جدول جو
جدول جو

معنی کبد - جستجوی لغت در جدول جو

کبد
بزرگ ترین عضو درونی بدن که در پهلوی راست و زیر پردۀ دیافراگم قرار دارد و در جذب مواد غذایی، سم زدایی و ایمنی بدن نقش مهمی دارد
فرهنگ فارسی عمید
کبد
سریشم، هر چیزی که با آن دو فلز را به هم جوش می دهند، لحیم، برای مثال از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست / مرا به کار نیاید سریشم و کبدا (دقیقی - ۹۵)
تصویری از کبد
تصویر کبد
فرهنگ فارسی عمید
کبد
سختی، رنج، دشواری، میانۀ چیزی
تصویری از کبد
تصویر کبد
فرهنگ فارسی عمید
کبد
(رَ وَ)
دردناک گردیدن جگر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بزرگ شدن شکم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کبد
(رَ وا)
بر جگر کسی زدن. (منتهی الارب). چیزی بر جگر زدن. (زوزنی). بر کبد کسی زدن وبقولی اصابت به کبد کسی. (از اقرب الموارد) ، آهنگ کسی نمودن. (منتهی الارب). آهنگ کاری کردن. (از اقرب الموارد) ، دشوار گردیدن سرما بر قوم و تنگ کردن آنها را. (منتهی الارب). تنگ گرفتن سرما بر قومی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کبد
(کَ)
لحیم زرگری و مسگری را نیز گویند و آن چیزی باشد که مس و طلا و نقره و امثال آن را بدان پیوند کنند. (برهان قاطع چ معین). لحیم که مسینه و رویینه بدان پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی) ، فربه باشد که در مقابل لاغر است (برهان). در لغت فرس ص 85 آمده: کبد لحیم باشد، دقیقی (طوسی) گفت:
از آنکه مدح تو گوید درست گویم و راست
مرا بکار نیاید (نباید. دهخدا) سریشم و کبدا.
و مراد از لحیم بهم پیوستن (سیم و زر) است ولی فرهنگ نویسان ’لحیم’ را بمعنی دیگر آن که ’گوشت ناک و مرد باگوشت’. (منتهی الارب) باشد، گرفته معنی فربه را برای آن قایل شده اند. (حاشیۀ برهان چ معین) ، بمعنی سریشم هم آمده است و آن چیزی است که درودگران استخوان و چوب را با آن به هم بچسبانند. (برهان). سریشم باشد که بدان بر کاغذ مهر کنند. (اوبهی). این معنی را هم از بیت دقیقی مذکور در فوق استنباط کرده اند و کبد را مترادف سریشم گرفته اند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، شتاب و تعجیل. (برهان)
لغت نامه دهخدا
کبد
(کَ / کَ بَ)
گوشت آور و فربه. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). فربه باشد که در مقابل لاغر است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
کبد
(کَ / کِ)
جگر و گاه مذکر آید. ج، اکباد و کبود. (منتهی الارب) ، امعائی که برای جدا کردن صفرا درست شده، مؤنث است و فراء گفته مذکر و مؤنث در آن یکسان است. ج، اکباد، کبود. و جمع اخیر کم آمده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کبد
(کَ بَ)
کوهی است سرخ مر بنی کلاب را، سر کوهی است مر غنی را. (منتهی الارب).
- کبدالحصاه، شاعری است. (منتهی الارب).
- کبدالوهاد، موضعی است به سماوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کبد
(کَ بِ)
لقب عبدالحمید بن ولید، محدث است، جهت گرانی جسم وی. (منتهی الارب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
لغت نامه دهخدا
کبد
(کَ بِ)
جگر. ج، اکباد و کبود. (منتهی الارب). رجوع به جگر شود.
- ام ّ وجعالکبد، گیاه باریکی است که میش آن را دوست دارد، گلش خاکی رنگ و در غلاف مدوری است، برگهایش بسیار ریز و خاکی رنگ می باشد. (از اقرب الموارد). افنیقطس است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- کبد الارض، زر و سیمی که در کانهای زمین است. (اقرب الموارد).
- کبدالایل، جگر گاو کوهی و بز کوهی. چون شرحه کنند و دارفلفل و فلفل سپید خرد کرده بر آن پاشند و بر آتش بریان کنند و رطوبت آن در چشم کشند شب کوری را زایل گرداند و ابتداء در فرو آمدن آب بغایت مفید بود. (اختیارات بدیعی).
- کبدالحمار، جگر خر. چون بریان کنند و بناشتا بخورند مصروع را مفید بود. (اختیارات بدیعی).
- کبد الخنزیرالبری، جگرخوک صحرایی. چون در سرکه نهند و بخورند گزیدگی جانوران را نافع بود. (اختیارات بدیعی).
- کبدالضأن، جگر میش گوسفند. چون بریان کنند و بخورند نافع بود جهت کسی که لینت در طبیعت وی بود حبس کند. (اختیارات بدیعی).
- کبدالطیر، نیکوترین جگر مرغها جگر بط فربه نیکو بود یا مرغ خاصه چون علف وی فواکه پختۀ شیرین داده باشند و طبیعت آن گرم و تر بود و خونی محمود از وی متولد شود و مصلح آن زیت و نمک بود. (اختیارات بدیعی).
