جدول جو
جدول جو

معنی کاولستان - جستجوی لغت در جدول جو

کاولستان
(وُ سِ)
کابل. کابلستان. (لغات شاهنامه) :
دگربهره بر سوی زابلستان
یکایک کشم خاک کاولستان.
فردوسی.
رجوع به کاول شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارستان
تصویر کارستان
کار بزرگ و برجسته، محل کار، کارگاه، قصه، حکایت، داستان، برای مثال خم زلف تو دام کفر و دین است / ز کارستان او یک شمّه این است (حافظ - ۱۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوهستان
تصویر کوهستان
جایی که در آن کوه بسیار باشد، کوهسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
شهر یا ناحیه ای که همۀ مردم آن کافر باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داورستان
تصویر داورستان
دادگاه، عدالت خانه، داوری خانه، داوری گاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشورستان
تصویر کشورستان
کسی که مملکتی را فتح می کند، کشورگشا، کشور گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاجستان
تصویر کاجستان
جایی که در آن درختان کاج بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
(وُ لَ / لِ)
همان زابلستان است. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بیرونی آرد: اقلیم سوم از مشرق زمین چین آغازد و اندر او دار ملکت چینیان است و میانۀ مملکت هندوان و تاتنیش و قندهار و زمین سند و شهرهای مولتان و بهاتیه و کرور و کوههای افغانان تا زاولستان و والشتان. (التفهیم ص 199). مؤلف تاریخ جهانگشا آرد: و زاولستان و غزنین را تاج الدین ایلدوز بعد از رفتن وآشوبها بگرفت و حکم کرد. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 62). حمدالله مستوفی آرد: بلاد قهستان و نیمروز و زاولستان هفده شهر است و هوای معتدل دارد و حدود آن تا ولایت مفازه و خراسان و ماوراءالنهر و کابل پیوسته است. حقوق دیوانیش داخل مملکت خراسان است و دارالملکش شهر سیستان، و شهر تون و قاین و خوسف و جنابذاز معظمات بلاد آن. (نزهه القلوب ج 3 ص 143) :
پریر قبلۀ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را.
ناصرخسرو.
بملک ترک چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمودزاولستان را.
ناصرخسرو.
و ولایتهائی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود چون زاولستان و طخارستان و بلاد سند و دیگر اعمال، باز بدست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94)
لغت نامه دهخدا
(مُ غُ لِ)
سرزمینی است در آسیای مرکزی که در میان کوههای خنگان بزرگ آلتائی، تیان شان و تان شان و در شمال چین، میان منچوری و چین شمالی و سیبری قرار دارد و در حدود نیمی از آسیای مرکزی را شامل است و 3/5 میلیون کیلومتر مربع وسعت و هوائی خشک و بری دارد و به دو قسمت تقسیم شده است: مغولستان داخلی و جمهوری مغولستان. و رجوع به دو مدخل بعد و لاروس و ایران باستان ج 3 ص 2251 شود
مغولستان داخلی. سرزمین مستقلی است در شمال چین و در جنوب مغولستان که در حدود 1177500 کیلومتر مربع وسعت و 9200000 تن سکنه دارد و مرکز آن ’هوهه هوت’ است. (از لاروس). و رجوع به دو مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ)
نام دیهی است به مسافت کمی به مغرب بیرم در فارس. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان بیرم، بخش گاوبندی، شهرستان لار. واقع در 86 هزارگزی شمال خاوری گاوبندی و هفت هزارگزی راه فرعی لار به اشکنان. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 167 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ رِ)
اراضیی که در آن کهور باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کهور شود
لغت نامه دهخدا
(کُ خِ)
جایی که همه کلوخ باشد. ارض ممدره (م / م د) . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلوخ زار. و رجوع به کلوخ زار شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کُ)
دهی است از دهستان خرم آباد شهرستان تنکابن واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری تنکابن و 5هزارگزی خرم آباد. آب آن از رودخانه و چشمه لیکه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
ستانندۀ کشور. گیرندۀ کشور. فاتح. مملکت گیر:
میر ابواحمد محمد خسرو لشکرشکن
میر ابواحمد محمد خسرو کشورستان.
