راه به فصل زمستان گل کامکار. فرخی. ز لاله های مخالف میانش چون فرخار ز سروهای نونده کرانش چون کشمر. فرخی. ز پاشیدن آتش از هر کران همی ریخت گفتی ز چرخ اختران. اسدی (گرشاسب نامه). من درساعت... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده. (تاریخ بیهقی). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. (تاریخ بیهقی). ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ گم شده انگار از میان و کرانم. ناصرخسرو. ابری چون گرد رزم هایل و تیره برقی درخشنده از کرانش چو خنجر. مسعودسعد. صفی که ز یک کران به حیلت نتوان دیدن کران دیگر تنها شکنی چو حمله کردی بی زحمت همعنان دیگر. سوزنی. تو گر با من نیی بی تو نیم من عجب هم بر کران هم در میانی. انوری. هرکه او بر کران نشست آرد با وی انصاف در میان ننهند. مجیر بیلقانی. عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان. (گلستان). - از کران تا کران،از انتهایی به انتهایی. (یادداشت مؤلف). از سویی به سوی دیگر: ز کشته به هر سو فکنده سران زمین کوه گشت از کران تا کران. فردوسی. بسالی همه دشت نیزه وران نیارند خورد از کران تا کران. فردوسی. همه خانه بد از کران تا کران پر از مشک و دینار و پر زعفران. فردوسی. تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی اوراد ذاکران ز کران تا کران شود. سعدی. - بر کران بودن،دور بودن. خارج بودن. بری بودن. در میانه نبودن: ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم که روزگار حدیث تو در میان انداخت. سعدی. - کران به کران، کران تا کران: هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب اگر جهان همه او را شود کران به کران. فرخی. و رجوع به ترکیب کران تا کران شود. - کران تا به کران، سرتاسر. از یک سو تا به سوی دیگر: میر یوسف عضد دولت و خورشید ملوک که جهان منظر اویست کران تا به کران. فرخی. گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای گفتا ازین کران جهان تا بدان کران. فرخی. تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تو من گر جهان جمله بگردم ز کران تا به کران. فرخی. - کران تا کران، از یک سوی عالم تا سوی دیگر. از مشرق تا مغرب. (فرهنگ فارسی معین). کران به کران. از سویی تا سوی دیگر. (از یادداشت مؤلف). سرتاسر: هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تاکران. این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند. (مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری). به یزدان که بسیار دیدم جهان هم ایران و توران کران تا کران. فردوسی. بزرگ جهانی کران تا کران سرافراز بر تاجور مهتران. فردوسی. هوا از درفشان درفش سران چو باغ بهار از کران تا کران. اسدی (گرشاسبنامه). - ، سرتاسر. کلاً. از سیر تا پیاز. بتمامه: یکی شد بر شاه مازندران بگفت آنچه دید از کران تا کران. فردوسی. ، انتهاکه در مقابل ابتداست. (برهان). پایان. (ناظم الاطباء) : چو زو برگذشتی نماندت جای کران جهان خواندش رهنمای. فردوسی. ازین در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی. فردوسی. چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی. فرخی. شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار. فرخی. زآن درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران. فرخی. آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو زنده بود بسر نبرد روز با کران. فرخی. به دولت اندر ملک ترا مباد کران به شادی اندر عمر ترا مباد حساب. مسعودسعد. در گیتی ای شگفت کران داشت هرچه داشت چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت. مسعودسعد. داد و دهشت کران ندارد گر بیش کنی زیان ندارد. نظامی. گر تو نگیریم دست کار من از دست شد زآنکه ندارد کران وادی هجران من. عطار. سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد. حافظ. - بر کران بودن، دور بودن. جدا بودن: زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران اکنون ز عدلت هر دوان یک چشمه سازند آبخور. ابن یمین. - بر کران رسیدن، به آخر آمدن. (یادداشت مؤلف) : گویند مهدی آیدصاحبقران برون چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید. سوزنی. - بر کران شدن، دور شدن. جدا شدن: از همه عالم شده ام بر کران بسته بسودای تو جان بر میان. خاقانی. - به کران بردن،بسر بردن. (فرهنگ فارسی معین). به پایان بردن: ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران. فرخی. این زن عدت به کران برد. (کشف الاسرار ج 1 ص 616). - بی کران، بی انتها. بی پایان. بی اندازه. بی نهایت. (ناظم الاطباء). بی حساب. بی شمار. بسیار: چو انبوه شد لشکر بی کران عدد خواست از نام نام آوران. نظامی. ور او را کان