جدول جو
جدول جو

معنی کدکن - جستجوی لغت در جدول جو

کدکن
نام یکی از بخشهای پنج گانه شهرستان تربت حیدریه است که در سرتاسر شمال شهرستان واقع شده. این بخش جلگه ای و سردسیر است و بادهای شدید همواره از طرف خواف می وزد. بخش کدکن از دو دهستان به نام بالارخ و پائین رخ تشکیل شده که جمعاً 131 پاره دیه است و جمعیت آن 39203 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرکن
تصویر کرکن
غلۀ نیم رس بریان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادکن
تصویر ادکن
مایل به سیاه، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسکن
تصویر کسکن
نوعی گرز که سرش را با زنجیر یا تسمه به دسته وصل می کردند، برای مثال یلان را نرم گشت از گرز گردن / نهاده سر به سینه همچو کسکن (وحشی - ۳۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکن
تصویر کوکن
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، پش، کوف، بایقوش، بوم، کلک، مرغ شب آویز، هامه، پژ، مرغ شباویز، کول، کلیک، مرغ بهمن، آکو، کوچ، پشک، پسک، کنگر، شباویز، بیغوش، چغو، اشوزشت، چوگک، مرغ حق، بوف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدین
تصویر کدین
چوبی که گازران با آن جامه را می کوبند، کوبین، شنگینه، برای مثال دل مؤمنان را ز وسواس امانی / سر ناصبی را به حجت کدینی (ناصرخسرو - ۱۷)
پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، خایسک، پکوک، کوبن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ)
گرز. (ناظم الاطباء). گرزی که با زنجیر یا تسمه به دسته نصب کنند و درفارسی پیازک و پیازی گویند. (آنندراج) :
یلان را گشته نرم از گرز گردن
نهاده سر بسینه همچو کسکن.
ملاوحشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ /پِ)
چاه جوی را گویند که کاریزکن باشد. (برهان). کاریزکن. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). چاه کن. (آنندراج). چاخو. کاریزکننده. شاید این کلمه تصحیف کنکن بمعنی کان کن باشد و امروز هم این لفظدر فارسی متداول است. (یادداشت مؤلف) :
پنجۀ تو که کتکن قاب است
در زمین پلاو نقاب است.
حکیم شرف الدین شفائی (از آنندراج).
رجوع به کنکن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بمعنی کدنگ است و آن چوبی باشد که گازران و دقاقان بدان جامه را دقاقی کنند. (برهان) (آنندراج) :
از حربه سینه ماند چون کنده از تبر
وز گرز مغز گردد چون جامه از کدین.
مسعودسعد.
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارنج عطار.
نظامی.
، پتک بزرگ آهنگران. (از فرهنگ اسدی). چکش آهنگری و زرگری. خایسک. (از برهان) :
دل بدخواه دریده به سنان یا به حسام
مغز بدگوی فشانده به تبر یا به کدین.
لامعی.
دل مؤمنان را ز وسواس امانی
سر ناصبی را به حجت کدینی.
ناصرخسرو.
بر کوه شدیم (کوه دماوند) ...جایی بفرمود کندن، جایگاهی پیدا گشت... و اندر آن صورت مردی آهنگر نشسته و کدینی بزرگ اندر دست. (مجمل التواریخ). پس آن پیر گفتار این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسب تا چون خواهد که بندها بگشاید زخم این کدین آن را باطل کند. (مجمل التواریخ).
پنداشتم که زیر کدین مجاهدت
سندان روزگار به توش و توان منم.
نزاری.
اگر پیشانیی داری چو سندان
بپیچی از کدین رمز ما روی.
نزاری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کَ کُ)
غلۀ دلمل را گویند، یعنی گندم و جو و نخود و باقلا که نیم رس شده باشد و همچنان با شاخ و برگ بریان کنند و خورند و به ضم ثالث هم گفته اند و با کاف فارسی هم آمده است. (برهان). غلۀ نارس که بریان کنند و بخورند. (از برهان) (انجمن آرا). غلۀ سبز و نیم پخته را گویند که بریان کنند خواه نخود باشد خواه گندم و جو. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان سبزوار واقع در 12500 گزی شمال باختری سبزوار و 7 هزارگزی شمال راه شوسۀ مشهد با 1264 تن سکنه. آب آن از قنات است و از خسروگرد می توان اتومبیل بدانجا برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
با ثانی مجهول جغد را گویند و آن مرغی است که به نحوست اشتهار دارد. (برهان). جغد را گویند و آن مرغی است که به نحوست اشتهار دارد و آن را کوکه و بوم نیز گفته اند. (آنندراج). جغد که بوم نیز گویند و کوکنک تصغیر آن. (فرهنگ رشیدی) ، غلۀ نیم رس بریان کرده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). غلۀ نیم رس که دلمل نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). دلمل. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
کان کن. (ناظم الاطباء) ، چاه کن. (ناظم الاطباء). مقنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُو کِ)
به هندی نام ولایتی است از ملک دکن بر ساحل دریای عمان. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی است از ملک دکن که بر ساحل دریای شور است. (از غیاث اللغات از فرهنگ رشیدی و برهان و سراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
کلمه ای که بز را بدان نوازند. (فرهنگ فارسی معین) :
زانکه دیریست تا مثل زده اند
نشود بز به کدکدی فربه.
