جدول جو
جدول جو

معنی کان - جستجوی لغت در جدول جو

کان
معدن، کنایه از سرچشمه، منبع
تصویری از کان
تصویر کان
فرهنگ فارسی عمید
کان
حاکم نشینی است در کالوادس واقع در 224 کیلومتری پاریس که 68000 تن سکنه دارد
شهری است در ایتالیا، (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
کان
معدن. (از برهان) (از آنندراج) (منتهی الارب) (شعوری ج 2 ص 252). آنجایی از زیرزمین که از آن فلزات و شبه فلزات استخراج میکنند و آنجای از کوه که از آن سنگ برمیدارند. (ناظم الاطباء). جای بودن وپیدا شدن چیزهایی که به محض صنع الهی بوجود آمده است. (از فرهنگ ناصری) (بهار از آنندراج) :
چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی.
چو دریای الماس شد کان لعل
تن کشته فرسوده در زیر نعل.
فردوسی.
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند.
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر.
فردوسی.
و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها [جمشید برون آورد. (نوروزنامه). نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد، جمشید بود. (نوروزنامه).
تا کان و چشمه باشد تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی تا کامگار باشد.
منوچهری.
تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا بصحراناورد از برگ لعل سرخ کان.
عنصری.
به گنج رامشش اندر بود همیشه سماع
بکان دانشش اندر بود همیشه مکان.
قطران.
کان علم و سخن حکمت یمگانست
تا من ای مرد خردمند بیمگانم.
ناصرخسرو.
تنت کان و جان گوهرو علم طاعت
بدان هر دو بگمار تن را و جان را.
ناصرخسرو.
جوهر عقل زیر گفتۀ اوست
گر کسی یافت مر خرد را کان.
ناصرخسرو.
ز دو لعل جان فزایت دو جهان پر از شکرشد
چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید.
عطار.
مردم به شهر خویش ندارد بسی خطر
گوهربه کان خویش نیارد بسی بها.
معزی.
بردم گمان که سینۀ من کان گوهر است
ناگه گرفت پیکان در کان من مکان.
معزی.
و به حقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست. (کلیله و دمنه).
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر.
مسعودسعد.
گفت او ابر و رای او مهر است
دل او بحر و طبع او کان است.
مسعودسعد.
رای تو عادل است و کند جور دست تو
وان جور دست تو همه با گنج و کان کند.
مسعودسعد.
آن زری از کان کهنه ریخته
وین دری از بحر نوانگیخته.
نظامی.
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید.
نظامی.
به نعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر.
نظامی.
بحر سوزی چو در سخط تازی
کان فشانی چو با کرم سازی.
انوری.
به شهر خویش درون بی خبر بود مردم
بکان خویش بسی بی بها بود گوهر.
انوری.
این همه میگویمت کاورده ام باری بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر از چه کان آورده ام.
خاقانی.
وز بیم خوارداشت که بر زر رسید ازو
در کان همی کند رخ زر اصفر آفتاب.
خاقانی.
بینش او دید کمین گاه کون
دانش او یافت گذرگاه کان.
خاقانی.
هرکه بخراشدت جگر بجفا
همچو کان کریم زر بخشش.
ابن یمین.
وانکه پهلو تهی کند از کان
صرۀ سیم و زر کجا یابد؟
ابن یمین (دیوان ص 363).
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا زنده ببوی وصل جانی جانی.
بابا افضل.
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود.
حافظ.
کانی که کنی ز بهر گوهر
سنگت دهد اول آنگهی زر.
امیرخسرو.
بحر هر چند که کان گهر است
صدف او ز گهر بیشتر است.
جامی.
- کان کندن، کندن معدن. کاوش معدن: زر از معدن به کان کندن بدرآید و از دست بخیل به جان کندن. (گلستان).
یکی گوهر برد بی کندن کان
یکی در کار کان کندن کند جان.
امیرخسرو.
به کان کندن آید زر از کان تنگ
وزین کان به جان کندن آید به چنگ.
امیرخسرو.
- کان ملاحت، از اسمهای محبوب است. (آنندراج) (بهار عجم).
- کان یاقوت زرد، کنایه از خورشید:
دگرروز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز که کان یاقوت زرد.
فردوسی.