زر بی کران است مرا نیکو سخن زر است و دل کان. ناصرخسرو. چو لشکر بود اندک و کار تخت به از بی کران لشکر و کار سخت. اسدی. دانستم که مهابت من در دل ایشان بی کران است. (گلستان سعدی چ یوسفی ص 65). مال بی کران داری و ما را مهمی است. (گلستان سعدی). - عمر به کران کردن، در عزلت بسر بردن و به پایان بردن آن. انزوا طلبیدن: عمری به کران کنم که اهلی زین کوچۀ باستان نبینم. خاقانی. رجوع به کران بردن شود. - کران طلبیدن، کرانه و گوشه گرفتن و دوری گزیدن را نیز گفته اند. (برهان). عزلت گرفتن. خلوت و تنهایی گزیدن. (از ناظم الاطباء) : خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب تا از میان موج سیاست برون شوی. خاقانی. ، حد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سرحد. (ناظم الاطباء). مرز: بلغار کرانی ز جهان است و مر او راست از بارۀ قنوج چنین تا در بلغار. فرخی. ، ساحل. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : خنان، ناحیتی است بر کران رود کر. (حدود العالم). رقه و رایقه دو شهر است... بر کران فرات نهاده. (حدود العالم). بلد شهری است بر کران دجله نهاده. (حدود العالم). اولاس آخرین شهری است از اسلام که بر کران دریای روم است. (حدود العالم). چو پیران بیامد به نزدیک رود (گلزریون) سپه بد پراکنده چون تار و پود بدیگر کران خفته بد گیو و شاه نشسته فرنگیس بر دیدگاه. فردوسی. بجز دریا نخواندی کس کف دریا مثالش را اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد. فرخی. نسبتی دارد دریا ز دل او گرچه این کران دارد و آن را نتوان یافت کران. فرخی. چون به کران جیحون رسیدیم امیر فرودآمد. (تاریخ بیهقی). و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت وبر آن جانب آب بر کران جیحون ایستاده. (تاریخ بیهقی). دریا کرانه دارد و دریای فضل تو ننموده هیچوقت کسی را کران خویش. ادیب صابر (از آنندراج). مدح تو دریای ناپدید کران است زورق دریای ناپدید کرانم. سوزنی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان بر هر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن ور در گو محیط درافتی کران مخواه. خاقانی. گفتم از ورطۀ عشقت به صبوری بدرآیم بازمی بینم دریا نه پدید است کرانش. سعدی. کشتی هرکه درین لجۀ خونخوار فتاد نشنیدیم که دیگر به کران می آید. سعدی. ، سرزمین. (ناظم الاطباء)، افق. (نصاب الصبیان)
کنار باشد که در مقابل میان است. (برهان). کناره. (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرف. لب. لبه. حاشیه. جانب. (ناظم الاطباء). سیف البحر. (معجم البلدان ذیل کلمه ماه دینار). مقابل میان: حیره شهرکی است برکران بادیه. (حدود العالم). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه. (حدود العالم). بجونه، دهی است آبادان بر کران بیابان. (حدود العالم). جزیره بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. (حدود العالم). که تا در جهان تخم ساسانیان پدید آید اندر کران و میان از ایشان نرفته ست جز بدتری به گرد جهان جستن و داوری. فردوسی. درفش مرا دید بر یک کران به زین اندر افکند گرز گران. فردوسی. به لشکر نگه کرد سلم از کران سرش گشت زآن کار لشکر گران. فردوسی. نیا را بدید از کران شاه نو برانگیخت آن بارۀ تندرو. فردوسی. همه زرّکانی و سیم سپید ز سرتا به بن وز میان تا کران. فرخی. بخندد همی بر کرانهای راه به فصل زمستان گل کامکار. فرخی. ز لاله های مخالف میانش چون فرخار ز سروهای نونده کرانش چون کشمر. فرخی. ز پاشیدن آتش از هر کران همی ریخت گفتی ز چرخ اختران. اسدی (گرشاسب نامه). من درساعت... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده. (تاریخ بیهقی). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. (تاریخ بیهقی). ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ گم شده انگار از میان و کرانم. ناصرخسرو. ابری چون گرد رزم هایل و تیره برقی درخشنده از کرانش چو خنجر. مسعودسعد. صفی که ز یک کران به حیلت نتوان دیدن کران دیگر تنها شکنی چو حمله کردی بی زحمت همعنان دیگر. سوزنی. تو گر با من نیی بی تو نیم من عجب هم بر کران هم در میانی. انوری. هرکه او بر کران نشست آرد با وی انصاف در میان ننهند. مجیر بیلقانی. عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان. (گلستان). - از کران تا کران،از انتهایی به انتهایی. (یادداشت مؤلف). از سویی به سوی دیگر: ز کشته به هر سو فکنده سران زمین کوه گشت از کران تا کران. فردوسی. بسالی همه دشت نیزه وران نیارند خورد از کران تا کران. فردوسی. همه خانه بد از کران تا کران پر از مشک و دینار و پر زعفران. فردوسی. تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی اوراد ذاکران ز کران تا کران شود. سعدی. - بر