جدول جو
جدول جو

معنی کت - جستجوی لغت در جدول جو

کت
مخفّف واژه های که تو را، برای مثال بچر کت عنبرین بادا چراگاه / بچم کت آهنین بادا مفاصل (منوچهری - ۶۶)
تصویری از کت
تصویر کت
فرهنگ فارسی عمید
کت
نیم تنۀ جلو باز آستین و یقه دار
تصویری از کت
تصویر کت
فرهنگ فارسی عمید
کت
شانه، کتف، بازو
تخت خواب، تخت پادشاهی، برای مثال روز اورمزداست شاها شاد زی / بر کت شاهی نشین و باده خور (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۶)، کاریز
تصویری از کت
تصویر کت
فرهنگ فارسی عمید
کت
(کَ اِ پِ)
دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه سکنه 452 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و بادام و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
کت
(کُ)
خفچۀ زر و سیم، به لغت مردم کرمان: سوراخ تنگ و تاریک و هر جای تنگ و تاریک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کت
(رَ غَ بَ)
بانگ نرم کردن شتر. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، اندوهگین کردن کسی را. (از منتهی الارب). بدی رساندن بکسی. (از اقرب الموارد) ، خوار گردانیدن. (از منتهی الارب). ذلیل کردن و خشم گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد) ، جوشیدن دیگ و کذلک الجره الجدیده اذا صب فیها الماء. (منتهی الارب). جوشیدن دیگ و همچنین سبوی تازه هنگامی که آب در آن ریخته شود. (از اقرب الموارد) ، کت نبیذ و جز آن، آغاز شدن غلیان آن پیش از شدت یافتن. کتیت. (اقرب الموارد). و رجوع به همین مصدر شود، کت کلام در گوش کسی، سخن در گوش وی گفتن و راز با وی در میان نهادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شمردن و منه المثل: لاتکته و لاتکت النجوم، ای لاتعده و لاتحصیه و یقال اتانا بجیش مایکت عدده، ای مایحصی. (منتهی الارب). شمردن قوم و فی المثل: لاتکته او تکت النجوم، ای لاتعده و لاتحصیه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کت
(زَ / زِ)
تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج). تخت پادشاهی. تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکۀ آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص 203) :
روز ارمزدست شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
بوشکور.
خلافت جدا کرد جیپالیان را
ز کتهای زرین و شاهانه زیور.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
که بر خون برانم کت و افسرت
برم زی سراندیب بی تن سرت.
(گرشاسب نامه).
کت و خیمه و خرگه و شاروان
ز هرگونه چندان که ده کاروان.
(گرشاسب نامه).
سراپرده و خیمه و پیشکار
عماری و پیل و کت شاهوار.
(گرشاسب نامه).
پس آذینها بستند و برکت ها نشستند چنانچه رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند. (تاریخ قم ص 82).
بر این تند کوه جلنباد گویی
چو فغفور بر تختم وفور برکت.
جوینی.
، تختی باشد میانه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
در بر حجلۀ پر زیور و کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد.
نظام قاری.
جامه با صندلی وکت بگذار ای صندوق
سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست.
نظام قاری.
به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.
نظام قاری.
مگر به بیشۀ کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور.
نظام قاری.
- نیمکت، نیم تخت. (ناظم الاطباء). نوعی صندلی بزرگ پشتی دار که دو یا سه تن بپهلوی هم بر آن توانند نشست.
، تخته. چوب. (ناظم الاطباء). بمعنی تخته و چوب نیز آمده است به سبب آنکه درودگر را کتگر و کتکار می گویند. (برهان) ، پلنگ و آن هندی است. (از آنندراج). رجوع به پلنگ شود
کتف. شانه. (ناظم الاطباء). دوش. کفت. بالای بازو و زیردوش. (یادداشت مؤلف). رجوع به کتف و شانه شود.
- از کت افتادن، سخت تنها و مانده شدن از بسیاری کار و سنگینی آن. (یادداشت مؤلف).
- کت بسته، که دو دست از پشت بسته. به طناب دو دوش بسته بسبب جرمی که کرده باشد تا نگریزد:
که گمان داشت که این شور بپا خواهد شد
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد.
ایرج میرزا.
