دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه سکنه 452 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و بادام و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه سکنه 452 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و بادام و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
بانگ نرم کردن شتر. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، اندوهگین کردن کسی را. (از منتهی الارب). بدی رساندن بکسی. (از اقرب الموارد) ، خوار گردانیدن. (از منتهی الارب). ذلیل کردن و خشم گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد) ، جوشیدن دیگ و کذلک الجره الجدیده اذا صب فیها الماء. (منتهی الارب). جوشیدن دیگ و همچنین سبوی تازه هنگامی که آب در آن ریخته شود. (از اقرب الموارد) ، کت نبیذ و جز آن، آغاز شدن غلیان آن پیش از شدت یافتن. کتیت. (اقرب الموارد). و رجوع به همین مصدر شود، کت کلام در گوش کسی، سخن در گوش وی گفتن و راز با وی در میان نهادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شمردن و منه المثل: لاتکته و لاتکت النجوم، ای لاتعده و لاتحصیه و یقال اتانا بجیش مایکت عدده، ای مایحصی. (منتهی الارب). شمردن قوم و فی المثل: لاتکته او تکت النجوم، ای لاتعده و لاتحصیه. (از اقرب الموارد)
بانگ نرم کردن شتر. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، اندوهگین کردن کسی را. (از منتهی الارب). بدی رساندن بکسی. (از اقرب الموارد) ، خوار گردانیدن. (از منتهی الارب). ذلیل کردن و خشم گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد) ، جوشیدن دیگ و کذلک الجره الجدیده اذا صب فیها الماء. (منتهی الارب). جوشیدن دیگ و همچنین سبوی تازه هنگامی که آب در آن ریخته شود. (از اقرب الموارد) ، کت نبیذ و جز آن، آغاز شدن غلیان آن پیش از شدت یافتن. کَتیت. (اقرب الموارد). و رجوع به همین مصدر شود، کت کلام در گوش کسی، سخن در گوش وی گفتن و راز با وی در میان نهادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شمردن و منه المثل: لاتکته و لاتکت النجوم، ای لاتعده و لاتحصیه و یقال اتانا بجیش مایکت عدده، ای مایحصی. (منتهی الارب). شمردن قوم و فی المثل: لاتکته او تکت النجوم، ای لاتعده و لاتحصیه. (از اقرب الموارد)
تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج). تخت پادشاهی. تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکۀ آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص 203) : روز ارمزدست شاها شاد زی بر کت شاهی نشین و باده خور. بوشکور. خلافت جدا کرد جیپالیان را ز کتهای زرین و شاهانه زیور. فرخی (از فرهنگ فارسی معین). که بر خون برانم کت و افسرت برم زی سراندیب بی تن سرت. (گرشاسب نامه). کت و خیمه و خرگه و شاروان ز هرگونه چندان که ده کاروان. (گرشاسب نامه). سراپرده و خیمه و پیشکار عماری و پیل و کت شاهوار. (گرشاسب نامه). پس آذینها بستند و برکت ها نشستند چنانچه رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند. (تاریخ قم ص 82). بر این تند کوه جلنباد گویی چو فغفور بر تختم وفور برکت. جوینی. ، تختی باشد میانه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : در بر حجلۀ پر زیور و کت رخت سیاه دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد. نظام قاری. جامه با صندلی وکت بگذار ای صندوق سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست. نظام قاری. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری. مگر به بیشۀ کت شیر در نهالی نیست که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور. نظام قاری. - نیمکت، نیم تخت. (ناظم الاطباء). نوعی صندلی بزرگ پشتی دار که دو یا سه تن بپهلوی هم بر آن توانند نشست. ، تخته. چوب. (ناظم الاطباء). بمعنی تخته و چوب نیز آمده است به سبب آنکه درودگر را کتگر و کتکار می گویند. (برهان) ، پلنگ و آن هندی است. (از آنندراج). رجوع به پلنگ شود کتف. شانه. (ناظم الاطباء). دوش. کفت. بالای بازو و زیردوش. (یادداشت مؤلف). رجوع به کتف و شانه شود. - از کت افتادن، سخت تنها و مانده شدن از بسیاری کار و سنگینی آن. (یادداشت مؤلف). - کت بسته، که دو دست از پشت بسته. به طناب دو دوش بسته بسبب جرمی که کرده باشد تا نگریزد: که گمان داشت که این شور بپا خواهد شد هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد. ایرج میرزا. - کت کسی را از (به) پشت بستن، در فضیلتی و بیشتر در رذیلتی بر وی فایق بودن. بر او سبقت داشتن. کنایه از چیره شدن باشد بر کسی. - کت کسی را بوسیدن، به تفوق او اذعان کردن. به پیشی و بیشی او مقر و معترف آمدن. (یادداشت بخط مؤلف). ، استخوان پهنی که بر دوش گوسفند و دیگر ستور است. پاروی گوسفند. (یادداشت مؤلف) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری)
تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج). تخت پادشاهی. تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکۀ آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص 203) : روز ارمزدست شاها شاد زی بر کت شاهی نشین و باده خور. بوشکور. خلافت جدا کرد جیپالیان را ز کتهای زرین و شاهانه زیور. فرخی (از فرهنگ فارسی معین). که بر خون برانم کت و افسرت برم زی سراندیب بی تن سرت. (گرشاسب نامه). کت و خیمه و خرگه و شاروان ز هرگونه چندان که ده کاروان. (گرشاسب نامه). سراپرده و خیمه و پیشکار عماری و پیل و کت شاهوار. (گرشاسب نامه). پس آذینها بستند و برکت ها نشستند چنانچه رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند. (تاریخ قم ص 82). بر این تند کوه جلنباد گویی چو فغفور بر تختم وفور برکت. جوینی. ، تختی باشد میانه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : در بر حجلۀ پر زیور و کت رخت سیاه دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد. نظام قاری. جامه با صندلی وکت بگذار ای صندوق سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست. نظام قاری. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری. مگر به بیشۀ کت شیر در نهالی نیست که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور. نظام قاری. - نیمکت، نیم تخت. (ناظم الاطباء). نوعی صندلی بزرگ پشتی دار که دو یا سه تن بپهلوی هم بر آن توانند نشست. ، تخته. چوب. (ناظم الاطباء). بمعنی تخته و چوب نیز آمده است به سبب آنکه درودگر را کتگر و کتکار می گویند. (برهان) ، پلنگ و آن هندی است. (از آنندراج). رجوع به پلنگ شود کتف. شانه. (ناظم الاطباء). دوش. کفت. بالای بازو و زیردوش. (یادداشت مؤلف). رجوع به کتف و شانه شود. - از کت افتادن، سخت تنها و مانده شدن از بسیاری کار و سنگینی آن. (یادداشت مؤلف). - کت بسته، که دو دست از پشت بسته. به طناب دو دوش بسته بسبب جرمی که کرده باشد تا نگریزد: که گمان داشت که این شور بپا خواهد شد هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد. ایرج میرزا. - کت کسی را از (به) پشت بستن، در فضیلتی و بیشتر در رذیلتی بر وی فایق بودن. بر او سبقت داشتن. کنایه از چیره شدن باشد بر کسی. - کت کسی را بوسیدن، به تفوق او اذعان کردن. به پیشی و بیشی او مقر و معترف آمدن. (یادداشت بخط مؤلف). ، استخوان پهنی که بر دوش گوسفند و دیگر ستور است. پاروی گوسفند. (یادداشت مؤلف) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری)
مرکب از کس +ی نکره، یک کس. یک شخص. شخصی. (ناظم الاطباء) : هرآنکه جز تو کسی را وزیر پندارد جلال و قدر تو واجب کند بر او تعزیر. (از لباب الالباب). ، هرکس، احدی. (ناظم الاطباء). هیچکس. (فرهنگ فارسی معین) ، شخص مبهم. ضمیر و فعل آن گاه مفرد آید و گاه جمع: چو بر تخت بینند ما را نشست چه گوید کسی کو بود زیردست. فردوسی. کسی کز گرانمایگان زیستند همه پیش او زار بگریستند. فردوسی. - کسی چند، نفری چند. (ناظم الاطباء). رجوع به کس شود
مرکب از کس +ی نکره، یک کس. یک شخص. شخصی. (ناظم الاطباء) : هرآنکه جز تو کسی را وزیر پندارد جلال و قدر تو واجب کند بر او تعزیر. (از لباب الالباب). ، هرکس، احدی. (ناظم الاطباء). هیچکس. (فرهنگ فارسی معین) ، شخص مبهم. ضمیر و فعل آن گاه مفرد آید و گاه جمع: چو بر تخت بینند ما را نشست چه گوید کسی کو بود زیردست. فردوسی. کسی کز گرانمایگان زیستند همه پیش او زار بگریستند. فردوسی. - کسی چند، نفری چند. (ناظم الاطباء). رجوع به کس شود
نوشته، اوراق چاپ شدۀ جلد شده، کنایه از قرآن، نامه کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب های دیگر از پیامبران بنی اسرائیل
نوشته، اوراق چاپ شدۀ جلد شده، کنایه از قرآن، نامه کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب های دیگر از پیامبران بنی اسرائیل