کران بودن،دور بودن. خارج بودن. بری بودن. در میانه نبودن: ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم که روزگار حدیث تو در میان انداخت. سعدی. - کران به کران، کران تا کران: هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب اگر جهان همه او را شود کران به کران. فرخی. و رجوع به ترکیب کران تا کران شود. - کران تا به کران، سرتاسر. از یک سو تا به سوی دیگر: میر یوسف عضد دولت و خورشید ملوک که جهان منظر اویست کران تا به کران. فرخی. گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای گفتا ازین کران جهان تا بدان کران. فرخی. تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تو من گر جهان جمله بگردم ز کران تا به کران. فرخی. - کران تا کران، از یک سوی عالم تا سوی دیگر. از مشرق تا مغرب. (فرهنگ فارسی معین). کران به کران. از سویی تا سوی دیگر. (از یادداشت مؤلف). سرتاسر: هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تاکران. این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند. (مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری). به یزدان که بسیار دیدم جهان هم ایران و توران کران تا کران. فردوسی. بزرگ جهانی کران تا کران سرافراز بر تاجور مهتران. فردوسی. هوا از درفشان درفش سران چو باغ بهار از کران تا کران. اسدی (گرشاسبنامه). - ، سرتاسر. کلاً. از سیر تا پیاز. بتمامه: یکی شد بر شاه مازندران بگفت آنچه دید از کران تا کران. فردوسی. ، انتهاکه در مقابل ابتداست. (برهان). پایان. (ناظم الاطباء) : چو زو برگذشتی نماندت جای کران جهان خواندش رهنمای. فردوسی. ازین در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی. فردوسی. چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی. فرخی. شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار. فرخی. زآن درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران. فرخی. آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو زنده بود بسر نبرد روز با کران. فرخی. به دولت اندر ملک ترا مباد کران به شادی اندر عمر ترا مباد حساب. مسعودسعد. در گیتی ای شگفت کران داشت هرچه داشت چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت. مسعودسعد. داد و دهشت کران ندارد گر بیش کنی زیان ندارد. نظامی. گر تو نگیریم دست کار من از دست شد زآنکه ندارد کران وادی هجران من. عطار. سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد. حافظ. - بر کران بودن، دور بودن. جدا بودن: زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران اکنون ز عدلت هر دوان یک چشمه سازند آبخور. ابن یمین. - بر کران رسیدن، به آخر آمدن. (یادداشت مؤلف) : گویند مهدی آیدصاحبقران برون چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید. سوزنی. - بر کران شدن، دور شدن. جدا شدن: از همه عالم شده ام بر کران بسته بسودای تو جان بر میان. خاقانی. - به کران بردن،بسر بردن. (فرهنگ فارسی معین). به پایان بردن: ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران. فرخی. این زن عدت به کران برد. (کشف الاسرار ج 1 ص 616). - بی کران، بی انتها. بی پایان. بی اندازه. بی نهایت. (ناظم الاطباء). بی حساب. بی شمار. بسیار: چو انبوه شد لشکر بی کران عدد خواست از نام نام آوران. نظامی. ور او را کان زر بی کران است مرا نیکو سخن زر است و دل کان. ناصرخسرو. چو لشکر بود اندک و کار تخت به از بی کران لشکر و کار سخت. اسدی. دانستم که مهابت من در دل ایشان بی کران است. (گلستان سعدی چ یوسفی ص 65). مال بی کران داری و ما را مهمی است. (گلستان سعدی). - عمر به کران کردن، در عزلت بسر بردن و به پایان بردن آن. انزوا طلبیدن: عمری به کران کنم که اهلی زین کوچۀ باستان نبینم. خاقانی. رجوع به کران بردن شود. - کران طلبیدن، کرانه و گوشه گرفتن و دوری گزیدن را نیز گفته اند. (برهان). عزلت گرفتن. خلوت و تنهایی گزیدن. (از ناظم الاطباء) : خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب تا از میان موج سیاست برون شوی. خاقانی. ، حد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سرحد. (ناظم الاطباء). مرز: بلغار کرانی ز جهان است و مر او راست از بارۀ قنوج چنین تا در بلغار. فرخی. ، ساحل. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : خنان، ناحیتی است بر کران رود کر. (حدود العالم). رقه و رایقه دو شهر است... بر کران فرات نهاده. (حدود العالم). بلد شهری است بر کران دجله نهاده. (حدود العالم). اولاس آخرین شهری است از اسلام که بر کران دریای روم است. (حدود العالم). چو پیران بیامد به نزدیک رود (گلزریون) سپه بد پراکنده چون تار و پود بدیگر کران خفته بد گیو و شاه نشسته فرنگیس بر دیدگاه. فردوسی. بجز دریا نخواندی کس کف دریا مثالش را اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد. فرخی. نسبتی دارد دریا ز دل او گرچه این کران دارد و آن را نتوان یافت کران. فرخی. چون به کران جیحون رسیدیم امیر فرودآمد. (تاریخ بیهقی). و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت وبر آن جانب آب بر کران جیحون ایستاده. (تاریخ بیهقی). دریا کرانه دارد و دریای فضل تو ننموده هیچوقت کسی را کران خویش. ادیب صابر (از آنندراج). مدح تو دریای ناپدید کران است زورق دریای ناپدید کرانم. سوزنی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان بر هر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن ور در گو محیط درافتی کران مخواه. خاقانی. گفتم از ورطۀ عشقت به صبوری بدرآیم بازمی بینم دریا نه پدید است کرانش. سعدی. کشتی هرکه درین لجۀ خونخوار فتاد نشنیدیم که دیگر به کران می آید. سعدی. ، سرزمین. (ناظم الاطباء)، افق. (نصاب الصبیان)
جمع واژۀ بکر. (ناظم الاطباء). جمع بکر به علامت ’ان’ فارسی: دگر ره بود پیشین رفته شاپور بپیش آهنگ آن بکران چون حور. نظامی. - بکران بهشت، حوریان. (ناظم الاطباء). کنایه از حوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) : بکران بهشت چند سازند زان موی که این زبان شکافد. خاقانی. - بکران چرخ، ستاره های آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از ستاره های آسمان باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستاره ها. (رشیدی) : صبح از صفت چو یوسف و مه نیمه و ترنج بکران چرخ دست بریده برابرش. خاقانی. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 200 و بکر چرخ شود. -
جَمعِ واژۀ بکر. (ناظم الاطباء). جمع بکر به علامت ’اَن’ فارسی: دگر ره بود پیشین رفته شاپور بپیش آهنگ آن بکران چون حور. نظامی. - بکران بهشت، حوریان. (ناظم الاطباء). کنایه از حوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) : بکران بهشت چند سازند زان موی که این زبان شکافد. خاقانی. - بکران چرخ، ستاره های آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از ستاره های آسمان باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستاره ها. (رشیدی) : صبح از صفت چو یوسف و مه نیمه و ترنج بکران چرخ دست بریده برابرش. خاقانی. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 200 و بکر چرخ شود. -
کنارۀ دیگ و ته دیگ و آن مقدار ازطعام که در ته دیگ چسبیده و بریان شده باشد و آن راته دیگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ته دیگی. (غیاث). برنج و هرچیزی دیگر که در ته دیگ طعام چسبیده و بریان شده باشد. (برهان). مخفف بنکران، ته دیگی که بریان شده باشد. (از رشیدی). برنج و گوشت که در ته دیگ طعام بریان شده و چسبیده باشد. گفته اند که آن را ته دیگ نیز گویند. و بکران امر به کرانیدن یعنی تراشیدن آن ته دیگ است. آن تراشیده را بکران گویند و اصل در آن بنکران یعنی تراشیدۀ بن دیگ که به ته دیگ معروف است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی که طریقۀ طبق فرو دیگ بندد هندش گهرجنی نامند و وقتی با روغن جمعگردد جان جان خوانند. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء). مقداری از طعام که ته دیگ چسبیده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گردن مرغ چو سر برکند از قعر برنج هر دو چشمش نگران بکران خواهد بود. بسحاق اطعمه. هان ای بکران حال چه گویی بر یخنی هرگز نبرد سوخته ای قصه بخامی. بسحاق اطعمه (از شرفنامۀ منیری)
کنارۀ دیگ و ته دیگ و آن مقدار ازطعام که در ته دیگ چسبیده و بریان شده باشد و آن راته دیگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ته دیگی. (غیاث). برنج و هرچیزی دیگر که در ته دیگ طعام چسبیده و بریان شده باشد. (برهان). مخفف بنکران، ته دیگی که بریان شده باشد. (از رشیدی). برنج و گوشت که در ته دیگ طعام بریان شده و چسبیده باشد. گفته اند که آن را ته دیگ نیز گویند. و بکران امر به کرانیدن یعنی تراشیدن آن ته دیگ است. آن تراشیده را بکران گویند و اصل در آن بُنکران یعنی تراشیدۀ بن دیگ که به ته دیگ معروف است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی که طریقۀ طبق فرو دیگ بندد هندش گُهرجنی نامند و وقتی با روغن جمعگردد جان جان خوانند. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء). مقداری از طعام که ته دیگ چسبیده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گردن مرغ چو سر برکند از قعر برنج هر دو چشمش نگران بکران خواهد بود. بسحاق اطعمه. هان ای بکران حال چه گویی بر یخنی هرگز نبرد سوخته ای قصه بخامی. بسحاق اطعمه (از شرفنامۀ منیری)