جدول جو
جدول جو

معنی کحل - جستجوی لغت در جدول جو

کحل
سرمه، داروی چشم
تصویری از کحل
تصویر کحل
فرهنگ فارسی عمید
کحل
(کَ حِ)
چشم سرمه کشیده. (از منتهی الارب). عین کحل، ای مکحوله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کحل
(کَ حَ)
آسمان و غیر منصرف است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کحل
(کُ)
مال بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مال بسیار. یقال: لفلان کحل و لفلان سواد، ای مال کثیر. (اقرب الموارد) ، سنگ سرمه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : هر چه از جنس زمین بود چون کحل و زرنیخ و گچ... تیمم بر آن روا بیند. (کشف الاسرارج 2 ص 552). و رجوع به ترجمه صیدنه شود، سرمه و هر چه در چشم کشند جهت شفای چشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) :
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد
که دردش رااگر جویی هم اینجا توتیا یابی.
سنائی.
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدۀ یعقوب کحل فرق زلیخا خضاب.
خاقانی.
دور سلیمان و جور، بیضۀ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و نم.
خاقانی.
ای کحل کفایت تو برده
از دیدۀ آخرالزمان نم.
خاقانی.
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیخته اند.
خاقانی.
سحرها بگریند چندانکه آب
فرو شوید از دیده شان کحل خواب.
سعدی.
بدامان یوسف نهفته است کحلی
که روشن شود دیدۀ پیر کنعان.
وحشی.
و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود.
- کحل اسود، کحل اصبهانی. رجوع به کحل اصبهانی شود.
- کحل اصفر، دارویی است برای چشم مرکب از زعفران و کافور. در ذخیرۀ خوارزمشاهی آمده است: بگیرند زعفران یک مثقال، کافور ریاحی نیم دانگ و نرم بسایند و بکار دارند دمعه را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی صص 276- 277 شود.
- کحل اصبهانی (اصفهانی) ، سولفور آنتیمون را گویند که بعنوان سرمه بکار می رفته است. کحل مغربی. کحل زرقانو. (فرهنگ فارسی معین). اثمد. سرمۀ صفاهان. (تذکرۀ داود انطاکی). کحل اسود. توتیا. (یادداشت مؤلف).
- کحل الاغبر، آن را جالینوس ساخته است و از کحلهای لطیف است برای اطفال. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل الباسلیقون، از کحلهای ملوکیه است و آن را ابقراط ساخته و باسلیقون یونانی است. و معنایش جالب السعاده است و گفته اند نام ملکی است و گفته اند معنایش ملوکی است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل البصر، کحل بصر. سرمۀ چشم:
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحل البصر آمیزی.
خاقانی.
به سرّ جام جم آنگه نظرتوانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد.
حافظ.
- کحل الجواهر، سرمه که در آن مروارید ناسفته و دیگر جواهر انداخته می سایند روشنی چشم را. (آنندراج) (از غیاث اللغات) :
کحال دانشم که برند اختران بچشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم.
خاقانی.
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش.
خاقانی.
کحل الجواهری بمن آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست.
حافظ.
- کحل الرمادی، سازنده اش شناخته نیست، بلاضرر و مقوی است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تدکرۀ داود ضریر انطاکی شود.
- کحل الزعفران، به طبیبی منسوب است و آن جیدالفعل و حسن الترکیب است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل السادج الهندی، از ترکیبهای قدیم و عجیب است و برای غالب امراض سود دارد. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل السودان، بشامه. (منتهی الارب). بشمه. (از اقرب الموارد). جشمیزج. (از ناظم الاطباء). تشمیزج. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- کحل جلاء، جالینوس آن را ساخته است و آن از کحل های لطیف است برای اطفال. (از تذکرۀ داود ضریرانطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل جواهر، کحل الجواهر:
بر کحل جواهر آیدش چشم
چون بر خط او نظر گمارد.
خاقانی.
و رجوع به کحل الجواهر شود.
- کحل حجری، توتیا. (یادداشت مؤلف). رجوع به توتیا شود.
- کحل خولان، حضض. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حضض و آن داروی تلخ است. (منتهی الارب). حضیض یمانی. (فرهنگ فارسی معین).
- کحل عیسی سای، سرمه که عیسی سائیده باشد. سرمۀ سودۀ دست عیسی مسیح:
دیده بان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای باد.
خاقانی.
- کحل فارس، انزروت که صمغ باشد. (از منتهی الارب). انزروت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کحل فارسی شود.
- کحل فارسی، انزروت را گویند و آن صمغی باشد سرخ و سفید که آن را عنزروت هم خوانند. (برهان) (آنندراج). انزروت. (تحفۀحکیم مؤمن) (ناظم الاطباء). کحل کرمانی. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- کحل کرمانی، کحل فارسی. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به کحل فارسی شود.
- کحل مسیحا، سرمۀ عیسی و آن کنایه از شفای مردم کور است به معجزۀ عیسی:
ای بر ز عرشت پایگه بر سرکشان رانده سپه
درچشم خضر از گرد ره کحل مسیحا ریخته.
خاقانی.
- کحل یعقوب، سرمۀ یعقوب و کنایه است از دوای روشن شدن چشم یعقوب واز کوری رهیدن او:
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته اند.
خاقانی.
، تره ای است. ج، اکاحل، نادراً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کحل
(رَ فَ)
سرمه گون شدن چشم بسرشت و سیاه گون شدن روئیدن گاه پلک و الفعل من سمع و منه قوله لیس التکحل فی العینین کالکحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کحل
(رَفْوْ)
سرمه کشیدن چشم را. (منتهی الارب). کحل گذاردن در چشم. (اقرب الموارد) ، سخت شدن سال. (منتهی الارب). کحل سنه، سختی آن. (اقرب الموارد) ، کحل سنون قوم را، سال قحط رسیدن ایشان را و ضرر رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سبزی گیاه را نمودار کردن زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کحل
(کَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کحل
(کَ)
نام آسمان و منه:صرحت کحل، اذا لم یکن فی السماء غیم. (منتهی الارب). آسمان و گویند صرحت کحل، هنگامی که ابر در آسمان نباشد. (از اقرب الموارد) ، سال سختی و قحطو هی معرفه لاتدخلها الالف و اللام ینصرف. (منتهی الارب). سال سخت. غیر منصرف است. (از اقرب الموارد). سال سخت و قحط ومعنی معرفه است و الف و لام بر آن داخل نمی شود و منصرف و غیر منصرف هر دو می آید. (از ناظم الاطباء) ، سختی قحط و شدت آن. (منتهی الارب) ، فی المثل: بأت عرار بکحل، اذا قتل القاتل بمقتوله. (منتهی الارب). بأت عرار بکحل، یعنی کشته شدن این به آن و عرار و کحل نام دو گاو بود که بر هم شاخ زده و هر دو مردند و این مثل را در صورتی گویند که کشته شود قاتل بمقتول خود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کحل
سرمه، سنگ سرمه خشکسال چشم پنام مهره افسون سرمه کشیده سرمه کشیدن چشم را. سرمه گون شدن چشم بسرشت سیاه شدن رستنگاه پلک
فرهنگ لغت هوشیار
کحل
((کُ))
سنگ سرمه، سرمه چشم، هرچه در چشم کشند برای شفای چشم
تصویری از کحل
تصویر کحل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکحل
تصویر مکحل
میل باریکی که با آن سرمه به چشم می کشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکحل
تصویر تکحل
سرمه کشیدن، سرمه به چشم خود کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکحل
تصویر مکحل
سرمه کشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کحلی
تصویر کحلی
سرمه ای رنگ، به رنگ سرمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکحل
تصویر اکحل
چشم سرمه کشیده، سیاه چشم، در علم زیست شناسی رگی در دست که آن را فصد می کنند، رگ چهاراندام
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
منسوب به کحل. (ناظم الاطباء) ، نام جامه ای است سیاه که بیشتر زنان ولایت (ایران) پوشند، سرمه ای رنگ. (غیاث اللغات) (آنندراج). سرمه ای. برنگ سرمه:
یا که چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
یا چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان.
فرخی.
روی هوا را به شعر کحلی بسته
گیسوی شب راگرفته در دوران بر.
مسعودسعد.
فلک هم هاون کحلی است کرده سرنگون گویی
که منع کحل سایی را نگون گردید این سانش.
خاقانی.
چرخ جادوپیشه چون زرین قواره کرد گم
دامن کحلیش را چینی مقور ساختند.
خاقانی.
بطانۀ نیلگون از اجزاء غبار بر ظهارۀ کحلی فلک دوختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 267).
صبح چراغ فلک افروز شد
کحلی شب قرمزی روز شد.
نظامی.
نکنده قبا کحلی آسمان
ز فضلش ببر خلعت زرفشان.
نظام قاری.
- چادر کحلی، چادر کبود رنگ. چادر نیلی:
فلک در سندس نیلی هوا در چادر کحلی
زمین در فرش زنگاری که اندرحلۀ خضرا.
مسعودسعد.
- چرخ کحلی، آسمان نیلگون. آسمان کبود:
خیالات ثوابت در خیالم
چنان آمد همی بیحد و بیمر
که اندرچرخ کحلی کرده ترتیب
هزاران در و مروارید و گوهر.
انوری.
- کحلی جرس، جرس کبودفام. و در بیت ذیل از نظامی از هفت هندو که جرس نیلی فام دارند هفت ستاره و آسمان اراده شده است:
چنین گفت کایمن مباشید کس
ازین هفت هندوی کحلی جرس.
نظامی (اقبالنامه ص 274)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
مرد سرمه گون چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیاه پلک چشم از خلقت. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) (از مهذب الاسماء). سیاه چشم، و تأنیث آن کحلاء باشد. مرد سیاه مژگان که گویی سرمه کرده است. (یادداشت مؤلف). آنکه چشم او سیاه باشد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ ظَ)
سرمه در چشم کردن. (زوزنی). سرمه کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرمه در چشم خود کردن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و منه: لیس التحکل فی العینین کالکحل. (اقرب الموارد) ، نمودار کردن زمین سبزی گیاه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
چوب سرمه. (دهار). مکحال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، مکاحل. (ناظم الاطباء) :
از پی روشنی دیدۀ احرام کشند
گرد یکران توسکان فلک بر مکحل.
وحشی.
و رجوع به مکحال شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
اسمی است مشترک بر چند چیز اول بر گاوزبان و آن دوائی است معروف که لسان الثور خوانند، دوم مرزنگوش را گویند و آن نیز دوائی است که آذان الفار خوانند، و سوم خردل صحرائی باشد، و چهارم هوه جوه را گویند که ابوخلسا باشد. (برهان) (آنندراج). هوه چوه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ لا)
جمع واژۀ کحیل و کحیله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کحیل و کحیله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَحْ حَ)
سرمه سا. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرمه کشیده:
خواهی که به نور این حقیقت
چشم دل تو شود مکحل...
فخرالدین عراقی (دیوان چ نفیسی ص 125).
دیدۀ این عقل به نور هدایت روشن است و به کحل شریعت مکحل. (مصباح الهدایه چ همایی ص 56).
- مکحل کردن، سرمه سودن. سرمه سا کردن: به سرمۀ سعادت دیدۀ ادبارت مکحل کنیم. (مجالس سعدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
سرمه دان. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کحلان
تصویر کحلان
مینای اسمانی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کحل فارسی
تصویر کحل فارسی
انزروت کنجده از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
گرد آمده، ریخته میل باریک که بوسیله آن سرمه بچشم کشند سرمه سا. سرمه ریخته (چشم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکحل
تصویر تکحل
سرمه کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه چشم، سرمه کشیده، رگ هفت اندام مرد سیه چشم سرمه چشم سیاه پلک، چشم سرمه کشیده. یا ورید اکحل. ورید میانی دست
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اکحل زن سیاه چشم، میش سیاه چشم، شنگار از گیاهان زن سرمه کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کحله
تصویر کحله
چشم پنام
فرهنگ لغت هوشیار
ملساز (مل الکل) کهلی درفارسی سرمه ای از رنگ ها منسوب به کحل سرمه یی سرمه رنگ: (سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی نسیرین دهان ز در منضد کند همی) (منوچهری) یا کحلی پرند. تاریکی شب. یا کحلی چرخ. سیاهی شب، آسمان اول. یا کحلی روز. تاریکی شب. یا کحلی شب. تاریکی شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکحل
تصویر اکحل
((اَ حَ))
سیه چشم، چشم سرمه کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکحل
تصویر تکحل
((تَ کَ حُّ))
سرمه کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکحل
تصویر مکحل
((مِ حَ))
میل باریکی که با آن سرمه در چشم می کشند، جمع مکاحل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکحل
تصویر اکحل
سیاه چشم
فرهنگ واژه فارسی سره