جدول جو
جدول جو

معنی کامجو - جستجوی لغت در جدول جو

کامجو
(پسرانه)
آنکه به دنبال عیش و خوشی است
تصویری از کامجو
تصویر کامجو
فرهنگ نامهای ایرانی
کامجو
(پَ / پِکُ نَنْ دَ / دِ)
جویندۀ تمتع و عیش و عشرت، (ناظم الاطباء)، رجوع به کامجوی شود:
وصل زن هرچند باشد پیش مرد کامجو
روح راحت را کفیل و نقد عشرت را ضمان،
اوحد سبزواری
لغت نامه دهخدا
کامجو
جوینده تمتع و عیش و عشرت برمراد و آرزو رسیده
تصویری از کامجو
تصویر کامجو
فرهنگ لغت هوشیار
کامجو
خوش گذران
تصویری از کامجو
تصویر کامجو
فرهنگ فارسی معین
کامجو
خوشگذران، عشرت طلب، عیاش، کامران، کامروا، کام طلب، مرادطلب، هوس ران، هوسباز
متضاد: نامراد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامجو
تصویر نامجو
جویای نام، شهرت طلب، شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کام جو
تصویر کام جو
آنکه در طلب آرزوی خود برآید، جویندۀ کام و مراد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارجو
تصویر کارجو
کارجوینده، جویای کار، آنکه جویای شغلی است، کنایه از مامور، خبردهنده
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند که دارای 75 تن سکنه، آب آن قنات و محصول عمده اش غلات و لبنیات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نوعی کرک است که در ترکی کامی گویند، (شعوری ج 2 ص 256) :
درخور ریش سفیدست چو شیخان کامو
وان سیه بره سیه ریش بخاطر میدار،
نظام قاری (دیوان البسه ص 12)،
یکی دو اند بکامو که زود بشتابی
چه گر بشانه کنی مو چه گر کلت بر سر،
نظام قاری (دیوان البسه ص 18)،
پیش بعضی خارپشت و قاقم است
درنظر یکسان و کامو و بره،
نظام قاری (دیوان البسه ص 25)،
بکامو یقۀ قاقم چنانست
که دوزی وصله بر کاسر ز کتان،
نظام قاری (دیوان البسه ص 120)،
، قسم مخصوصی از چرم، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جوشقان بخش مسیمۀشهرستان کاشان، واقع در 26 هزارگزی شمال خاور مسیمه، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و 1900 تن سکنه دارد از 29 رشته قنات با مزارع و در بهار از رودخانه کپرکن مشروب میشود، محصول آن عبارت است از: غلات، لبنیات، میوه جات، اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند و عده ای نیز به کارگری به طهران میروند، از صنایع دستی زنان چادرشب و کرباس بافی است، یک دبستان و شش باب دکان و یک راه فرعی به مسیمه دارد، چندین مزرعه جزو این آبادی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
حاکم جانب غربی بغداد: و والوا کاجو الجانب الغربی و جعل الجانب الشرقی الی ابی الفتح تتج الحجری و اخیه ابی الفوارس سخرباس شرکه بینهما، (کتاب الاوراق صولی ص 82)،
... و فی هذاالشهر مات المعروف بزنجی الکاتب و کان مقدما فی الکتبه مذ ایام احمد بن محمد بن الفرات و هوالّذی اصطعنه و کان کاجو و ینال انحدر الی ابن رایق فوصلها و رجعاثم انحدر کاجو و ماکرو و تکنجور و صافی قوادالساجیه، (ایضاً کتاب الاوراق صولی ص 85)
لغت نامه دهخدا
رود کاجو رود کاجو از بگیربند سرچشمه گرفته وارد خلیج گواتر میشود و از شعبات رود سرباز که از رودهای حوضۀ خلیج فارس است میباشد، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 80)
لغت نامه دهخدا
نامجوی، رجوع به نامجوی شود:
به تفرش دهی هست با نام او
نظامی از آنجا شده نامجو،
نظامی،
، شخص دلیر، (فرهنگ نظام)، نامجوی، جاه طلب، جویا و طالب مقام و منصب،
نام روز دهم از ماههای ملکی، (جهانگیری) (از فرهنگ نظام)، رجوع به نامجوی شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
یا کامبو و کانبو. شهر کوچکی است به حدود اسپانیا و قلعۀ موتا در این شهر بوده است. (الحلل السندسیه)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
لقب جد اسحاق بن ابراهیم بن کامجر المروزی الکامجری معروف به اسحاق بن ابی اسرائیل و لقب پسر او محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن کامجرالکامجری است که ساکن بغداد بودو در 239 ه. ق. وفات یافت. (لباب الانساب ج 2 ص 23)
لغت نامه دهخدا
جبالی است در جنوب تبت، (شدالازار ص 501)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام ولایتی است به اقصای بنگاله که ملک مشرقی هندوستان است. (غیاث). یا کامروپ. آسام. در جنوب تبت و سرحدات شمال شرقی هند. نام شهری است مابین بنگاله و ختا و در آن شهر نیز مانند کامته ساحران و جادوگران بسیارند و گویند رای و پادشاه آنجا نیز ساحراست. (برهان). آقای دکتر معین در حاشیۀ برهان می نویسد: ’چنین نامی در معجم البلدان و نخبهالدهر و حدودالعالم و غیره دیده نشد و ظاهراً مصحف ’کامرد’ که موضعی است در حوالی بلخ
لغت نامه دهخدا
رجوع به کارجوی شود
لغت نامه دهخدا
نام شهری است که در جنگ نریمان با پسرفغفور چین محل جمعآوری لشکر نریمان شد:
نیارست بودن در آن دشت کس
نشستند یکروزه ره باز پس
بر آن مرز شهری دلارام بود
که آن شهر را خامجو نام بود
در آن شهر لشکربیاراستند
ز هر گوشه دیگر سپه خواستند،
(گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی سال 1317 هجری شمسی ص 373)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
کامران، (آنندراج)، کامروا، کامیاب، برمراد و آرزو رسیده، طالب آمال و امانی:
اگر دادده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی،
فردوسی،
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ، سواران کامکار،
فرخی،
شاد بادی بر هواها کامران و کامگار
شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران،
فرخی،
گرت غم نماید تو شو کامجوی
می آتش کن و غم بسوزان بر اوی،
اسدی،
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را،
سعدی،
رجوع به کامجو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کامجویی
تصویر کامجویی
جستن آرزو های دل طلب تمتع و عیش و و عشرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامجو
تصویر نامجو
((ی))
کسی که در پی آوازه، نیک است، دلیر، شجاع
فرهنگ فارسی معین
جاه طلب، شهرت خواه، شهرت طلب، نامخواه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشگذرانی، عشرت طلبی، کامرانی، کامروایی
متضاد: ناکامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد