شاهپور، پسر شاه، شاهزاده، شاه پور، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری گرانمایه و بار سالار فریدون پادشاه پیشدادی، نام چندتن از پادشاهان و پهلوانان ایرانی در شاهنامه
شاهپور، پسر شاه، شاهزاده، شاه پور، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری گرانمایه و بار سالار فریدون پادشاه پیشدادی، نام چندتن از پادشاهان و پهلوانان ایرانی در شاهنامه
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)
بوتۀ خار، برای مثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳) خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مِثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مِثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)
بوتۀ خار، برای مِثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳) خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
دهی است از بخش دو دانگۀ شهرستان ساری. که دارای 300 تن سکنه. آب آن از چشمه است و محصول عمده ندارد. مردان ده در طول سال در نقاط مختلف مازندران به درودگری متفرقند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از بخش دو دانگۀ شهرستان ساری. که دارای 300 تن سکنه. آب آن از چشمه است و محصول عمده ندارد. مردان ده در طول سال در نقاط مختلف مازندران به درودگری متفرقند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). ستور روندۀ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن). (حاشیۀ برهان چ معین). دونده. تیزتک. تندرو. اسب نجیب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامۀ منیری) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. شهنشاه اسب تکاور براند به دهلیز با او زمانی نماند. فردوسی. بیامد هیونی تکاور براه بفرمان آن نام بردار شاه. فردوسی. بگویم که تا اسب بخرد چهار تکاور بکردار باد بهار. فردوسی. بیک پنجه ران تکاور ببرد بزد بر زمین گردنش کرد خرد. (گرشاسبنامه). بیار آن بادپای کوه پیکر زمین کوب و ره انجام و تکاور. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاورآتش و آب. مسعودسعد. به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان کز تکاور به تکاور جهی از غوش به غوش. سوزنی. تو نیز به زیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. با موکبش آب شور دریا ماند عرق تکاوران را. خاقانی. از شیب تازیانۀ او عرش را هراس در شیهۀ تکاور او چرخ را صدا. خاقانی. ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. نظامی. ز دشت رم گله در هر قرانی به گشن آید تکاور مادیانی. نظامی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قویدست را دستبرد. نظامی. تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی. ، در بیت زیر بمعنی باشتاب. سریع. تند و تیز و تفت بیشتر آشکار است: چو بشنید پیغام، سنجه برفت بر دیو، فرمان شه برد تفت تکاور همی رفت تا پیش دیو برآورد در پیش او در غریو. فردوسی. - تکاور ابلق، کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان). دنیا و روزگار. (انجمن آرا). دنیا و روزگار و روز و شب. (ناظم الاطباء) : - تکاورتک، تیزرفتار. تندرونده. پرشتاب رونده: تکاورتکی، خاره دری، تو گفتی چو یوز از زمین برجهد کش جهانی. منوچهری
بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). ستور روندۀ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن). (حاشیۀ برهان چ معین). دونده. تیزتک. تندرو. اسب نجیب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامۀ منیری) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. شهنشاه اسب تکاور براند به دهلیز با او زمانی نماند. فردوسی. بیامد هیونی تکاور براه بفرمان آن نام بردار شاه. فردوسی. بگویم که تا اسب بخرد چهار تکاور بکردار باد بهار. فردوسی. بیک پنجه ران تکاور ببرد بزد بر زمین گردنش کرد خرد. (گرشاسبنامه). بیار آن بادپای کوه پیکر زمین کوب و ره انجام و تکاور. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاورآتش و آب. مسعودسعد. به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان کز تکاور به تکاور جهی از غوش به غوش. سوزنی. تو نیز به زیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. با موکبش آب شور دریا ماند عرق تکاوران را. خاقانی. از شیب تازیانۀ او عرش را هراس در شیهۀ تکاور او چرخ را صدا. خاقانی. ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. نظامی. ز دشت رم گله در هر قرانی به گشن آید تکاور مادیانی. نظامی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قویدست را دستبرد. نظامی. تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی. ، در بیت زیر بمعنی باشتاب. سریع. تند و تیز و تفت بیشتر آشکار است: چو بشنید پیغام، سنجه برفت بر دیو، فرمان شه برد تفت تکاور همی رفت تا پیش دیو برآورد در پیش او در غریو. فردوسی. - تکاور ابلق، کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان). دنیا و روزگار. (انجمن آرا). دنیا و روزگار و روز و شب. (ناظم الاطباء) : - تکاورتک، تیزرفتار. تندرونده. پرشتاب رونده: تکاورتکی، خاره دری، تو گفتی چو یوز از زمین برجهد کش جهانی. منوچهری