فرخی.
خداوند ما شاه کشورستان
که نامی بدو گشت زاولستان.
فرخی.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
همان سال ضحاک کشورستان
ز بابل بیامد به زاولستان.
اسدی.
همه ساله آباد زابلستان
کزو خاست یل چون تو کشورستان.
اسدی.
دریغا تهی از تو زابلستان
دریغا جهان بی تو کشورستان.
اسدی.
مهدی صفت شهنشه امت پناه داور
جانبخش چون ملکشه کشورستان چو سنجر.
خاقانی.
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر
بر چنین آید ز تخمی کآنچنان افشانده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. در 51هزارگزی باختر معلم کلایه و 33هزارگزی راه عمومی. در کوهستان واقع است. سردسیر و سکنۀ آن 170 تن است. آبش از قنات تأمین میشود. محصول آن عبارت است از غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم بافی است. زیارتگاهی بنام شیرعلی دارد. تیره محمدبیکی از طایفۀ غیاثوند دراین ده ساکن هستند. در بهار و تابستان اکثر به ییلاق حدود پشام سرده خانی 12هزارگزی جنوب ده میروند. راههای آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(فَ کُ)
ناحیۀ کوهستانی در شمال شرقی افغانستان. سکنۀ آنجا را کافر و سیاه پوش خوانند و آنان از نژاد ایرانی باشند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ رِ)
محل سکونت کافران. (آنندراج از بهار عجم). کشوری که ساکنین آن کافر باشند. (ناظم الاطباء) : معتصم روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه، مردی پیر پیش او ایستاده او را گفت ای پسر هارون از خدا بترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی. (ترجمه تاریخ طبری). خانه ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان نرفتی بر مسلمانان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69).
آنچه با من در غم آن نامسلمان میرود
باﷲ ار با مؤمن اندر کافرستان میرود.
انوری.
آنچ از رخ تو رود در اسلام
هرگز نرود به کافرستان.
عطار.
روی در زیر زلف پنهان کرد
اندر اسلام کافرستان کرد.
عطار.
شبگهی کردند اهل کاروان
منزل اندر موضع کافرستان.
مولوی.
وان مؤذن عاشق آواز خود
در میان کافرستان بانگ زد.
مولوی.
میکشاندشان موکل سوی شهر
میبرد از کافرستان شان بقهر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان میاندربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. در 37000 گزی شمال باختری کرمانشاه و 2000 گزی باختر شوسۀ سنندج به دردشت واقع و هوای آن سردسیری است. 215 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه رازآور. محصولات آن غلات، حبوبات، چغندرقند، تریاک، توتون. شغل اهالی زراعت است. از گوهرچقا اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ / لِ)
نام ولایت آباء و اجداد رستم است و آن رازاولستان نیز گویند. (شرفنامۀ منیری) :
برآمد بسی روزگاران بر اوی
که خسرو سوی سیستان کرد روی
که آنجا کند زند و استا روا
کند موبدان رابدان بر گوا
[رستم و زال به پیشباز آمدند]
به زابل ببردند مهمان خویش
همه بنده وار ایستادند پیش
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
[این مهمانی دو سال طول کشید و خبر به اقطار جهان رسید]
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست
به زابلستان شد بپیغمبری
که نفرین کند بر بت آذری.
[پس شهریاران]
بگشتند یکسر ز فرمان اوی
بهم برشکستند پیمان اوی.
دقیقی.
رجوع به مزدیسناو تأثیر آن در ادب پارسی تألیف دکتر معین ص 366 شود.
غزنین و آن ناحیتها که بدو پیوسته است همه را به زابلستان بازخوانند. (حدودالعالم ص 64).
ز زابلستان تا بدریای سند
نوشتیم عهد تو را بر پرند.
فردوسی.
که او راست تا هست زابلستان
همان بست و غزنین و کابلستان.
فردوسی.
چو بهمن ز زابلستان خواست شد
چپ آوازافکند و بر راست شد.
(از شرفنامۀ منیری از بوستان).
مؤلف مجمل التواریخ و القصص آرد: پادشاه غرجستان را شار خوانند و پادشاه بامیان را شین گویند. و این ولایتها [غور، غرجستان و بامیان] رستم را بود در جمله زابلستان و این لقبها وی نهاده است و اکنون همان رسم بجا است. (مجمل التواریخ و القصص ص 422). و رجوع به ص 39 از همان کتاب شود.
یاقوت گوید: همان زابل است که عجمان آن را زابلستان گویند و آن ناحیت بزرگی است در جنوب بلخ و طخارستان. مرکز این ناحیه شهر بزرگ و تاریخی غزنه است. زابلستان منسوب به زابل جد رستم بن دستان است و ’ستان’ که به نام زابل اضافه شده سامی
بجای حرف نسبت نزد پارسیان بکار میرود. زابلستان بدست عبدالرحمن بن سمره هنگام خلافت عثمان بن عفّان (خلیفۀ سوم) بروی مسلمین گشوده شد. (المعجم البلدان ج 4).
بیرونی آرد: نزدیک زابلستان معادنی است که از سنگهای آن و یا از چاه هائی بنام زروان جنب قریۀ خشباجی طلا بدست می آید. و در آنجا کوههائی است که دارای معدن نقره، مس، آهن و سرب و همچنین سنگهای مغناطیس است. آنچه از این سنگهامورد تابش آفتاب قرار گیرد نیروی کمتری دارد و سنگهائی که در عمق بیشتری و دور از تابش آفتاب قرار دارند قویترند. (الجماهر ص 213). و در ص 262 آرد: در زرویان زابلسان سنگهایی است که بنام مرداسنجا و بشکلهای مختلف و مانند شیئی سیاه آمیخته به زردی است. این سنگها چون زرنیخ ذوب شود واز آن قالبهائی مانند تعویذ و بازوبند میسازند که شبیه آینه های چین است و آن را خارصینی مینامند.
سامی بیک آرد: زابلستان، از جنوب به افغانستان از شمال به بلوچستان محدود و در وسط کابلستان، خراسان، سیستان و مکران قرار گرفته است. کوه و آب فراوان دارد. و اهالی آن به دلیری مشهورند. از شهرستانهای این خطه غزنه، میمند و کلات است. نام زاولستان در این عصر مهجورو به دو قسمت بنام افغانستان و بلوچستان تقسیم شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 4).
و رجوع به نزهه القلوب ص 142 و تاریخ سیستان ص 2، 22، 23، 26، 28، 30، 117، 118، 216، 249، 255، 305، 308، 344 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 203 و ج 2 صص 375- 377 و احوال و آثار رودکی تألیف نفیسی ص 394 ومزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی تألیف دکتر معین ص 421 و تاریخ ادبیات براون (از سعدی تاجامی) ص 421و یشتها پورداود ج 1 ص 203 و سبک شناسی ملک الشعراء بهار ج 1 صص 22- 167 و ج 2 ص 49 و ج 3 ص 158 و مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه چ تهران ص 294 و مجمل التواریخ و القصص ص 39 و تاریخ مغول اقبال ص 142 و معجم البلدان، زابل. و لغت سیستان در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ)
دارالقضاء. محکمه. عدالتگاه. (آنندراج). دیوانخانه. دیوان عدالت: سرهنگان او را ستدند و در چهارسو بردند جای داورستان. (ترجمه دیاتسارون ص 350)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا لِ)
دوات مرکب. دوات تحریر. دوات سیاهی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بتازی محبره. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(خُ لِ)
گور و قبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کارلشتاد، شهری از کشور سوئد در ساحل ’ونر’ دارای 21000 سکنه، استقلال ’نروژ’ در اینجا شناخته شده (1905 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(بُ لِ / لَ)
مؤلف قاموس الاعلام گوید: نامی است که وقتی از اوقات به خطۀ وسیع و مرتفع اطلاق میشد که قسمت شمال شرقی افغانستان و مرکزش کابل را در بر داشت و شامل قسمت عمده از حوضۀ نهر کابل بود. زابلستان هم در طرف جنوب غربیش قرار داشت. در شاهنامه اغلب تفاوتی بین این دونام (کابل، کابلستان) داده نمیشود. بعض جغرافیانویسان هم این دو نام را یکی میدانند، اما از شاهنامه چنین برمی آید که یکجا نیست بلکه دو جاست. آئین اکبری هم این فکر را تأیید میکند. (قاموس الاعلام ترکی).
