دهی است از بخش عقیلی شهرستان شوشتر که دارای 500 تن سکنه، آب آن از کارون و محصول عمده اش غله و برنج است، ساکنان از طایفۀ بختیاری هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از بخش عقیلی شهرستان شوشتر که دارای 500 تن سکنه، آب آن از کارون و محصول عمده اش غله و برنج است، ساکنان از طایفۀ بختیاری هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. در 50000گزی جنوب خاور فهلیان در 21000 گزی راه فرعی اردکان به هرایجان واقع است. موقع جغرافیائی آن معتدل مالاریائی است. 130 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، تریاک، برنج و ذرت و شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. در 50000گزی جنوب خاور فهلیان در 21000 گزی راه فرعی اردکان به هرایجان واقع است. موقع جغرافیائی آن معتدل مالاریائی است. 130 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، تریاک، برنج و ذرت و شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام قم است ودر ایران قدیم و هنگامی که مسلمانان آنجا را فتح کردند آن را به قم مختصر کردند. (از معجم البلدان) : چون اشعریان عرب به قم آمدند... در صحاری هفت ده خطه و منزل ساختند... و آن هفت ده ممجان و قزدان و مالون و (جمر) و سکن و جلنبادان و کمیدان است که الیوم قصبه و محلتهای قم است... از نامهای این هفت ده کمیدان اختیار کردند و مجموع این دیه های هفتگانه را کمیدان نام نهادند بعد از مدتی چند در این نام اقتصار کردند و چهار حرف از جملۀ شش حرف کمیدان بینداختند و بر دو حرف اختصار کردند و گفتند کم پس اعراب دادند و گفتند قم... (از تاریخ قم ص 23). و رجوع به همان مأخذ ص 63 شود
نام قم است ودر ایران قدیم و هنگامی که مسلمانان آنجا را فتح کردند آن را به قم مختصر کردند. (از معجم البلدان) : چون اشعریان عرب به قم آمدند... در صحاری هفت ده خطه و منزل ساختند... و آن هفت ده ممجان و قزدان و مالون و (جمر) و سکن و جلنبادان و کمیدان است که الیوم قصبه و محلتهای قم است... از نامهای این هفت ده کمیدان اختیار کردند و مجموع این دیه های هفتگانه را کمیدان نام نهادند بعد از مدتی چند در این نام اقتصار کردند و چهار حرف از جملۀ شش حرف کمیدان بینداختند و بر دو حرف اختصار کردند و گفتند کُم پس اِعراب دادند و گفتند قم... (از تاریخ قم ص 23). و رجوع به همان مأخذ ص 63 شود
کنده ای را گویند که بر پای دزدان و گناهکاران نهند. (برهان). کنده ای که بر پای مجرمان نهند. (آنندراج). کنده و هر چیز شبیه به آن که بر پای دزدان و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء)
کنده ای را گویند که بر پای دزدان و گناهکاران نهند. (برهان). کنده ای که بر پای مجرمان نهند. (آنندراج). کنده و هر چیز شبیه به آن که بر پای دزدان و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء)
آلت بست و گشاد در باغ و در کوچه و امثال آن را گویند. و به عربی غلق خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت بست و گشاد در خانه و در باغ. (آنندراج). کلیددان. (حاشیۀبرهان چ معین). کلیدانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغلاق. کظیم. معنک. (منتهی الارب) : باز کردم در و شدم به کده در کلیدان نبود سخت کده. طیان. همه آویخته از دامن دعوی دروغ چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پالان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی (از گنج بازیافته ص 32). زان در مثل گذشت که شطرنجیان زنند شاهان بی هده چو کلیدان بی کده. (لغت فرس چ اقبال ص 434). کانکه شد پاسبان خانه و زر چون کلیدان بماند از پس در. سنائی. اندرین کوچه خانه ای باید ور کلیدان به چپ بود شاید. سنائی. چرخ مقرنس نمای، کلبۀ میمون اوست نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او. خاقانی. حجرۀ دل را کز کعبۀ وحدت اثر است در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم. خاقانی. پاسبانش برون در قفل است پرده دارش درون کلیدان است. خاقانی. هر روز یک دینار کسب می کرد و شب به درویشان دادی و به کلیدان بیوه زنان انداختی چنانکه ندانستندی. (تذکره الاولیاء). و رجوع به کلیدان شود، و قفل را نیز گفته اند. (برهان). قفل. (ناظم الاطباء). و اصل آن کلیددان بوده یعنی قفل. (آنندراج) : دهان تو کلیدانی است هموار زبان تو کلید آن، نگهدار. محمود قتالی (از انجمن آرا ذیل اسکندان)
آلت بست و گشاد در باغ و در کوچه و امثال آن را گویند. و به عربی غلق خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت بست و گشاد در خانه و در باغ. (آنندراج). کلیددان. (حاشیۀبرهان چ معین). کلیدانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مِغلاق. کظیم. مِعنَک. (منتهی الارب) : باز کردم در و شدم به کده در کلیدان نبود سخت کده. طیان. همه آویخته از دامن دعوی دروغ چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پالان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی (از گنج بازیافته ص 32). زان در مثل گذشت که شطرنجیان زنند شاهان بی هده چو کلیدان بی کده. (لغت فرس چ اقبال ص 434). کانکه شد پاسبان خانه و زر چون کلیدان بماند از پس در. سنائی. اندرین کوچه خانه ای باید ور کلیدان به چپ بود شاید. سنائی. چرخ مقرنس نمای، کلبۀ میمون اوست نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او. خاقانی. حجرۀ دل را کز کعبۀ وحدت اثر است در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم. خاقانی. پاسبانش برون در قفل است پرده دارش درون کلیدان است. خاقانی. هر روز یک دینار کسب می کرد و شب به درویشان دادی و به کلیدان بیوه زنان انداختی چنانکه ندانستندی. (تذکره الاولیاء). و رجوع به کَلیدان شود، و قفل را نیز گفته اند. (برهان). قفل. (ناظم الاطباء). و اصل آن کلیددان بوده یعنی قفل. (آنندراج) : دهان تو کلیدانی است هموار زبان تو کلید آن، نگهدار. محمود قتالی (از انجمن آرا ذیل اسکندان)
آن جای که کاه انبارند، کهدان، کاه انبار، (از یادداشتهای مؤلف) : خری در کاهدان افتاده ناگاه نگویم وای بر خر وای بر کاه، نظامی، با فلان کس در فلان کاهدان فساد کردی و چون اثر آن در تو ظاهر شد ... از خود دفع کردی، (انیس الطالبین)، - امثال: دزد نادان به کاهدان می زند، کسی که راه و رسم کاری را بلد نیست آن را بد انجام می دهد، کاه از تو نیست کاهدان از توست، رجوع به کاه انبار شود
آن جای که کاه انبارند، کهدان، کاه انبار، (از یادداشتهای مؤلف) : خری در کاهدان افتاده ناگاه نگویم وای بر خر وای بر کاه، نظامی، با فلان کس در فلان کاهدان فساد کردی و چون اثر آن در تو ظاهر شد ... از خود دفع کردی، (انیس الطالبین)، - امثال: دزد نادان به کاهدان می زند، کسی که راه و رسم کاری را بلد نیست آن را بد انجام می دهد، کاه از تو نیست کاهدان از توست، رجوع به کاه انبار شود
دانندۀ کار. شناسنده، هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء). مطلع و خبیر. دانندۀ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قلّب: بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی مرد فرزانۀ کاردان بر آن مردم مرز بد مرزبان. فردوسی. هم از فیلسوفان بسیاردان سخنگوی و از مردم کاردان. فردوسی. همی گفت با هر که بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان. فردوسی. شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان. فرخی. هم از کودکی بود خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز دغا پر دلی کاردانی. فرخی. بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (ایضاً ص 320). دولت کاردان و کار گذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). آنها که به عقل کاردانند بید انجیر از چنار دانند. خاقانی. چنین زد مثل کاردان بزرگ که پاس شبانست پابند گرگ. نظامی. کنیزی کاردان را گفت آن ماه بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه. نظامی. زنی کاردانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف. نظامی. کار کن ز آنکه بهتر است ترا کار کردن ز کاردان گفتن. عطار. بزرگ و زبان آور و کاردان حکیم و سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت کای خسرو کاردان. سعدی (بوستان). بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان. سعدی (طیبات). کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده). دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش. حافظ. بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود. حافظ. ، نوکر. چاکر. خدمتگزار: چو دیدندشان کاردانان شاه نهادندشان عزت و دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود. اسدی. ، شاعر. (ناظم الاطباء) ، وزیر. (جهانگیری) (برهان). وزیر اول پادشاه. (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری) (برهان) : نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر کار جهان به دست یکی کاردان سپرد تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر. فرخی (از جهانگیری، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191). ج، کاردانان: وزان پس همه کاردانان اوی [اردشیر شهنشاه کردند عنوان اوی. فردوسی
دانندۀ کار. شناسنده، هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء). مطلع و خبیر. دانندۀ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قُلَّب: بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی مرد فرزانۀ کاردان بر آن مردم مرز بُد مرزبان. فردوسی. هم از فیلسوفان بسیاردان سخنگوی و از مردم کاردان. فردوسی. همی گفت با هر که بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان. فردوسی. شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان. فرخی. هم از کودکی بود خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز دغا پر دلی کاردانی. فرخی. بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (ایضاً ص 320). دولت کاردان و کار گذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). آنها که به عقل کاردانند بید انجیر از چنار دانند. خاقانی. چنین زد مثل کاردان بزرگ که پاس شبانست پابند گرگ. نظامی. کنیزی کاردان را گفت آن ماه بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه. نظامی. زنی کاردانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف. نظامی. کار کن ز آنکه بهتر است ترا کار کردن ز کاردان گفتن. عطار. بزرگ و زبان آور و کاردان حکیم و سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت کای خسرو کاردان. سعدی (بوستان). بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان. سعدی (طیبات). کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده). دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش. حافظ. بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود. حافظ. ، نوکر. چاکر. خدمتگزار: چو دیدندشان کاردانان شاه نهادندشان عزت و دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود. اسدی. ، شاعر. (ناظم الاطباء) ، وزیر. (جهانگیری) (برهان). وزیر اول پادشاه. (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری) (برهان) : نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر کار جهان به دست یکی کاردان سپرد تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر. فرخی (از جهانگیری، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191). ج، کاردانان: وزان پس همه کاردانان اوی [اردشیر شهنشاه کردند عنوان اوی. فردوسی