- کت کسی را از (به) پشت بستن، در فضیلتی و بیشتر در رذیلتی بر وی فایق بودن. بر او سبقت داشتن. کنایه از چیره شدن باشد بر کسی.
- کت کسی را بوسیدن، به تفوق او اذعان کردن. به پیشی و بیشی او مقر و معترف آمدن. (یادداشت بخط مؤلف).
، استخوان پهنی که بر دوش گوسفند و دیگر ستور است. پاروی گوسفند. (یادداشت مؤلف)
بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
کت
(زِ دَ / دِ)
مرکب از کس +ی نکره، یک کس. یک شخص. شخصی. (ناظم الاطباء) :
هرآنکه جز تو کسی را وزیر پندارد
جلال و قدر تو واجب کند بر او تعزیر.
(از لباب الالباب).
، هرکس، احدی. (ناظم الاطباء). هیچکس. (فرهنگ فارسی معین) ، شخص مبهم. ضمیر و فعل آن گاه مفرد آید و گاه جمع:
چو بر تخت بینند ما را نشست
چه گوید کسی کو بود زیردست.
فردوسی.
کسی کز گرانمایگان زیستند
همه پیش او زار بگریستند.
فردوسی.
- کسی چند، نفری چند. (ناظم الاطباء). رجوع به کس شود
لغت نامه دهخدا
کت
(کُ)
قسمی جامۀ زبرین. نیم تنه. (یادداشت مؤلف). نیم تنه آستین دار مردانه و زنانه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کت
(کَت ت)
کم گوشت از مرد و زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کت
شانه، کتف، بالای زانو نیم تنه آستین دار زنانه و مردانه
تصویری از کت
تصویر کت
فرهنگ لغت هوشیار
کت
((کُ))
نیم تنه آستین دار مردانه و زنانه
تصویری از کت
تصویر کت
فرهنگ فارسی معین
کت
((کَ))
تخت پادشاهی، شانه و کتف، توی، کسی نرفتن مورد قبول کسی قرار نگرفتن
تصویری از کت
تصویر کت
فرهنگ فارسی معین
کت
شانه، کتف، تخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کت
زمین بلند، کتف، کلوح، تپاله یا گلوله ی هرچیز، دیوار گلی، واحدی برای تقسیم کردن در زمین، واحد اندازه گیری شیر، نوک قله، تپه یا بلندی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کتایون
تصویر کتایون
(دخترانه)
کسایون، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سه دختر قیصر روم و همسر گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کتماره
تصویر کتماره
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی در سپاه رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کتاب
تصویر کتاب
نوشته، اوراق چاپ شدۀ جلد شده، کنایه از قرآن، نامه
کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب های دیگر از پیامبران بنی اسرائیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتم
تصویر کتم
پنهان کردن، پنهان داشتن امری یا چیزی
کتم عدم: کنایه از جهانی که پنهان است و دیده نمی شود، جهان نیستی، نابودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتمان
تصویر کتمان
پنهان کردن، پنهان داشتن چیزی یا امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتام
تصویر کتام
خانۀ کوچک تابستانی از جنس چوب یا حصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتک
تصویر کتک
نوعی گوسفند کوچک با دست و پای کوتاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتاب فروش
تصویر کتاب فروش
کسی که کتاب می فروشد، فروشندۀ کتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتاب فروشی
تصویر کتاب فروشی
شغل و عمل کتاب فروش، فروشگاه کتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتف
تصویر کتف
شانه، دوش، استخوان شانه، کول، سفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتک زدن
تصویر کتک زدن
زدن کسی با دست یا چوب یا شلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتره
تصویر کتره
پاره، دریده، یاوه و بی معنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتیر
تصویر کتیر
زمین شوره، شوره زار، سراب، برای مثال چون زمین کتیر کاو از دور / همچو آب آید و نباشد آب (منطقی - شاعران بی دیوان - ۲۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتابچه
تصویر کتابچه
کتاب کوچک، دفتر، دفترچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتیم
تصویر کتیم
نهفته، پنهان، مشکی که آب از آن تراوش نکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتب
تصویر کتب
نسکها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کتابت
تصویر کتابت
نویسندگی، نوشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کتیبه
تصویر کتیبه
نبشته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کتاب
تصویر کتاب
نسک، ماتیکان، نوشتار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کتابخانه
تصویر کتابخانه
نسکخانه
فرهنگ واژه فارسی سره