انجام دهندۀ کار، کسی که از طرف دیگری کاری را اداره می کند واسطۀ داد و ستد یا انجام یافتن کاری، مامور دولت یا حکومت، نمایندۀ یک مؤسسه یا شرکت در شهر دیگر
انجام دهندۀ کار، کسی که از طرف دیگری کاری را اداره می کند واسطۀ داد و ستد یا انجام یافتن کاری، مامور دولت یا حکومت، نمایندۀ یک مؤسسه یا شرکت در شهر دیگر
کامیابی، کامروایی، غلبه، پیروزی، خوشبختی، شوکت، پیشرفت، مقابل ناکامی، رجوع به کامگار شود: در کامگاری به گنج اندر است ره گنج جستن به رنج اندر است، ابوشکور، ز پیروزی چین چو سر برفراخت همه کامگاری زیزدان شناخت، فردوسی، کنیزک که او را رهانیده بود بدان کامگاری رسانیده بود، فردوسی، سپه بر هم افتاد و چندی بمرد همان بخت بد کامگاری ببرد، فردوسی، چه بر کام دل کامگاری بود چه بر آرزو تن بخواری بود، فردوسی، عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی قرین کامگاری باش ویار دولت برنا، فرخی، چو تو کامگاری نیاورد گردون ندیده ست گیتی چو تو بردباری ور از کینه دل را به جوش اندر آری کجا بردباری کند کامگاری، عنصری (دیوان خطی)، بنگر که پس از نیستی چگونه با جاه شدستی و کامگاری، ناصرخسرو، اسباب کامگاری و کامرانی مهیا شد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 258)، ایشان مرا تجارب کردند بی محابا دیدند قدرت من، دیدند کامگاری، منوچهری، سلطان عرب به کامگاری قارون عجم به مالداری، نظامی، ای مهر نگین تاجداری خاتون سرای کامگاری، نظامی، نه باغ و نه بزم شهریاری نه رود، نه می، نه کامگاری، نظامی، و هر گاه که این دو طرف بواجبی رعایت یافت کمال کامگاری حاصل آید، (کلیله و دمنه)، و عنان کامگاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه سپرده، (کلیله و دمنه)، عیش و عشرت و ناز و تنعم: همه ساله نباشد کامگاری گهی باشد عزیزی، گاه خواری، نظامی، ، پیروزی، غلبه، فایق آمدن: پناهنده را یاد کرد از نخست نیت کرد بر کامگاری درست، نظامی
کامیابی، کامروایی، غلبه، پیروزی، خوشبختی، شوکت، پیشرفت، مقابل ناکامی، رجوع به کامگار شود: در کامگاری به گنج اندر است ره گنج جستن به رنج اندر است، ابوشکور، ز پیروزی چین چو سر برفراخت همه کامگاری زیزدان شناخت، فردوسی، کنیزک که او را رهانیده بود بدان کامگاری رسانیده بود، فردوسی، سپه بر هم افتاد و چندی بمرد همان بخت بد کامگاری ببرد، فردوسی، چه بر کام دل کامگاری بود چه بر آرزو تن بخواری بود، فردوسی، عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی قرین کامگاری باش ویار دولت برنا، فرخی، چو تو کامگاری نیاورد گردون ندیده ست گیتی چو تو بردباری ور از کینه دل را به جوش اندر آری کجا بردباری کند کامگاری، عنصری (دیوان خطی)، بنگر که پس از نیستی چگونه با جاه شدستی و کامگاری، ناصرخسرو، اسباب کامگاری و کامرانی مهیا شد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 258)، ایشان مرا تجارب کردند بی محابا دیدند قدرت من، دیدند کامگاری، منوچهری، سلطان عرب به کامگاری قارون عجم به مالداری، نظامی، ای مهر نگین تاجداری خاتون سرای کامگاری، نظامی، نه باغ و نه بزم شهریاری نه رود، نه می، نه کامگاری، نظامی، و هر گاه که این دو طرف بواجبی رعایت یافت کمال کامگاری حاصل آید، (کلیله و دمنه)، و عنان کامگاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه سپرده، (کلیله و دمنه)، عیش و عشرت و ناز و تنعم: همه ساله نباشد کامگاری گهی باشد عزیزی، گاه خواری، نظامی، ، پیروزی، غلبه، فایق آمدن: پناهنده را یاد کرد از نخست نیت کرد بر کامگاری درست، نظامی