ابن یمین (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان مرکزی بخش مریوان است که در شهرستان سنندج واقع است و 185 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دکناء. (اقرب الموارد). رجوع به دکناء شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
پاره ای از توهای پریشان رسن که بر گره بماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رشته ای است که در وسط دلو بسته می شود و آن را استوار می کند تا در سنگهای چاه خراب نشود و نجنبد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
تیره گون. (دستوراللغه). دودگون. (زمخشری). خاکستررنگ. (زمخشری). خاک رنگ. (مؤید الفضلاء). مایل بسیاهی. (منتهی الارب). رنگی که بسیاهی مائل باشد. (غیاث اللغات). که بسیاهی زند. نیلگون. (محمود بن عمر ربنجنی). اغبر:
از جور هفت پردۀ ازرق به اشک لعل
طوفان بهفت رقعۀ ادکن درآورم.
خاقانی.
یکی رقاص را مانی که سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی که مندیلش بود ادکن.
امیرمعزی.
- خزّ ادکن، قره خز. خز نیلگون. (مهذب الاسماء) :
نمی یاری ز نادانی فکندن
گلیم خر بوعده خزّ ادکن.
ناصرخسرو.
چون نبود نرم دلت سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن.
ناصرخسرو.
دشت از تو کشید مفرش وشی
چرخ از تو خزید در خز ادکن.
ناصرخسرو.
- مثل خز ادکن، بس نرم. بس تیره:
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خزّ ادکن.
منوچهری.
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چون مطرد خز ادکن.
فرخی.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش
دلبر خوشی و نرمی چو خز ادکن.
فرخی.
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم وباقیمت و نیکو چو خز ادکن.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ)
ورمی است صلب که اندر پلک تولد کند و بدان ماند که دملی خواهد بود یا هست و عامه آن را کدکد گویند و دمل نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (از بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کدن (ک / ک ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دکهن. ولایتی است در هند، و به اعتبار جهات چون در جنوب افتاده است ’دکن’ گویند، و هندیان با هاء (دکهن) نویسند ولی در تلفظ هاء را نیارند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ولایت و دیار معروف در هند، از طرف مشرق محدود است به دریا و ازمغرب به گجرات و از شمال به دیار سند و از جنوب به ارض چیناپتن. این ملک مشتمل است بر شش صوبه و هر صوبه محتوی بر بلاد بسیار و امصار بیشمار. و از اهالی اسلام ملوک بهمنیه در آن مدتها سلطنت داشته اند، پس ازایشان ملوک طوایف در آنجا حکمرانی کرده اند، و از بافته های نفیسۀ آن ولایت حریری به ایران می آورند که آنرا منسوب به دکن داشته دکنی نامیده اند. (از آنندراج). ناحیه ای است بشکل شبه جزیره ای مثلث در جنوب هندوستان که پایتخت آن حیدرآباد است، و تا قبل از تقسیم هندوستان، نظام دکن بر آن حکومت میکرد و پس از استقلال هندوستان ایالتی از هند بشمار میرود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دایرهالمعارف فارسی شود:
چرا دلم نبود عاشق هوای دکن
که اندر اوست دو یارعزیز قبلۀ من.
وصال شیرازی (از آنندراج).
گفت سوگند می دهم سوگند
به سر تاج تخت گیر دکن.
ملک قمی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تیره گون دودگون رنگ خاکستر تیره گون دودگون خاکستر رنگ خاک رنگ مایل به سیاهی نیلگون اغبر. یا خز ادکن. قره خز خزنیلگون خز بسیار نرم و تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکن
تصویر کوکن
جغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدکد
تصویر کدکد
کلمه ای که بزرا بدان نوازند: (ز انکه دیریست تا مثل نوازند نشود بز بکدکدی فربه) (ابن یمین رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدین
تصویر کدین
کدنگ: (دل مومنان را ز وسواس امانی سر ناصبی را بحجت کدینی) (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسکن
تصویر کسکن
گرزی که سرش را با زنجیر یا تسمه بدسته نصب کنند پیازک پیازی: (یلان را گشته نرم از گرز گردن نهاده سر بسینه همچو کسکن)، (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتکن
تصویر کتکن
مخفی، چاه کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدن
تصویر کدن
تخت روان، کد جامه جامه ای سبک که زنان در خانه پوشند، فربه: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکن
تصویر کرکن
غله نارس که بریان کنند و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدین
تصویر کدین
((کَ دِ))
چوبی که رخت شویان با آن جامه را هنگام شستن می کوبیدند، کدینه، کدنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسکن
تصویر کسکن
((کَ کَ))
گرزی که سرش را با زنجیر یا تسمه به دسته نصب کنند، پیازک، پیازی
فرهنگ فارسی معین
((کَ کَ یا کِ))
غله ای مانند گندم و نخود و باقلا که آن را نیم رس بریان کنند و بخورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادکن
تصویر ادکن
((اَ کَ))
تیره گون، خاکستری رنگ
فرهنگ فارسی معین
انسان یا حیوان مبتلا به کرم کدو
فرهنگ گویش مازندرانی