خاک که بدان چاه و جوی را انباشند. (منتهی الارب) (از آنندراج). خاکی که بدان چاه و نهر را پر کنند. (از اقرب الموارد) ، غار در بن کوه. (از اقرب الموارد) ، سر بزرگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (شرح قاموس) ، خانه گلی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خانه ای است از گل. (شرح قاموس) ، کنز. (اقرب الموارد). گنج، بیخ و نژاد چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). اصل و نژاد چیزی. (ناظم الاطباء) (شرح قاموس). اصل. (اقرب الموارد). هو فی کبس غنی، ای فی اصله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ادخله فی الکبس، مقهور و خوار گردانید او را. (از اقرب الموارد)
خاک که بدان چاه و جوی را انباشند. (منتهی الارب) (از آنندراج). خاکی که بدان چاه و نهر را پر کنند. (از اقرب الموارد) ، غار در بن کوه. (از اقرب الموارد) ، سر بزرگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (شرح قاموس) ، خانه گلی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خانه ای است از گل. (شرح قاموس) ، کنز. (اقرب الموارد). گنج، بیخ و نژاد چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). اصل و نژاد چیزی. (ناظم الاطباء) (شرح قاموس). اصل. (اقرب الموارد). هو فی کبس غنی، ای فی اصله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ادخله فی الکبس، مقهور و خوار گردانید او را. (از اقرب الموارد)
به خاک انباشتن چاه و جوی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) : به ظاهر شهر نزول کردند وبه کبس خندق... اشتغال نمودند. (جهانگشای جوینی). در پی سودی دویده بهر کبس نارسیده سود افتاده به حبس. مولوی. ، سر به گریبان فروکشیدن و پنهان کردن زیر جامه. (منتهی الارب) (آنندراج). سر در جامه بردن. (تاج المصادر بیهقی). پنهان ساختن و فروکشیدن سر در جامۀ خویش. کبس رأسه فی جیب قمیصه، أدخله فیه. (اقرب الموارد) ، زیاد شدن یک روز به سال. (از اقرب الموارد) ، در بن کوه فرو شدن و بزیر کوه درآمدن. (از منتهی الارب) ، جای ناگاه به غارت فروگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). شبیخون بردن. (غیاث اللغات) ، کبس موی پیشانی بر آن، فروآویختن بر آن، کبس بر چیزی، استوار کردن آن را. (از اقرب الموارد) ، یک باره آرمیدن با زن بطرز کابوس، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). یکباره آرمیدن با زن و بروی آن افتادن مانند کابوس. (از ناظم الاطباء) ، درآمدن در چیزی، فروپوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بناگاه درآمدن درسرای و احتیاط نمودن در کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بناگاه هجوم بردن و محاصره کردن (خانه کسی را). (از اقرب الموارد)
به خاک انباشتن چاه و جوی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) : به ظاهر شهر نزول کردند وبه کبس خندق... اشتغال نمودند. (جهانگشای جوینی). در پی سودی دویده بهر کبس نارسیده سود افتاده به حبس. مولوی. ، سر به گریبان فروکشیدن و پنهان کردن زیر جامه. (منتهی الارب) (آنندراج). سر در جامه بردن. (تاج المصادر بیهقی). پنهان ساختن و فروکشیدن سر در جامۀ خویش. کبس رأسه فی جیب قمیصه، أدخله فیه. (اقرب الموارد) ، زیاد شدن یک روز به سال. (از اقرب الموارد) ، در بن کوه فرو شدن و بزیر کوه درآمدن. (از منتهی الارب) ، جای ناگاه به غارت فروگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). شبیخون بردن. (غیاث اللغات) ، کبس موی پیشانی بر آن، فروآویختن بر آن، کبس بر چیزی، استوار کردن آن را. (از اقرب الموارد) ، یک باره آرمیدن با زن بطرز کابوس، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). یکباره آرمیدن با زن و بروی آن افتادن مانند کابوس. (از ناظم الاطباء) ، درآمدن در چیزی، فروپوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بناگاه درآمدن درسرای و احتیاط نمودن در کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بناگاه هجوم بردن و محاصره کردن (خانه کسی را). (از اقرب الموارد)
انباشتن: چاه و جوی را، سر به گریبانی، فرو پوشیدن، شکم انباشتن سر بزرگ، بیخ نژاد چیزی، خانه گلی، گنج بخاک انباشتن چاه و جوی را، پر کردن شکم از غذا، شکم چرانی: (در پی سودی دویده بهر کبس نا رسیده سود افتاده بحبس) (مثنوی)
انباشتن: چاه و جوی را، سر به گریبانی، فرو پوشیدن، شکم انباشتن سر بزرگ، بیخ نژاد چیزی، خانه گلی، گنج بخاک انباشتن چاه و جوی را، پر کردن شکم از غذا، شکم چرانی: (در پی سودی دویده بهر کبس نا رسیده سود افتاده بحبس) (مثنوی)
زهر هر چیز تلخ کوشت، زهرگیاه حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، گبست، فنگ، علقم، خربزۀ ابوجهل، پژند، پهی، شرنگ، ابوجهل، کرنج، حنظله، پهنور، کبستو، هندوانۀ ابوجهل برای مثال روز من گشت از فراق تو شب / نوش من شد از آن دهانت کبست (اورمزدی - شاعران بی دیوان - ۲۷۵)
زهر هر چیز تلخ کوشت، زهرگیاه حَنظَل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، گَبَست، فَنگ، عَلقَم، خَربُزِۀ اَبوجَهل، پَژَند، پَهی، شَرَنگ، اَبوجَهل، کَرَنج، حَنظَلِه، پَهنور، کَبَستو، هِندِوانِۀ اَبوجَهل برای مِثال روز من گشت از فراق تو شب / نوش من شد از آن دهانت کبست (اورمزدی - شاعران بی دیوان - ۲۷۵)
چیز متراکم، و آنچه بر هم سوار باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر بسیار، یا شتران که نزدیک هزار رسیده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکابس. و رجوع به عکابس شود
چیز متراکم، و آنچه بر هم سوار باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر بسیار، یا شتران که نزدیک هزار رسیده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عُکابِس. و رجوع به عکابس شود
مرد سست چشم سرشتی وفرومایه یا آنکه ناگاه به مردم درآید و فروپوشد آنها را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مطرق یا کسی که ناگاه به مردم درآید و آنان را فروپوشد. (از محیط المحیط). و رجوع به مطرق شود
مرد سست چشم سرشتی وفرومایه یا آنکه ناگاه به مردم درآید و فروپوشد آنها را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مُطرِق یا کسی که ناگاه به مردم درآید و آنان را فروپوشد. (از محیط المحیط). و رجوع به مطرق شود
رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزۀ تلخ گویند. (برهان). نام فارسی حنظل است. (حاشیۀ برهان چ معین). حنظل. (آنندراج) (مفاتیح العلوم) (از فرهنگ جهانگیری) ، گیاهی است که همچون زهر سخت ناخوش باشد. (اوبهی). گیاهی باشد طلخ. (فرهنگ اسدی). گیاهی باشد بغایت تلخ. (برهان). گیاهی است زهر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کبسته. (فرهنگ جهانگیری) (مفاتیح العلوم). کبستو. (فرهنگ جهانگیری). شجرۀ خبیثه. (یادداشت مؤلف) : که بارش کبست آید و برگ خون بزودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. دگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون. فردوسی. به شاخی همی یازی امروز دست که برگش بود زهر و بارش کبست. فردوسی. عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار. فرخی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت کبست. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 45). وین عیش چو قند کودکی را پیری چو کبست کرد و خربق. ناصرخسرو. نوش خواهی همی ز شاخ کبست عود جویی همی ز بیخ زرنگ. مسعودسعد. زین حریفان وفا و عهد مجوی از درخت کبست شهد مجوی. سنائی. لفظ او شیرین تری دعوی کند برانگبین این کسی داند که داند انگبین را از کبست. سوزنی. خاییدۀ دهان جهانم چونیشکر ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی. خاقانی. گر انگبین دهدت روزگار غره مشو که باز در دهنت همچنان کند که کبست. سعدی. منکر سعدی که ذوق عشق ندارد نیشکرش در دهان تلخ کبست است. سعدی. ، زهر هلاهل. (ناظم الاطباء) (برهان) ، در مؤید الفضلاءپوست نیشکر را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به حنظل و کبسته و کبستو شود
رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزۀ تلخ گویند. (برهان). نام فارسی حنظل است. (حاشیۀ برهان چ معین). حنظل. (آنندراج) (مفاتیح العلوم) (از فرهنگ جهانگیری) ، گیاهی است که همچون زهر سخت ناخوش باشد. (اوبهی). گیاهی باشد طلخ. (فرهنگ اسدی). گیاهی باشد بغایت تلخ. (برهان). گیاهی است زهر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کبسته. (فرهنگ جهانگیری) (مفاتیح العلوم). کبستو. (فرهنگ جهانگیری). شجرۀ خبیثه. (یادداشت مؤلف) : که بارش کبست آید و برگ خون بزودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. دگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون. فردوسی. به شاخی همی یازی امروز دست که برگش بود زهر و بارش کبست. فردوسی. عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار. فرخی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت کبست. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 45). وین عیش چو قند کودکی را پیری چو کبست کرد و خربق. ناصرخسرو. نوش خواهی همی ز شاخ کبست عود جویی همی ز بیخ زرنگ. مسعودسعد. زین حریفان وفا و عهد مجوی از درخت کبست شهد مجوی. سنائی. لفظ او شیرین تری دعوی کند برانگبین این کسی داند که داند انگبین را از کبست. سوزنی. خاییدۀ دهان جهانم چونیشکر ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی. خاقانی. گر انگبین دهدت روزگار غره مشو که باز در دهنت همچنان کند که کبست. سعدی. منکر سعدی که ذوق عشق ندارد نیشکرش در دهان تلخ کبست است. سعدی. ، زهر هلاهل. (ناظم الاطباء) (برهان) ، در مؤید الفضلاءپوست نیشکر را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به حنظل و کبسته و کبستو شود
پارسی تازی گشته کپست کبست (هندوانه ابوجهل حنظل) از گیاهان فرو گیری (غافلگیری) تاخت ناگهانی هندوانه ابوجهل: (با این همه لطافت و شیرینی سخن با من بگاه طعنه زدن چون کبسته ای) (نزاری)
پارسی تازی گشته کپست کبست (هندوانه ابوجهل حنظل) از گیاهان فرو گیری (غافلگیری) تاخت ناگهانی هندوانه ابوجهل: (با این همه لطافت و شیرینی سخن با من بگاه طعنه زدن چون کبسته ای) (نزاری)