جدول جو
جدول جو

معنی کدیوری - جستجوی لغت در جدول جو

کدیوری
(کَ دی وَ)
برزیگری. دهقانی. زراعت کردن. (برهان) (آنندراج). فلاحت. (ناظم الاطباء) :
ماه به ماه می کند شاه فلک کدیوری
عالم فاقه برده را توشه دهد توانگری
مائده سازد از بره بر صفت توانگری
برزگری کند به گاو ازقبل کدیوری.
خاقانی.
، باغبانی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، صاحب خانه بودن. کدخدایی، ریش سفیدی قوم. ریاست طایفه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کدیوری
صاحب خانه بودن کدخدا یی، ریش سفیدی قوم ریاست طایفه، زراعت برزیگری: (ماه بماه میکند شاه فلک کدیور عالم فاقه مرده را توشه دهد توانگر) (مائده سازد از بر بر صفت توانگر ان برزگر کند بگاو از قبل کدیور)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کافوری
تصویر کافوری
تهیه شده از کافور، در علم زیست شناسی گیاهی علفی و پایا از خانوادۀ اسفناج، کنایه از به رنگ کافور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیواری
تصویر دیواری
مناسب یا مخصوص نصب به دیوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنداوری
تصویر کنداوری
دلیری، برای مثال چگونه سر آمد به نیک اختری / بر ایشان برآن روز کنداوری (فردوسی - ۱/۱۲)، بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندوری
تصویر کندوری
کندوره، برای مثال گشاده در هر دو آزاده وار / میان کوی کندوری افکنده خوار (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
(خُ سَ)
احمد بن حمید خدیسری، مکنی به ابوالقاسم از عبدبن حمید روایت کرد و از او ابویحیی احمد بن یحیی فقیه سمرقندی روایت نمود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
که رأی و اعتقادی چون دیو دارد. بد و زشت. تندخوی و خشمناک. (ناظم الاطباء) :
گفتم از طبع دیورای بترس
عجز من بین و از خدای بترس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یُ)
نوعی سنگ آذرین دانه درشت که اساساً مرکب از فلدسپات کجشکافت و ’هورنبلند’ بضمیمۀ اوژیت می باشد. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(فَ ری وَ)
راستی در دین و درستی در اعتقاد. (برهان). ظاهراً مصحف فربودی است. رجوع به فربودی، فرهودی و فریور شود
لغت نامه دهخدا
(سی یِ)
جزیره ای در یونان واقع در ساحل آرگلید که معبد نپتون رب النوع دریا در آن جزیره بوده است. و دمستن خطیب معروف وقتی که مقدونیان او را تعقیب میکردند خود را در آنجا مسموم ساخت
لغت نامه دهخدا
(کَ)
اعجاز حسین بن مفتی محمدقلی نیشابوری. وی در میرتهه به دنیا آمده و نزد پدر خود تعلیم یافته و کتب بسیار جمع کرده است. او راست: شذور العقیان در تراجم اعیان. رسالۀ مناظره با مولوی محمدخان لاهوری. کتاب قول السدید. کشف الحجب والاسفار عن اسماء الکتب والاصفار. (از معجم المطبوعات ج 2 ص 1571)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
منسوب به خدیسر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
یحیی بن عبدالملک بن احمد بن شعیب کافوری حلبی مکنی به ابوزکریا، او در سال 476 ه، ق، در حلب متولد شد و با شیخ حماد مصاحبت و ملازمت داشت و از ابوحسین بن طیوری و غیره حدیث شنید و ابوسعد سمعانی از وی سماع حدیث کرد، (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(غَدْ)
منسوب به ده غدیوت: بعد از آن بفرصتی آن دهقان غدیوتی را دیدم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ص 184)
لغت نامه دهخدا
(غَدْ)
شیخ شادی غدیوتی یکی از درویشان ساکن غدیوت بود. وی از جملۀ منظوران و مقبولان خواجه بهاءالدین نقشبندی (وفات 790 یا791 هجری قمری) به شمار میرفت و بارها به خدمت وی رسیده بود. در کتاب انیس الطالبین در موارد بسیار از وی یاد شده: شیخ شادی غدیوتی علیه الرحمه با جمعی از درویشان غدیوت به حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه به قصر عارفان آمدند. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ص 86). از شیخ شادی غدیوتی که از جملۀ منظوران و مقبولان حضرت خواجۀ ما بود. (انیس الطالبین ص 47). در آن فرصت که حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه در مرو بودند... درویشان غدیوت نیز از بخارا به آن سفر مبارک رفته بودند در آن زمان که حضرت خواجه آن درویش غدیوت را به طرف بخارا روان می کردند امر کردند ایشان راکه زینهار چون به بخارا رسید اول به کار عمارت از خواجه علاءالدین مشغول گردید. (انیس الطالبین ص 102)
لغت نامه دهخدا
(کَ دی وَ)
کدخدای خانه. صاحب خانه. صاحب سرای. (برهان). بمعنی کدخدا و صاحب خانه زیراکه کد بمعنی خانه و رو بمعنی صاحب است مانند تاجور. (آنندراج). صاحب و مالک خانه و سرا. (ناظم الاطباء) .هر کس که او را خانه ای باشد کدیور گویند از آنکه خانه را کده گویند. (از حافظ اوبهی). امالۀ کداور که مرکب است از ’کد’ بمعنی خانه و ده، و ’ور’ بمعنی صاحب و الف میان هر دو کلمه زاید است چه هرگاه که کلمه ای دو حرف را با ور ترکیب دهند الف در میان زیاد کنند چون تناور و قداور. (از غیاث اللغات) :
کدیور بدو گفت پروردگار
سرآرد مگر بر من این روزگار.
فردوسی.
سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.
لبیبی.
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسر دو شود
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.
مسعودسعد.
، مزارع. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). برزیگر. زراعت کننده. (برهان). زارع. دهقان. (ناظم الاطباء). باغبان. (برهان) (ناظم الاطباء) :
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران پر آواز شاهی شدند.
فردوسی.
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره دادی درم.
فردوسی.
کدیور بدو گفت از ایدر مرنج
که در خان ما کس نیابد سپنج.
فردوسی.
به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.
منوچهری.
کدیور کجا بفکند دم مار
کند مار مر دست او را فگار.
(گرشاسب نامه).
که بازاریان مایه دارند و سود
کدیور بود مرد کشت ودرود.
(گرشاسب نامه).
سپهدار گنج آکن و غم گسل
کدیور بطبع و سپاهی بدل.
اسدی.
بهین گنج او (گنج شاه) هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد
دگر نیکتر دوستداران او
کدیور مهین پایکاران او.
اسدی.
و ضیاع بیشتر او را (بخارا خدات را) بود و اغلب این مردمان کدیوران و خدمتکاران او بودند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 7).
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر.
نظامی.
چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را.
نظامی.
، رئیس و ریش سفید قریه و ده. (برهان) (ناظم الاطباء). بزرگ. دهقان. دهگان. (یادداشت مؤلف). ریش سفید قوم. رئیس قبیله. (فرهنگ فارسی معین) :
وز آن پس کت کدیور پاسبان بود
رسول مصطفی شد پاسبانت.
ناصرخسرو.
، روزگار. (از برهان) (از حافظ اوبهی). وقت. هنگام. (ناظم الاطباء)، دنیا. (برهان). عالم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ری ی)
این انتساب است به قریۀ دیوره که در رستاق نیشابور واقع شده. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کامْ وَ)
حالت و چگونگی کامور. کامیابی، نیکنامی و معروفی
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
اسم هندی مشک است. (فهرست مخزن الادویه) ، نوعی از زبد البحر را نامند که بسیار ضخیم است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به کافور که نوعی عطر است، فروشندۀ کافور، (انساب سمعانی)، هرچیز خالص و صاف بسیار سفید، (ناظم الاطباء)، سفیدگون، برنگ سفید:
بافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان به خراسان یابم،
خاقانی،
دیده کافوری و جان قیری کند
در سیه کاری سپیدی خوی تو،
خاقانی،
در زمستان جامه کافوری میپوشید تا سردی نیفزاید، (نظام قاری ص 169)،
- دیدۀ کافوری، چشم نابینا، (شعوری ج 1 ص 444)،
- شمع کافوری، رجوع به شمع کافوری در همین لغت نامه شود،
- طبع کافوری، طبعی که شهوت جماع ندارد:
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده اند،
خاقانی،
،
رستنیی باشد که آن را بابونه گویند و به عربی اقحوان خوانند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، کافور یهودی، کافوریه، ریحان الکافور، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به بابونه و اقحوان شود، نوعی از گل بابونه هم هست که آن را گل گاوچشم گویند، (برهان) (ناظم الاطباء) (شعوری ص 265)، که عربان عین البقر مینامند و آن را خشک کرده بسایند و با سکنجبین بیاشامند اسهال بلغم کند و بوئیدن آن خواب آورد، (برهان)، رجوع به گاوچشم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمیسری
تصویر کمیسری
کمیساریا بنگرید به کمیساریا کمیسربودن کلانتر بودن، کلانتری
فرهنگ لغت هوشیار
دلیری شجاعت پهلوانی، حکمت دانایی: بصورتگری دست بردی ز مانی بکنداوری گوی بردی ز آزر. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که بر روی سفره و زانو اندازند تا سفره و زانو آلوده نگردد دستار خوان پیش انداز: بر این سفره آسمان نگر بقرصها ستارگان و کاکی ماه در میانه بر کندوری شعر هوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاموری
تصویر کاموری
کامیابی کامرا نی، توفیق فیروز مندی
فرهنگ لغت هوشیار
کاپوری سپیده سپید، کاپور فروش، بابونه از گیاهان منسوب به کافور: هر چیز بسیار سپید و صاف: (در زمستان جامه کافوری میپوشد تا سردی نیفزاید) (نظامی قاری 169) یا شمعلک کافوری. شمعی که از موم سپید سازند، فروشنده کافور
فرهنگ لغت هوشیار
گرزشی کیفر برای بزه های کوچک منسوب به تکدیر یا حبس تکدیری. حبس برای بزه های کوچک از دو تا ده روز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیواری
تصویر دیواری
منسوب به دیوار ساعت دیواری ساعتی که بدیوار نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
برزگر، کشاورز، کدخدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
کدخدای خانه، کشاورز، بزرگر، ریش سفید قوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کندوری
تصویر کندوری
((کُ دُ))
سفره، سفره چرمین، پیش بند، کندوره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زایوری
تصویر زایوری
تولید
فرهنگ واژه فارسی سره
دهبان، دهدار، کدخدا، برزگر، رنجبر، زارع، رئیس، ریش سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناتوانی، ضعف، افسردگی، بیماری پذیری، آسیب پذیری
دیکشنری اردو به فارسی