- کبدالکلب الکلب، جگر سگ دیوانه. نافع بود کسی را که گزیده باشد چون بریان کرده بخورند منع ترسیدن از آب خوردن بکند و شفا بخشد. اختیارات بدیعی).
- کبدالمعز، جگر بز. شبکوری را نافع بود و خوردن و برطوبت آن کحل کردن چون بریان شود، و سر بر بخار آن داشتن همین عمل کند. (اختیارات بدیعی).
- کبدالوزغه، جگر وزغه. چون بر دندان کرم خورده نهند درد ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی)
میانۀ چیزی، شکم و درون بتمامی، معظم هر چیز، ما بین دو طرف علاقۀ کمان، به اندازۀ یک ذراع از میان کمان یا قبضۀ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : یقال ضع السهم علی کبدالقوس. (منتهی الارب) ، پهلو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و یقال للاعداء سودالاکباد کما یقال لهم صهب السبال و ان لم یکونوا کذلک کقوله: هم الاعداء و الاکباد سود. (اقرب الموارد) ، وسط آسمان. (دزی ج 2 ص 437). کبد. کبداء. رجوع به کبد و کبداء شود
لغت نامه دهخدا
کبد
(کِ)
رجوع به کبد شود
لغت نامه دهخدا
کبد
جگر، در اصطلاح فیزیولوژی بزرگترین غده های بدن که صفرا تولید می کند و در قسمت راست می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
کبد
((کَ بِ))
جگر، جگر سیاه
تصویری از کبد
تصویر کبد
فرهنگ فارسی معین
کبد
((کَ بَ))
کبید، ماده ای که با آن لحیم کنند، لحام
تصویری از کبد
تصویر کبد
فرهنگ فارسی معین
کبد
جگر
تصویری از کبد
تصویر کبد
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاد
تصویر کاد
(پسرانه)
نام پسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبد
تصویر آبد
(پسرانه)
همیشگی، دائمی، جاودانه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبر
تصویر کبر
درختچه ای خاردار، با برگ های پهن و گل های سفید که مصرف دارویی دارد و از غنچۀ آن ترشی تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبد
تصویر عبد
بنده، برده، غلام، بندۀ خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبد
تصویر زبد
کف روی آب یا شیر، کف
فرهنگ فارسی عمید
(لَ بَ)
سیلی و طپانچه. (از مجعولات شعوری)
لغت نامه دهخدا
(تَ ثَقْ قُ)
به میان آسمان رسیدن آفتاب. (تاج المصادر بیهقی). در میانۀ آسمان درآمدن آفتاب، آهنگ کار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، در میان فلات درآمدن یا قصد میان یا معظم آن کردن. (از اقرب الموارد) ، ستبر شدن شیر. (تاج المصادر بیهقی). دفزک شدن و سطبر گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماست شدن شیر. (از اقرب الموارد) ، و کذا تکبد الدم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسته شدن خون
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
آنکه جای جگرش برآمده و برخاسته باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کبد. لحیم زرگری و مسگری باشد که به آن چیزها را وصل و پیوند کنند. (برهان). لحیم که مسینه و رویینه را بدان پیوند دهند. (آنندراج) ، سریشم درودگران را نیز گویند که با آن چیزها را به هم بچسبانند، بمعنی فربه هم هست که نقیض لاغر باشد، تعجیل و شتاب را نیز گفته اند. (برهان). فرهنگها کبدا را با معانی فوق نقل کرده اند و نظر به شعر دقیقی داشته اند که ذیل کبد نقل کردیم و ندانسته اند که ’کبدا’ همان ’کبد’ است یعنی الف اطلاق آخر بیت را جزو کلمه پنداشته اند. (از حاشیۀ برهان چ معین با تصرف). رجوع به کبد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مهرۀ دوستی و محبت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ بِ)
منسوب به کبد: حمی الکبدی. (یادداشت مؤلف) ، برنگ جگر. جگری. (یادداشت مؤلف).
- مجرای کبدی، از اجتماع ریشه های کبدیه و مجاریی که متعاقب آنهایند دو شعبه حاصل شده که در شیار عرضی کبدبا هم متحد گشته جذع واحدی موسوم به مجرای کبدی از آنها متشکل می شود که اول در شیار عرضی کبد واقع و بعد به تحت و یمین رفته پس از مسیر دو تا چهار سانتی متر با مجرای مراری متحد میشوند مجرای معوی را می سازند و در معبر خود از خلف با ورید باب و از قدام با شریان کبدی مجلود است و عروق لنفیۀ کثیری آن را احاطه کرده اند تمام این عروق در میان ثوب معدی کبدی واقعند. (تشریح میرزاعلی ص 578)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبد
تصویر تبد
کرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابد
تصویر ابد
دائم، همیشگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبدی
تصویر کبدی
کبدی در فارسی: جگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربد
تصویر ربد
گل گاو چشم از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
کف کفی که بر آب و جز آن برآید، چرکی سرشیر مسکه چربی که از شیر گیرند، هجیر برگزیده و پسندیده از هر چیز کف (روی آب یا شیر) جمع ازباد. یا زبد بحر کف دریا
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی باشد از چوبهای باریک و نیز طبقی که در آن میوه و گل می گذارند و آنرا تفت هم میگویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاد
تصویر کاد
آکاسیاکاچو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابد
تصویر ابد
جاوید، همیشگی، همیشه
فرهنگ واژه فارسی سره