وکالت: صری، کارگذاری کردن. (منتهی الارب) ، عمل مأمور وزارت خارجه در شهرهای ایران، برای قضاوت در امور دعاوی تبعۀ خارجه بر ایرانیان و بالعکس. ، محل قضاء کارگذار. - کارگذاری کردن، کفایت. (بحر الجواهر). عمل کارگزار: کفاه مؤنه کفیاً. (منتهی الارب)
وکالت: صَری، کارگذاری کردن. (منتهی الارب) ، عمل مأمور وزارت خارجه در شهرهای ایران، برای قضاوت در امور دعاوی تبعۀ خارجه بر ایرانیان و بالعکس. ، محل قضاء کارگذار. - کارگذاری کردن، کفایت. (بحر الجواهر). عمل کارگزار: کفاه مؤنه کفیاً. (منتهی الارب)
عامل. ج، کارگزاران: و کتبه و کارگزاران را امور متفاوت بود بعضی محظوظ و بهرمند و جمعی محروم و مستمند میماندند. (جهانگشای جوینی). بسیار میفرمودند کارگزار روندۀ این راه نیاز و مسکنت و علو همت است. (انیس الطالبین بخاری ص 124). کارگزاران و قاصدان سلاطین روزگار بسیار بگرمینه میگذرند. (انیس الطالبین بخاری ص 154). فرمودند بزرگ صفتی است محبت، کارگزار راه حق همین است. (انیس الطالبین بخاری ص 156) ، شغلی در وزارت خارجۀ قدیم، کسی که کارهای بانک را در شهر دیگری انجام میدهد. و رجوع به کارگذار شود
عامل. ج، کارگزاران: و کتبه و کارگزاران را امور متفاوت بود بعضی محظوظ و بهرمند و جمعی محروم و مستمند میماندند. (جهانگشای جوینی). بسیار میفرمودند کارگزار روندۀ این راه نیاز و مسکنت و علو همت است. (انیس الطالبین بخاری ص 124). کارگزاران و قاصدان سلاطین روزگار بسیار بگرمینه میگذرند. (انیس الطالبین بخاری ص 154). فرمودند بزرگ صفتی است محبت، کارگزار راه حق همین است. (انیس الطالبین بخاری ص 156) ، شغلی در وزارت خارجۀ قدیم، کسی که کارهای بانک را در شهر دیگری انجام میدهد. و رجوع به کارگذار شود
راهگذر. رهگذر، معبر و طریق و راه و گذرگاه. (ناظم الاطباء). شاهراه. (از آنندراج). محل عبور: رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد غم را مگر اندر دل او راهگذاری است. فرخی. ناچار از اینجا ببردت آنکه بیاورد این نیست سرای توکه این راهگذار است. ناصرخسرو. غبار راهگذارت کجاست تا حافظ بیادگار نسیم صبا نگه دارد. حافظ. حلقوم، راهگذار طعام و شراب. (دهار). - راهگذار کردن، ایجاد معبر. گذرگاه درست کردن. گذر کردن. عبور کردن: مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار. فرخی. ، درۀ تنگ در میان کوه، نای و حلقوم، مسافر. (ناظم الاطباء). راهگذر. گذرندۀ راه. (آنندراج). که از راه بگذرد. که از راه گذر کند. که ازراه عبور کند. عابر. رهگذار. رهگذر. راهگذر، راهنما. (ناظم الاطباء). راهگذر، سرگذشت. (ناظم الاطباء). راهگذر، سوغاتی که مسافر از راه آورد. (ناظم الاطباء). راهگذر. سوغاتی که از سفر آرند. (بهار عجم)
راهگذر. رهگذر، معبر و طریق و راه و گذرگاه. (ناظم الاطباء). شاهراه. (از آنندراج). محل عبور: رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد غم را مگر اندر دل او راهگذاری است. فرخی. ناچار از اینجا ببردت آنکه بیاورد این نیست سرای توکه این راهگذار است. ناصرخسرو. غبار راهگذارت کجاست تا حافظ بیادگار نسیم صبا نگه دارد. حافظ. حلقوم، راهگذار طعام و شراب. (دهار). - راهگذار کردن، ایجاد معبر. گذرگاه درست کردن. گذر کردن. عبور کردن: مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار. فرخی. ، درۀ تنگ در میان کوه، نای و حلقوم، مسافر. (ناظم الاطباء). راهگذر. گذرندۀ راه. (آنندراج). که از راه بگذرد. که از راه گذر کند. که ازراه عبور کند. عابر. رهگذار. رهگذر. راهگذر، راهنما. (ناظم الاطباء). راهگذر، سرگذشت. (ناظم الاطباء). راهگذر، سوغاتی که مسافر از راه آورد. (ناظم الاطباء). راهگذر. سوغاتی که از سفر آرند. (بهار عجم)
مددکار. دست مرد. (رشیدی) : بود توشرع برتواند داشت ز آنکه او روشن است و بود تو تار دین نیابد ز دست تا بود است مر ترا دست مرد و پایگذار. سنائی (از فرهنگ رشیدی). هرچند شعر سنائی مصحف است معهذا بی شبهه رشیدی از این شعر بغلط افتاده است و کلمه پای گذار بمعنی حق القدم و پایمزد است و دست مرد هم بمعنی پای مرد نیامده است و در شعر سنائی نیز کلمه پایمزد است نه پای مرد. ، قاصد و پیک پیاده. پایوند. پیک پیاده که در هر منزلی بداشتندی تانامه بیکدیگر دادندی، مانده بآسوده، تا زودتر بجای مقصود رسیدی. حافظ اوبهی در لغت نامۀ خود در کلمه اسکدار گوید: و این راه برنده را چون با اسپ باشد اسکذار و یام گویند و چون پیاده میرود پای گذار خوانند. رجوع به اسکدار شود
مددکار. دست مَرد. (رشیدی) : بود توشرع برتواند داشت ز آنکه او روشن است و بود تو تار دین نیابد ز دست تا بود است مر ترا دست مرد و پایگذار. سنائی (از فرهنگ رشیدی). هرچند شعر سنائی مصحف است معهذا بی شبهه رشیدی از این شعر بغلط افتاده است و کلمه پای گذار بمعنی حق القدم و پایمزد است و دست مرد هم بمعنی پای مرد نیامده است و در شعر سنائی نیز کلمه پایمزد است نه پای مرد. ، قاصد و پیک پیاده. پایوَند. پیک پیاده که در هر منزلی بداشتندی تانامه بیکدیگر دادندی، مانده بآسوده، تا زودتر بجای مقصود رسیدی. حافظ اوبهی در لغت نامۀ خود در کلمه اسکدار گوید: و این راه بُرنده را چون با اسپ باشد اسکذار و یام گویند و چون پیاده میرود پای گذار خوانند. رجوع به اسکدار شود
روزن باد که گذرگاه باد باشد. (آنندراج). روزنی که روی بر باد بود و بادگیر. (ناظم الاطباء: بادگزار (کذا)). آنجا که همیشه باد درگذرد. منخرق الریح. بادگذر. (منتهی الارب).
روزن باد که گذرگاه باد باشد. (آنندراج). روزنی که روی بر باد بود و بادگیر. (ناظم الاطباء: بادگزار (کذا)). آنجا که همیشه باد درگذرد. منخرق الریح. بادگذر. (منتهی الارب).
آنکه کار به آسانی و جلدی کند. آنکه کار داند و از عهدۀ آن بخوبی برآید. کاربر. کافی. قبیل. کاف. (منتهی الارب). آنکه حاجات مردم را قضا کند. (آنندراج). وکیل. عامل. احوزی. نیک کارگذار. (منتهی الارب). لهم، مرد نیک کارگذار. (منتهی الارب). شهم. ماضی فی الامور. تند در کارها. عریف. رجل ٌ احوذی، مرد کارگذار. ثمالی، کارگذار مردم: دولت کاردان و کارگذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. حسبنا اﷲ و نعم الوکیل، بسنده است ما را خدای و نیک کارگذاری. (ابوالفتوح رازی). و او مردی کافی و کارگذار بود و صاحب رأی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 77). کارگذاری که بقیمت گران جامگی کارگذاران خان. امیرخسرو (در تعریف ثیاب و خلاع از آنندراج). فریاد که کردم همه عمر، نکردم کاری که بود روز جزا کارگذارم. درویش واله هروی (از آنندراج). ، پاکار، (اصطلاح وزارت خارجه) منصبی در وزارت خارجۀ قدیم آنگاه که حق قضای قونسولها نسخ نشده بود
آنکه کار به آسانی و جلدی کند. آنکه کار داند و از عهدۀ آن بخوبی برآید. کاربر. کافی. قبیل. کاف. (منتهی الارب). آنکه حاجات مردم را قضا کند. (آنندراج). وکیل. عامل. احوزی. نیک کارگذار. (منتهی الارب). لَهم، مرد نیک کارگذار. (منتهی الارب). شهم. ماضی فی الامور. تند در کارها. عریف. رجل ٌ احوذی، مرد کارگذار. ثِمالی، کارگذار مردم: دولت کاردان و کارگذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. حسبنا اﷲ و نعم الوکیل، بسنده است ما را خدای و نیک کارگذاری. (ابوالفتوح رازی). و او مردی کافی و کارگذار بود و صاحب رأی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 77). کارگذاری که بقیمت گران جامگی کارگذاران خان. امیرخسرو (در تعریف ثیاب و خلاع از آنندراج). فریاد که کردم همه عمر، نکردم کاری که بود روز جزا کارگذارم. درویش واله هروی (از آنندراج). ، پاکار، (اصطلاح وزارت خارجه) منصبی در وزارت خارجۀ قدیم آنگاه که حق قضای قونسولها نسخ نشده بود
نام یکی از طیور یا سباع شکاری که بغایت صیاد و شکاری می باشد، (برهان)، هر سباع و مرغ شکاری که همه چیز گیر باشد، (از برهان) (از فرهنگ سروری نسخۀ میرزا)، هر مرغ شکاری دلیر گیرنده، (یادداشت مؤلف)
نام یکی از طیور یا سباع شکاری که بغایت صیاد و شکاری می باشد، (برهان)، هر سباع و مرغ شکاری که همه چیز گیر باشد، (از برهان) (از فرهنگ سروری نسخۀ میرزا)، هر مرغ شکاری دلیر گیرنده، (یادداشت مؤلف)
مقابل ناکام، (مجمل اللغه)، آنکه همه آرزوهای خود را به انجام میرساند، سعادتمند و نیک بخت، (ناظم الاطباء)، پادشاه صاحب اقبال، (برهان)، موفق، کامیاب، نایل بمقصود، کامکار، بختیار، دلشاد، دولت یار، مقبل، مسعود: یکی آرزو خواهم از نامدار که باشد بر آن آرزو کامگار، فردوسی، ای بر همه هوای دل خویش کامگار ای بر همه مراد دل خویش کامران، فرخی، شادیش باد دولت و پیروزی و ظفر همواره بر هوای دل خویش کامگار، فرخی، بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان برهمه کامی تو بادی کامران و کامگار، فرخی، شاد بادی بر هواها کامران و کامگار شاه باشی بر زمانه، کامجوی و کامران، فرخی، نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود نه کامگار من از ایستادن و رفتار، ناصرخسرو، همیشه این خاندان بزرگ، پاینده باد و ... فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار، (تاریخ بیهقی)، پاینده و کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی، (تاریخ بیهقی)، جز در خدمت برادر کامگار بر درگه دیگری نشتافت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 447)، مدت عمر ار نداد کام سیاوش دولت کاوس کامگار بماناد، خاقانی، شیر سیاه معرکه، خاقان کامران باز سفید مملکه، بانوی کامگار، خاقانی، حظ تو در فیض روح، در همه تنها روان رای تو چون عقل کل، بر همه جا کامگار، خاقانی، در کنج اعتکاف، دلی بردبار کو در گنج عشق، جان کسی کامگار کو؟ عطار، چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خنده ای خوش بر امید کامگاران زد، حافظ، دل در جهان مبند و بمستی سؤال کن از فیض جام و قصۀ جمشید کامگار، حافظ، تا نخیزد کسی ز جا ناکام دیگری کامگار ننشیند، ؟، - بر کسی یا چیزی کامگار بودن، غلبه داشتن بر کسی، چیره بودن، تسلط داشتن، پیروز و غالب بودن، ظفرمند بودن بر او: شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار، فرخی، هرگز نشوم بکام دشمن تا بر تن خویش کامگارم، ناصرخسرو، که شه بر همه بد بود کامگار چو گردد پشیمان نیاید بکار، اسدی، - پادشاه کامگار، پادشاه صاحب اقبال و خوشبخت و باعظمت، پادشاه کامیاب و پیروز، رجوع به خسرو کامگار شود: زندگانی پادشاه کامگار و صاحب قران روزگار در حفظ کردگار باد، (سندبادنامه ص 299)، و اگر کسی گوید بزرگا و با رفعتا که کار امارت است اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجه نیکو بسر برد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386)، به هرات پادشاهی بود کامگار و فرمانروا، (نوروزنامه)، که شه مسعود ابراهیم مسعود به گیتی پادشاه کامگار است، مسعودسعد، - پادشه کامگار، پادشاه کامگار: بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصۀ او بسمع پادشه کامگار ما نرسد، حافظ، - خسرو کامگار، خسرو صاحب اقبال و نیک بخت، خسرو پیروز و کامیاب و با عظمت، رجوع به پادشاه کامگار شود: چنین گفت با شاه طوس سوار که ای پرهنر خسرو کامگار، فردوسی، - دولت کامگار: ولیکن بدان دولت کامگار نباشد بسی عمر او پایدار، نظامی، دولت کامگار در گیتی بندۀ رای کامگار تو باد، ؟ - سلاطین کامگار،: چه سلاطین کامگار را هیچ خصلتی از آن مستکره تر نتواند بود که بر امثال این معانی اقدام نمایند، (سندبادنامه ص 74)، رجوع به پادشاه کامگار شود، - شاه کامگار،: مدت عمر شاه کامگار و خسرو نامدار در متابعت عقل و مشایعت عدل باد، (سندبادنامه ص 84)، رجوع به پادشاه کامگار شود، - شه کامگار: بسوی چهارم شه کامگار ابا پیل و کوس و تبر، ده سوار، فردوسی، رجوع به پادشاه کامگار شود، - شهریار کامگار،: و اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامگار خوضی و ... رود غرض از ترجمه این کتاب فایت گردد، (کلیله و دمنه)، و سبب و علت ترجمه این کتاب آن بود که باری تعالی ̍ آن پادشاه عادل بختیار و شهریار عالم کامگار انوشیروان کسری بن قباد را از شعاع عقل و نور عدل حظی وافر ارزانی داشت، (کلیله و دمنه)، - کامگار بودن، خوشبخت و سعادتمند بودن، کامیاب بودن، نایل به مقصود بودن: مسعود پادشاه جهان کامگار باد بنیاد دین و دولت او پایدار باد، مسعودسعد، یکی آرزو دارم ای شهریار که باشم بدان آرزو کامگار، فردوسی، - ملک کامگار: گفتم ملک محمد، محمود کامگار گفتا ملک محمد، محمود کامران، فرخی، ملکی بود کامگار و بزرگ ایمنی داده میش را با گرگ، نظامی، - ناکامگار، نامراد، ناموفق، - ناکامگار کردن، نامراد کردن، نومید ساختن: بر کام و آرزو دل بیچارۀ مرا ناکامگار کرد دل کامگار او، فرخی، و رجوع به ناکامگار شود، ، جبار، (از مهذب الاسماء)، به جبر بر کاری دارنده، (از مجمل اللغه)، زورمند، دارای قدرت مطلقه، قادر مطلق: تویی آفرینندۀ کامگار فروزندۀ جان اسفندیار، فردوسی (از ولف)، دگر آنکه باشد خدا کامگار به یاری نخواهد ز کس هیچ کار، فردوسی، به یزدان چنین گفت کای کامگار توانا و دارندۀ روزگار، فردوسی، به پوزش بیامد بر شهریار که ای از جهان بر شهان کامگار، فردوسی، یکی آرزو خواهم از نامدار که باشد بر آن آرزو کامگار، فردوسی، بنزد طلسم آمد آن نامدار گشاده دل و بر سخن کامگار، فردوسی، بدین خواری بدین زاری بدین درد مژه پرآب گرم و روی پرگرد، همی گویم خدایا کردگارا بزرگا کامگارا بردبارا، تو یار بی دلان و بی کسانی همیشه چارۀ بیچارگانی، (ویس و رامین)، کس را بر اختیار خدا اختیار نیست بر خلق دهر و دهر جز او کامگار نیست، مسعودسعد، وز بر آن بزمگاه نوبتی خسروی همچو قضا کامگار، همچو قدر کامران، خاقانی، ، زبردست و توانا، (ناظم الاطباء)، پیروز و مسلط و پیروزمند، به مجاز دلاور و شجاع: چو دستور شد از شه نامدار بمیدان درآمد یل کامگار، فردوسی، چنین گفت کز لشکر نامدار سواری بباید همی کامگار، فردوسی، ندیدیم زیبنده تر زین سوار به تیرو کمان بر چنین کامگار، فردوسی، امیران کامران، دلیران کامجوی هژبران تیزچنگ، سواران کامگار، فرخی، کمال بیوفایی و غدر او را بر آن میدار که جباری است کامگار، (کلیله و دمنه)، - بازوی کامگار، بمجاز، بازوی توانا و قوی: ز صد دلیر یکی باشد آنکه توفیقش حسام قاطع و بازوی کامگار دهد، ظهیر فاریابی (از ترجمه تاریخ یمینی ص 195)
مقابل ناکام، (مجمل اللغه)، آنکه همه آرزوهای خود را به انجام میرساند، سعادتمند و نیک بخت، (ناظم الاطباء)، پادشاه صاحب اقبال، (برهان)، موفق، کامیاب، نایل بمقصود، کامکار، بختیار، دلشاد، دولت یار، مقبل، مسعود: یکی آرزو خواهم از نامدار که باشد بر آن آرزو کامگار، فردوسی، ای بر همه هوای دل خویش کامگار ای بر همه مراد دل خویش کامران، فرخی، شادیش باد دولت و پیروزی و ظفر همواره بر هوای دل خویش کامگار، فرخی، بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان برهمه کامی تو بادی کامران و کامگار، فرخی، شاد بادی بر هواها کامران و کامگار شاه باشی بر زمانه، کامجوی و کامران، فرخی، نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود نه کامگار من از ایستادن و رفتار، ناصرخسرو، همیشه این خاندان بزرگ، پاینده باد و ... فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار، (تاریخ بیهقی)، پاینده و کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی، (تاریخ بیهقی)، جز در خدمت برادر کامگار بر درگه دیگری نشتافت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 447)، مدت عمر ار نداد کام سیاوش دولت کاوس کامگار بماناد، خاقانی، شیر سیاه معرکه، خاقان کامران باز سفید مملکه، بانوی کامگار، خاقانی، حظ تو در فیض روح، در همه تنها روان رای تو چون عقل کل، بر همه جا کامگار، خاقانی، در کنج اعتکاف، دلی بردبار کو در گنج عشق، جان کسی کامگار کو؟ عطار، چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خنده ای خوش بر امید کامگاران زد، حافظ، دل در جهان مبند و بمستی سؤال کن از فیض جام و قصۀ جمشید کامگار، حافظ، تا نخیزد کسی ز جا ناکام دیگری کامگار ننشیند، ؟، - بر کسی یا چیزی کامگار بودن، غلبه داشتن بر کسی، چیره بودن، تسلط داشتن، پیروز و غالب بودن، ظفرمند بودن بر او: شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار، فرخی، هرگز نشوم بکام دشمن تا بر تن خویش کامگارم، ناصرخسرو، که شه بر همه بد بود کامگار چو گردد پشیمان نیاید بکار، اسدی، - پادشاه کامگار، پادشاه صاحب اقبال و خوشبخت و باعظمت، پادشاه کامیاب و پیروز، رجوع به خسرو کامگار شود: زندگانی پادشاه کامگار و صاحب قران روزگار در حفظ کردگار باد، (سندبادنامه ص 299)، و اگر کسی گوید بزرگا و با رفعتا که کار امارت است اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجه نیکو بسر برد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386)، به هرات پادشاهی بود کامگار و فرمانروا، (نوروزنامه)، که شه مسعود ابراهیم مسعود به گیتی پادشاه کامگار است، مسعودسعد، - پادشه کامگار، پادشاه کامگار: بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصۀ او بسمع پادشه کامگار ما نرسد، حافظ، - خسرو کامگار، خسرو صاحب اقبال و نیک بخت، خسرو پیروز و کامیاب و با عظمت، رجوع به پادشاه کامگار شود: چنین گفت با شاه طوس سوار که ای پرهنر خسرو کامگار، فردوسی، - دولت کامگار: ولیکن بدان دولت کامگار نباشد بسی عمر او پایدار، نظامی، دولت کامگار در گیتی بندۀ رای کامگار تو باد، ؟ - سلاطین کامگار،: چه سلاطین کامگار را هیچ خصلتی از آن مستکره تر نتواند بود که بر امثال این معانی اقدام نمایند، (سندبادنامه ص 74)، رجوع به پادشاه کامگار شود، - شاه کامگار،: مدت عمر شاه کامگار و خسرو نامدار در متابعت عقل و مشایعت عدل باد، (سندبادنامه ص 84)، رجوع به پادشاه کامگار شود، - شه کامگار: بسوی چهارم شه کامگار ابا پیل و کوس و تبر، ده سوار، فردوسی، رجوع به پادشاه کامگار شود، - شهریار کامگار،: و اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامگار خوضی و ... رود غرض از ترجمه این کتاب فایت گردد، (کلیله و دمنه)، و سبب و علت ترجمه این کتاب آن بود که باری تعالی ̍ آن پادشاه عادل بختیار و شهریار عالم کامگار انوشیروان کسری بن قباد را از شعاع عقل و نور عدل حظی وافر ارزانی داشت، (کلیله و دمنه)، - کامگار بودن، خوشبخت و سعادتمند بودن، کامیاب بودن، نایل به مقصود بودن: مسعود پادشاه جهان کامگار باد بنیاد دین و دولت او پایدار باد، مسعودسعد، یکی آرزو دارم ای شهریار که باشم بدان آرزو کامگار، فردوسی، - ملک کامگار: گفتم ملک محمد، محمود کامگار گفتا ملک محمد، محمود کامران، فرخی، ملکی بود کامگار و بزرگ ایمنی داده میش را با گرگ، نظامی، - ناکامگار، نامراد، ناموفق، - ناکامگار کردن، نامراد کردن، نومید ساختن: بر کام و آرزو دل بیچارۀ مرا ناکامگار کرد دل کامگار او، فرخی، و رجوع به ناکامگار شود، ، جبار، (از مهذب الاسماء)، به جبر بر کاری دارنده، (از مجمل اللغه)، زورمند، دارای قدرت مطلقه، قادر مطلق: تویی آفرینندۀ کامگار فروزندۀ جان اسفندیار، فردوسی (از ولف)، دگر آنکه باشد خدا کامگار به یاری نخواهد ز کس هیچ کار، فردوسی، به یزدان چنین گفت کای کامگار توانا و دارندۀ روزگار، فردوسی، به پوزش بیامد بر شهریار که ای از جهان بر شهان کامگار، فردوسی، یکی آرزو خواهم از نامدار که باشد بر آن آرزو کامگار، فردوسی، بنزد طلسم آمد آن نامدار گشاده دل و بر سخن کامگار، فردوسی، بدین خواری بدین زاری بدین درد مژه پرآب گرم و روی پرگرد، همی گویم خدایا کردگارا بزرگا کامگارا بردبارا، تو یار بی دلان و بی کسانی همیشه چارۀ بیچارگانی، (ویس و رامین)، کس را بر اختیار خدا اختیار نیست بر خلق دهر و دهر جز او کامگار نیست، مسعودسعد، وز بر آن بزمگاه نوبتی خسروی همچو قضا کامگار، همچو قدر کامران، خاقانی، ، زبردست و توانا، (ناظم الاطباء)، پیروز و مسلط و پیروزمند، به مجاز دلاور و شجاع: چو دستور شد از شه نامدار بمیدان درآمد یل کامگار، فردوسی، چنین گفت کز لشکر نامدار سواری بباید همی کامگار، فردوسی، ندیدیم زیبنده تر زین سوار به تیرو کمان بر چنین کامگار، فردوسی، امیران کامران، دلیران کامجوی هژبران تیزچنگ، سواران کامگار، فرخی، کمال بیوفایی و غدر او را بر آن میدار که جباری است کامگار، (کلیله و دمنه)، - بازوی کامگار، بمجاز، بازوی توانا و قوی: ز صد دلیر یکی باشد آنکه توفیقش حسام قاطع و بازوی کامگار دهد، ظهیر فاریابی (از ترجمه تاریخ یمینی ص 195)
گل کامگار قسمی گل سرخ، یعنی سوری بسیار سرخ، (از ناظم الاطباء)، منسوب به احمد بن سهل یکی از اصیلان عجم و نبیرۀیزدجرد شهریار و از جملۀ دهگانان جیرنج از دیهای بزرگ مرو، و جد احمد کامگار نام بود، و به مرو گلی است که بدو باز خوانند گل کامگاری گویند و بغایت سرخ باشد، (زین الاخبار گردیزی)، و رجوع به اشعار و احوال رودکی ص 395 و 403 شود، گلی است که آن را در ری قصرانی و در عراق و شام و جزیره جوری گویند، سخت سرخ باشد و منسوب است به مردی دهگان کامگار نام، (ابن اثیر از کازیمیرسکی)، از اقسام گل یعنی رزای لاتینی است، (یادداشت مؤلف) : که ایران چو باغیست خرم بهار شکفته همیشه گل کامگار، فردوسی، همی زرد گردد گل کامگار همی پرنیان گردد از رنج خار، فردوسی، نکو گلستان باشد و لاله زار پر از لاله و پر گل کامگار، فردوسی، از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن وز سرو نو رسیدۀ گلهای کامگار، فرخی، بر کام و آرزو دل بیچارۀ مرا ناکامگار کرد، گل کامگار او، فرخی، بدیدار او راه بست و هری بهشت برین گشت و باغ بهار بخندد همی بر کرانهای راه به فصل زمستان گل کامگار، فرخی، با صد هزار جام می سرخ مشکبوی با صد هزار برگ گل سرخ کامگار، منوچهری، تاکان و چشمه باشد تا کوهسار باشد تا بوستان و سبزه تا کامگار باشد، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی)، به وقت آنکه گل کامگار بوی دهد ز وصل یار دد ودام کامگار بود، قطران، ز نوبهار و گل کامگار بهرۀ من بدیده و دل اندر خلیده خار بود، قطران، چشم بداندیش تو چو نار کفیده ست تو چو گل کامگار نو شکفیدی، قطران یا رودکی (احوال و اشعار ج 2 ص 734)، این شغل خواجه راست گل کامگار بود او را نسیم (شمیم) داد و عدورا ز کام کرد، مختاری، مهتر بسی بود نه همه چون تو کامران گلها بسی بود نه همه همچو کامگار، در باغ مهتری چوگل کامگار باش تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار، سوزنی، بر جای موی ریخته پیسی شده پدید وز آب غازه کرده چو گلبرگ کامگار، سوزنی، من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل برآید از بر گلبرگ کامگار تو کوم، سوزنی، بدار دنیا در باغ دین ز دوحۀ عدل طراوت از گل بی خار کامگار تو باد، سوزنی، بلبل نطقش بناز غنچۀ گل کرد باز گشت ز می عارضش همچو گل کامگار، خاقانی
گُل ِ کامگار قسمی گل سرخ، یعنی سوری بسیار سرخ، (از ناظم الاطباء)، منسوب به احمد بن سهل یکی از اصیلان عجم و نبیرۀیزدجرد شهریار و از جملۀ دهگانان جیرنج از دیهای بزرگ مرو، و جد احمد کامگار نام بود، و به مرو گلی است که بدو باز خوانند گل کامگاری گویند و بغایت سرخ باشد، (زین الاخبار گردیزی)، و رجوع به اشعار و احوال رودکی ص 395 و 403 شود، گلی است که آن را در ری قصرانی و در عراق و شام و جزیره جوری گویند، سخت سرخ باشد و منسوب است به مردی دهگان کامگار نام، (ابن اثیر از کازیمیرسکی)، از اقسام گل یعنی رزای لاتینی است، (یادداشت مؤلف) : که ایران چو باغیست خرم بهار شکفته همیشه گل کامگار، فردوسی، همی زرد گردد گل کامگار همی پرنیان گردد از رنج خار، فردوسی، نکو گلستان باشد و لاله زار پر از لاله و پر گل کامگار، فردوسی، از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن وز سرو نو رسیدۀ گلهای کامگار، فرخی، بر کام و آرزو دل بیچارۀ مرا ناکامگار کرد، گل کامگار او، فرخی، بدیدار او راه بست و هری بهشت برین گشت و باغ بهار بخندد همی بر کرانهای راه به فصل زمستان گل کامگار، فرخی، با صد هزار جام می سرخ مشکبوی با صد هزار برگ گل سرخ کامگار، منوچهری، تاکان و چشمه باشد تا کوهسار باشد تا بوستان و سبزه تا کامگار باشد، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی)، به وقت آنکه گل کامگار بوی دهد ز وصل یار دد ودام کامگار بود، قطران، ز نوبهار و گل کامگار بهرۀ من بدیده و دل اندر خلیده خار بود، قطران، چشم بداندیش تو چو نار کفیده ست تو چو گل کامگار نو شکفیدی، قطران یا رودکی (احوال و اشعار ج 2 ص 734)، این شغل خواجه راست گل کامگار بود او را نسیم (شمیم) داد و عدورا ز کام کرد، مختاری، مهتر بسی بود نه همه چون تو کامران گلها بسی بود نه همه همچو کامگار، در باغ مهتری چوگل کامگار باش تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار، سوزنی، بر جای موی ریخته پیسی شده پدید وز آب غازه کرده چو گلبرگ کامگار، سوزنی، من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل برآید از بر گلبرگ کامگار تو کوم، سوزنی، بدار دنیا در باغ دین ز دوحۀ عدل طراوت از گل بی خار کامگار تو باد، سوزنی، بلبل نطقش بناز غنچۀ گل کرد باز گشت ز می عارضش همچو گل کامگار، خاقانی