- کان یمین، بی نهایت بهرمند و سعادتمند. (ناظم الاطباء). برای این معنی شاهدی دیده نشد و گویا درست نباشد زیرا ترکیب ’کان یمین’ یعنی کسی که دست راست او مانند کان است و بکنایت یعنی بخشنده و سخی.
، کنایه از جماد:
بر جانور و نبات و بر کان
سالار که کردت ای سخندان.
ناصرخسرو.
، کنایه از زر و سیم:
زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده ست.
خاقانی.
، سرچشمه و منبع:
دین گوهریست خوب که عقل او را
کان الهی است، عجب کانی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 415).
، کننده و کاونده، غلاف و نیام، نشستنگاه و کون. (ناظم الاطباء). بدین معنی لهجۀ محلی است
لغت نامه دهخدا
کان
جایی که از آن فلزات و شبه فلزات استخراج کنند، معدن
کان به گوهر کردن: کنایه از به نوایی رسیدن
تصویری از کان
تصویر کان
فرهنگ فارسی معین
کان
معدن
تصویری از کان
تصویر کان
فرهنگ واژه فارسی سره
کان
کانسار، معدن، سرچشمه، منشا، مرکز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کان
پسوندی است: کننده انجام دهنده، کام سقف دهان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکان
تصویر سکان
دنبالۀ هواپیما یا کشتی، آلتی در دنبالۀ کشتی برای حرکت دادن کشتی از سمتی به سمت دیگر
جمع واژۀ ساکن، ساکنین
کسی که کارد و چاقو می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکان
تصویر چکان
چکاندن، چکنده، در حال چکیدن، پسوند متصل به واژه به معنای چکاننده مثلاً قطره چکان، خون چکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکان
تصویر مکان
جا، محل، جایگاه
مکان ابرش: زمینی که در آن گیاهان بسیار به رنگ های مختلف باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکان
تصویر تکان
حرکت، جنبش، لرز
تکان خوردن: جنبیدن، لرزیدن
تکان دادن: حرکت دادن، جنباندن
فرهنگ فارسی عمید
جایی سرپوشیده در کنار بازار یا خیابان یا کوچه که کالاهایی در آنجا برای فروش آماده سازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زکان
تصویر زکان
کسی که از روی خشم و دلتنگی زیر لب سخن می گوید، لند لند کننده، غر غر کننده، ژکنده، ژکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژکان
تصویر ژکان
کسی که از روی خشم و دلتنگی با خود حرف زده و قرقر می کند، لند لند کننده، غر غر کننده، ژکنده، زکان، برای مثال هشیوار و از تخمۀ گیوگان / که بر درد و سختی نگردد ژکان (فردوسی - ۲/۱۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکان
تصویر مکان
جایگاه، موضع بودن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکان
تصویر عکان
گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکان
تصویر تکان
جنبش و حرکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکان
تصویر سکان
دنباله کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
چکنده، چکاننده. توضیح در ترکیبات نیز بمعنی (چکاننده) آید: قطره چکان خون چکان خوی چکان
فرهنگ لغت هوشیار
از خود رمنده، شخصی که از روی اعراض در زیر لب خود بخود آهسته سخن گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکان
تصویر زکان
کسی که خود به خود سخن گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکان
تصویر دکان
جائی مانند اطاق در کنار کوچه یا خیابان برای فروش کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکان
تصویر مکان
((مَ))
جا، محل، جایگاه، جمع امکنه، محل استقرار، مرتبه، مقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکان
تصویر تکان
((تَ))
حرکت، جنبش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دکان
تصویر دکان
((دُ کّ))
مغازه، فروشگاه، جمع دکاکین
در دکان کسی تخته شدن: کنایه از بازار کسی بی رونق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زکان
تصویر زکان
((زَ))
کسی که از روی خشم یا دلتنگی با خود حرف بزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژکان
تصویر ژکان
((ژَ))
کسی که از روی خشم زیر لب با خود حرف بزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکان
تصویر سکان
((سُ کّ))
اسباب هدایت وسیله های شناور یا پرنده مثل کشتی و هواپیما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکان
تصویر مکان
جا، جایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مکان
تصویر مکان
Place, Location
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مکان
تصویر مکان
localização, lugar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مکان
تصویر مکان
Ort
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مکان
تصویر مکان
lokalizacja, miejsce
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مکان
تصویر مکان
местоположение , место
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مکان
تصویر مکان
місце
دیکشنری فارسی به اوکراینی