پرستندگان را سوی گلستان
فرستد همی ماه کابلستان.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 157).
خرامان ز کابلستان آمدیم
بر شاه زابلستان آمدیم.
(ایضاً ص 158).
سپهبد خرامید تا گلستان
بنزد کنیزان کابلستان.
(ایضاً ص 159).
وزان چون بهشت برین گلستان
نگردد تهی روی کابلستان.
(ایضاً ص 183).
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخستین سر من بباید درود.
(ایضاً ص 190).
چنان ماه بیند به کابلستان
چو سرو سهی بر سرش گلستان.
(ایضاً ص 197).
چو شد زال فرخ ز کابلستان
ببد سام یکزخم در گلستان.
(ایضاً ص 198).
شوید و به گنجوردستان دهید
بنام مه کابلستان نهید.
(ایضاً ص 201).
همه کابلستان شد آراسته
پر از رنگ و بوی و پر از خواسته.
(ایضاً ص 216).
شه کابلستان گرفت آفرین
چه بر سام و بر زال زر همچنین.
(ایضاً ص 218).
یکی جشن کردند در گلستان
ز کابلستان تا به زابلستان.
(ایضاً ص 225).
تو با گرز داران زابلستان
دلیران و گردان کابلستان.
(ج 4 ص 911).
به زابلستان و به کابلستان
نه ایوان بود نیز و نه گلستان.
(ایضاً ص 959).
که او راست تا هست زابلستان
همان بست و غزنین و کابلستان.
(ج 6 ص 1637).
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد بکردار غلغلستان.
(ایضاً ص 1742)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوهستان
تصویر کوهستان
جائی که کوه بسیار باشد و آنرا کهستان هم نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالستان
تصویر نالستان
نی زار، نیشکرزار: (نگاه داشتن اش چون نیستان خشک را ونالستان خشک ماندچیزی می نماید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
محل سکونت کافران
فرهنگ لغت هوشیار
لاله زار لاله ستان: باغ لالستان چه باشد آستینی برفشان باغبانرا گوبیا گر دامن گل میبری. (سعدی لغ)، رخسار نیکوان: ای تماشاگاه جان بر طرف لالستان تو مطلع خورشید زیر زلف مه جولان تو. (خاقانی. عبد. 658)
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن مشغول کار شوند محل کار، (به پنجم که دیدی یکی شارسان بدو اندرون ساخته کارسان. . .)، حکایت سر گذشت شرح حال: (هزار اسب را از آن (از نامه گشتاسب) خشم آمد و نامه کرد بگشتاسب در جواب او و اندر ان پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود و آنگاه کار ستان ایشان بجایی رسید که هر دو لشکر بکشیدند. ) (تاریخ بلعمی) یا کاری کرد کار ستان. بسیار داد و فریاد و تغیر کرد، نوعی ظرف چوبین یا گلین شبیه بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوالستان
تصویر خوالستان
ظرفی کوچک که در آن مرکب سیاه کنند دوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاجستان
تصویر کاجستان
زمینی که از او درختان کاج فراوان روئیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارستان
تصویر کارستان
((رِ))
مدل کار، حکایت، سرگذشت، کار بزرگ، کار شگفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوالستان
تصویر خوالستان
((خا لِ))
دوات، ظرفی کوچک که مرکب را در آن ریزند
فرهنگ فارسی معین
جهانگیر، غالب، کشورگشا، مملکت گیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از توابع تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی